انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 111771" data-attributes="member: 4822"><p>صد و سی و یک</p><p></p><p>عسل سرش را بالا گرفت به دو جام عسلی خیره شد.</p><p>- به من اعتماد داری؟</p><p>بدون اینکه چشم از چشمش بردارد زمزمه کرد.</p><p>- آره اما من تنهام.</p><p>بغض کردو پدرام دلش برای تنهایی عشقش سوخت.</p><p>- تو تنها نیستی، بهخصوص امشب رو اصلاً تنها نیستی! برو جلو هر حرفی رو دلت مونده رو بریز بیرون ما حواسمون بهت هست.</p><p>چشمانش را که بااطمینان خاطر روی هم گذاشت، همین برای جمع کردن دل و جرات عسل کافی بود. هم چون باد از حصار دستهای پدرام رها شد و خود را به گروه دیجی رساند. فرزاد پوزخندی به روی مهران زد و کنار کشید.</p><p>- برو ببینم کجا میخوای بری.</p><p>مهران مات و مبهوت از حرف او چند بار پلک زد اما بدون حرفی، سمت فرزانه و هاجر رفت.</p><p>دیگر زمان آن رسیده بود که همه چیز برای همه کس آشکار بشود.</p><p>فرزانه صاف ایستاد، دردهایی که در تمام مدت کشیده بود از او مادر فولاد زره ساخته بود با وجود سهیل، مردی همچون مهران نمیتوانست به او ضرری برساند.</p><p>مهران مقابل آن دو ایستاد و چشمهایش را ریز کرد به زنی که لباس بادمجانی خاصی به تن داشت و به پوست سفید و تپلش میآمد خیره شده بود. بدون اینکه از این همه زیبایی روبه رویش پلک بزند گفت: من شما رو میشناسم؟</p><p>فرزانه از این مرد خیلی کشیده بود، تمام نفرتش را در صدایش ریخت و لبخند تلخی زد.</p><p>- خودت چی فکر میکنی؟</p><p>این تن صدا، این چشمهای آشنا و این زیبایی مقابل که قلب چند سال خوابیدهاش را بیدار کرده بود و خودش را به در و دیوار قفسهی سینهاش میزد فقط میتوانست متعلق به یک نفر باشد! زبانش نمیچرخید تا اسمش را به زبانش بیاورد.</p><p>- ف... فرز... فرزانه؟ تو اینجا چه میکنی؟</p><p>ابروهایش را بالا انداخت.</p><p>- فکر کنم اومدم عروسی پسرم!</p><p>خون جلوی چشمانش را گرفت برخلاف قلبش، عقلش نهیب زد.</p><p>- خفه شو! تو هیچ پسری نداری.</p><p>دست مشت شدهاش را بالا آورد و قصد سیلی زدن به او را کرد که در وسط راه دستش توسط دست قوی گرفته شد.</p><p>- میشکنم دستی که بخواد به زن من بخوره!</p><p>مهران یک نگاه به دستش و یک نگاه به فرد مقابلش که جلوی او قد علم کرده بود انداخت.</p><p>با دیدن سهیل میخواست زمین و زمان را به هم بدوزد غرید.</p><p>- ع×و×ض×ی با چه جراتی...</p><p>صدای عسل باعث شد همه سکوت کنند.</p><p>- مهمونهای عزیز شرمنده وقتتون رو میگیرم اگه زحمتی نیست میخواستم یه داستان براتون بگم.</p><p>میکروفون دیجی را در دستش گرفته بود و پدرام با جسارت تمام مثل بادیکاردها سمت راستش و فرزاد سمت چپ او ایستاده بود.</p><p>- این داره چه بلوفی میزنه؟ جلوش رو بگیرین.</p><p>سهیل دستش را رها کرد و سرش را به گوشش نزدیک کرد.</p><p>- ببین مهران خان بهتره این بازی مسخرهات رو تموم کنی. همه چیز برنامه ریزی شدهاست، پس یه گوشه بشین و تماشا کن. سعی نکن مانع بچهها بشی که بد میبینی!</p><p>به عقب برگشت.</p><p>- بریم خانومم.</p><p>کلمهی خانومم رو با غیض گفت تا دل مهرانی که زمانی دلش را سوزانده بود را بسوزاند.</p><p>سهیل شانه به شانهی فرزاد ایستاد و فرزانه و هاجر هم کمی دورتر از آنها نشستند.</p><p>عسل متوجه چیزی نبود جزء مهرانی که وسط سالن خشکش زده بود.</p><p>صدایش غمگینش در کل سالن تنین انداخت.</p><p>- وقتی از پدر و مادر بحث میشه همیشه از دو فرشته یاد میکنیم، فرشتههایی که کل وجودشان را نثار ما میکنند؛ مادری که با گریههایت گریه میکند و با خندههایت میخندد! پدری که دوست ندارد غم در چشمانت ببیند و چیزی در زندگی کم داشته باشی.</p><p>نگاهش را از صورت مهران به امیر و لیلا سوگ داد که امیر لیلا را به خودش تکیه داده بود و گوششان با او بود.</p><p>خدا رو شکر که من هم از این محبت الهی بهرهمند بودم. مامان و بابام عمرشون رو به پای من گذاشتند و تا آخر عمرم مدیون اونها هستم.</p><p>بغض کرد و با صدای تحلیل رفتهای ادامه داد.</p><p>- مامان لیلا، بابا امیر؛ حرفهایی که میزنم به شماها ربطی نداره، شما تا آخر عمرتون پدر و مادر من میمونید.</p><p>اشکهای لیلا جاری شد و سرش را روی سینهی امیر قایم کرد، فرزانه به داشتن چنین دوستی افتخار میکرد الحق که لیلا مرام دوستی را در حقش تمام کرده بود.</p><p>عرفان در جایگاه عروس و داماد بود، هنوز هم احتمال نمیداد که عسل چیزی را فهمیده باشد. منتظر بود تا ببیند حرفهای او به کجا ختم خواهد شد.</p><p>- میخوام براتون از یه مردی بگم که کل زندگیاش رو به نابودی کشید، نمیدونم چرا اما نه برای فرزندانش صاحب در اومد و نه برای همسرش مرد خوبی شد.</p><p>حالا دیگر عرفان وسط پیست و روبه روی او ایستاده بود، حتماً عسل قاطی کرده بود!</p><p>- عسل داری از چی حرف میزنی؟ پدرم به من دروغ نمیگه، اون هیچ وقت دروغ نگفت!</p><p>بغضش شکست و اشکهایش یکی پس از دیگری سرا زیر شد، سر عرفان فریاد زد.</p><p>- دارم از مردی میگم که باتمام بیرحمی کاری کرد که خواهر عاشق برادر بشه! از مردی میگم که حیا رو قورت داده و دیگ بیغیرتی را سر کشیده. دخترش رو دست دیگران سپرد بعدش باعث و بانی تمام اتفاقات ناخوشایند شد، دارم از تو میگم؛ از تویی که خاطرات کودکیام رو به عنوان یه دوست خط زدی در حالی که همیشه آرزوی داشتن یک داداش رو دلم داشتم! برادری که برام غیرتی بشه اما تو هر وقت بحث از غیرت زدی منه احمق پای عشق و عاشقی گذاشتم! تو میدونستی داداشمی و من نمیدونستم خواهرتم، عجب بازی باهام کردین، دست خوش.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 111771, member: 4822"] صد و سی و یک عسل سرش را بالا گرفت به دو جام عسلی خیره شد. - به من اعتماد داری؟ بدون اینکه چشم از چشمش بردارد زمزمه کرد. - آره اما من تنهام. بغض کردو پدرام دلش برای تنهایی عشقش سوخت. - تو تنها نیستی، بهخصوص امشب رو اصلاً تنها نیستی! برو جلو هر حرفی رو دلت مونده رو بریز بیرون ما حواسمون بهت هست. چشمانش را که بااطمینان خاطر روی هم گذاشت، همین برای جمع کردن دل و جرات عسل کافی بود. هم چون باد از حصار دستهای پدرام رها شد و خود را به گروه دیجی رساند. فرزاد پوزخندی به روی مهران زد و کنار کشید. - برو ببینم کجا میخوای بری. مهران مات و مبهوت از حرف او چند بار پلک زد اما بدون حرفی، سمت فرزانه و هاجر رفت. دیگر زمان آن رسیده بود که همه چیز برای همه کس آشکار بشود. فرزانه صاف ایستاد، دردهایی که در تمام مدت کشیده بود از او مادر فولاد زره ساخته بود با وجود سهیل، مردی همچون مهران نمیتوانست به او ضرری برساند. مهران مقابل آن دو ایستاد و چشمهایش را ریز کرد به زنی که لباس بادمجانی خاصی به تن داشت و به پوست سفید و تپلش میآمد خیره شده بود. بدون اینکه از این همه زیبایی روبه رویش پلک بزند گفت: من شما رو میشناسم؟ فرزانه از این مرد خیلی کشیده بود، تمام نفرتش را در صدایش ریخت و لبخند تلخی زد. - خودت چی فکر میکنی؟ این تن صدا، این چشمهای آشنا و این زیبایی مقابل که قلب چند سال خوابیدهاش را بیدار کرده بود و خودش را به در و دیوار قفسهی سینهاش میزد فقط میتوانست متعلق به یک نفر باشد! زبانش نمیچرخید تا اسمش را به زبانش بیاورد. - ف... فرز... فرزانه؟ تو اینجا چه میکنی؟ ابروهایش را بالا انداخت. - فکر کنم اومدم عروسی پسرم! خون جلوی چشمانش را گرفت برخلاف قلبش، عقلش نهیب زد. - خفه شو! تو هیچ پسری نداری. دست مشت شدهاش را بالا آورد و قصد سیلی زدن به او را کرد که در وسط راه دستش توسط دست قوی گرفته شد. - میشکنم دستی که بخواد به زن من بخوره! مهران یک نگاه به دستش و یک نگاه به فرد مقابلش که جلوی او قد علم کرده بود انداخت. با دیدن سهیل میخواست زمین و زمان را به هم بدوزد غرید. - ع×و×ض×ی با چه جراتی... صدای عسل باعث شد همه سکوت کنند. - مهمونهای عزیز شرمنده وقتتون رو میگیرم اگه زحمتی نیست میخواستم یه داستان براتون بگم. میکروفون دیجی را در دستش گرفته بود و پدرام با جسارت تمام مثل بادیکاردها سمت راستش و فرزاد سمت چپ او ایستاده بود. - این داره چه بلوفی میزنه؟ جلوش رو بگیرین. سهیل دستش را رها کرد و سرش را به گوشش نزدیک کرد. - ببین مهران خان بهتره این بازی مسخرهات رو تموم کنی. همه چیز برنامه ریزی شدهاست، پس یه گوشه بشین و تماشا کن. سعی نکن مانع بچهها بشی که بد میبینی! به عقب برگشت. - بریم خانومم. کلمهی خانومم رو با غیض گفت تا دل مهرانی که زمانی دلش را سوزانده بود را بسوزاند. سهیل شانه به شانهی فرزاد ایستاد و فرزانه و هاجر هم کمی دورتر از آنها نشستند. عسل متوجه چیزی نبود جزء مهرانی که وسط سالن خشکش زده بود. صدایش غمگینش در کل سالن تنین انداخت. - وقتی از پدر و مادر بحث میشه همیشه از دو فرشته یاد میکنیم، فرشتههایی که کل وجودشان را نثار ما میکنند؛ مادری که با گریههایت گریه میکند و با خندههایت میخندد! پدری که دوست ندارد غم در چشمانت ببیند و چیزی در زندگی کم داشته باشی. نگاهش را از صورت مهران به امیر و لیلا سوگ داد که امیر لیلا را به خودش تکیه داده بود و گوششان با او بود. خدا رو شکر که من هم از این محبت الهی بهرهمند بودم. مامان و بابام عمرشون رو به پای من گذاشتند و تا آخر عمرم مدیون اونها هستم. بغض کرد و با صدای تحلیل رفتهای ادامه داد. - مامان لیلا، بابا امیر؛ حرفهایی که میزنم به شماها ربطی نداره، شما تا آخر عمرتون پدر و مادر من میمونید. اشکهای لیلا جاری شد و سرش را روی سینهی امیر قایم کرد، فرزانه به داشتن چنین دوستی افتخار میکرد الحق که لیلا مرام دوستی را در حقش تمام کرده بود. عرفان در جایگاه عروس و داماد بود، هنوز هم احتمال نمیداد که عسل چیزی را فهمیده باشد. منتظر بود تا ببیند حرفهای او به کجا ختم خواهد شد. - میخوام براتون از یه مردی بگم که کل زندگیاش رو به نابودی کشید، نمیدونم چرا اما نه برای فرزندانش صاحب در اومد و نه برای همسرش مرد خوبی شد. حالا دیگر عرفان وسط پیست و روبه روی او ایستاده بود، حتماً عسل قاطی کرده بود! - عسل داری از چی حرف میزنی؟ پدرم به من دروغ نمیگه، اون هیچ وقت دروغ نگفت! بغضش شکست و اشکهایش یکی پس از دیگری سرا زیر شد، سر عرفان فریاد زد. - دارم از مردی میگم که باتمام بیرحمی کاری کرد که خواهر عاشق برادر بشه! از مردی میگم که حیا رو قورت داده و دیگ بیغیرتی را سر کشیده. دخترش رو دست دیگران سپرد بعدش باعث و بانی تمام اتفاقات ناخوشایند شد، دارم از تو میگم؛ از تویی که خاطرات کودکیام رو به عنوان یه دوست خط زدی در حالی که همیشه آرزوی داشتن یک داداش رو دلم داشتم! برادری که برام غیرتی بشه اما تو هر وقت بحث از غیرت زدی منه احمق پای عشق و عاشقی گذاشتم! تو میدونستی داداشمی و من نمیدونستم خواهرتم، عجب بازی باهام کردین، دست خوش. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین