انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 43209" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت یک_*</strong></p><p></p><p></p><p>کفری شده بودم و بغض خفه کنندهای به حنجرهی خستهام چنگ میانداخت. عظمت فشارهای روحی اخیر، دیوانهای از من به عنوان یک دختر هفده ساله ساخته بودند که تنها یک تلنگر برای ریزش اشکهایش کافی بود.</p><p></p><p>دست ماهان را پس زدم و به سوی اتاق هیراد پا تند کردم. زمزمهی در آمیخته با حیرت ماهان را نزدیک گوشهایم میشنیدم که به گونهای اصرار بر بیخیال شدنم داشت.</p><p></p><p>- هی هانا، داری چیکار میکنی؟</p><p></p><p>مادامی که قطره اشک سمج کنار چشمم را مهار میکردم، دستانم مشت شدند و صدای خفهام، با حرص بیسابقهای در آمیخت.</p><p></p><p>- دارم میرم که از اون اتاق لعنتی بیرون بکشمش! عین کبک، سرش رو کرده توی برف که چی؟ اینجوری تارا زنده میشه؟</p><p></p><p>- نه هانا!</p><p></p><p>توبیخ ماهان همان تلنگری شد که برای فوران خشم سرکوب شدهام ، کفایت میکرد. جیغی کشیدم و تهدیدوار، انگشتم را جلوی نگاهش تکاندم.</p><p></p><p>- شماها هم درست مثل هیراد سعی میکنین چشمتون رو روی همه چیز ببندین! تا کی قراره بیتفاوت باشین و اصطلاحاً بهش فرصت بدین تا با خودش کنار بیاد؟ ماهان! داداش بیچارهی من ده روزه جز برای رفتن سر مزار اون دختره، از اتاقش بیرون نیومده! ده روزه هیچی نخورده. کم نمونده غش کنه!</p><p></p><p>ماهان، ماتم زده و درمانده، تکیهاش را به دیوار راهرو داد. او هم آنقدر این اواخر برای من و هیراد خودش را به آب و آتش زده بود که شانههای ستبرش، خمیده و اندام ورزیدهاش، تکیده به نظر میآمدند. آن پیرهن مشکی لعنتی، در تنش زار زار میگریست و حق بود اگر میگفتم آن ته ریش، به صورت استخوانی جو گندمیاش نمیآمد. من عادت به آن داشتم او را با صورت شش تیغ شدهاش ببینم. با آن ظاهر، به سی سالههای کمر خمیده میمانست، درحالی که پسرعموی خوش قلب من، بیست و سه سال سن بیشتر نداشت.</p><p></p><p>دستی به چشمان خیسم کشیدم و از زور درد سرم، بیتابانه پلکهایم را روی یکدیگر فشردم. همدم من در آن روزها، گریستنهای گاه و بیگاه و سردردهای کشندهای بودند که چون کنه، به جانم افتاده بودند.</p><p></p><p>عقب نشینی ماهان خسته را که دیدم، تردید را کناری راندم و قدم مستحکم پاهایم را سوی درب اتاق هیراد راندم. ایستادم و گوش سپردم. جز صدای نفس نفس زدنهای تندش و نجواهای جنونآمیز با معشوقهی ناپیدایش، چیزی نمیشنیدم. مشتی بر درب کوفتم و مادامی که فشار بغض نفسم را میبرید، با لطافات آمیخته با اندوه زمزمه کردم.</p><p></p><p>- هیراد... .</p><p></p><p>[USER=498]@Nafas.h[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 43209, member: 300"] [B]*_پارت یک_*[/B] کفری شده بودم و بغض خفه کنندهای به حنجرهی خستهام چنگ میانداخت. عظمت فشارهای روحی اخیر، دیوانهای از من به عنوان یک دختر هفده ساله ساخته بودند که تنها یک تلنگر برای ریزش اشکهایش کافی بود. دست ماهان را پس زدم و به سوی اتاق هیراد پا تند کردم. زمزمهی در آمیخته با حیرت ماهان را نزدیک گوشهایم میشنیدم که به گونهای اصرار بر بیخیال شدنم داشت. - هی هانا، داری چیکار میکنی؟ مادامی که قطره اشک سمج کنار چشمم را مهار میکردم، دستانم مشت شدند و صدای خفهام، با حرص بیسابقهای در آمیخت. - دارم میرم که از اون اتاق لعنتی بیرون بکشمش! عین کبک، سرش رو کرده توی برف که چی؟ اینجوری تارا زنده میشه؟ - نه هانا! توبیخ ماهان همان تلنگری شد که برای فوران خشم سرکوب شدهام ، کفایت میکرد. جیغی کشیدم و تهدیدوار، انگشتم را جلوی نگاهش تکاندم. - شماها هم درست مثل هیراد سعی میکنین چشمتون رو روی همه چیز ببندین! تا کی قراره بیتفاوت باشین و اصطلاحاً بهش فرصت بدین تا با خودش کنار بیاد؟ ماهان! داداش بیچارهی من ده روزه جز برای رفتن سر مزار اون دختره، از اتاقش بیرون نیومده! ده روزه هیچی نخورده. کم نمونده غش کنه! ماهان، ماتم زده و درمانده، تکیهاش را به دیوار راهرو داد. او هم آنقدر این اواخر برای من و هیراد خودش را به آب و آتش زده بود که شانههای ستبرش، خمیده و اندام ورزیدهاش، تکیده به نظر میآمدند. آن پیرهن مشکی لعنتی، در تنش زار زار میگریست و حق بود اگر میگفتم آن ته ریش، به صورت استخوانی جو گندمیاش نمیآمد. من عادت به آن داشتم او را با صورت شش تیغ شدهاش ببینم. با آن ظاهر، به سی سالههای کمر خمیده میمانست، درحالی که پسرعموی خوش قلب من، بیست و سه سال سن بیشتر نداشت. دستی به چشمان خیسم کشیدم و از زور درد سرم، بیتابانه پلکهایم را روی یکدیگر فشردم. همدم من در آن روزها، گریستنهای گاه و بیگاه و سردردهای کشندهای بودند که چون کنه، به جانم افتاده بودند. عقب نشینی ماهان خسته را که دیدم، تردید را کناری راندم و قدم مستحکم پاهایم را سوی درب اتاق هیراد راندم. ایستادم و گوش سپردم. جز صدای نفس نفس زدنهای تندش و نجواهای جنونآمیز با معشوقهی ناپیدایش، چیزی نمیشنیدم. مشتی بر درب کوفتم و مادامی که فشار بغض نفسم را میبرید، با لطافات آمیخته با اندوه زمزمه کردم. - هیراد... . [USER=498]@Nafas.h[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین