انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 111768" data-attributes="member: 4822"><p>صد و بیست و نه</p><p></p><p>چهار روز بعد</p><p></p><p>- عسل جون لباس پوشیدنت تموم نشد. امیر آقا اینها هم رفتند فقط ما دوتا موندیم. خوب فقط چند ساعت رو تو آرایشگاه موندی.</p><p>صدایش را از پشت در بستهی اتاق شنید.</p><p>- الان میام، ای بابا پدرام تو چهقدر غر میزنی.</p><p>پدرام به ساعت مچیاش نگاه کرد دیگر واقعاً داشت دیر میشد. با گوشیاش برای یکی پیام فرستاد که در اتاق باز شد به عقب برگشت و با دیدن عسل دست به دهان ماند.</p><p>- پدرام بریم دیگه.</p><p>- ها.... آهان... باشه!</p><p>این بار تشرّ زد.</p><p>- پدرام!</p><p>پدرام به زحمت از او چشم برداشت و از پلهها سرازیر شد.</p><p>عسل کنارش قدم برداشت در حالی که از چند پلهی تالار بالا میرفتند عسل گفت: چه فایده! کاش تونسته بودم مادرم رو هم پیدا کنم ولی چه مامان بود و چه نبود امشب همه چیز رو روشن میکنم. کاری میکنم مهران و شاهرخ هیچ وقت فراموشش نکنند.</p><p>پدرام که ترسی نداشت او را دلداری میداد.</p><p>- آفرین کاری کن حساب همه به دستشون بیاد.</p><p>وقتی به ورودی تالار رسیدند، چند نفر آدم خوشپوش کنار آنها ایستاد و عسل بیتوجه به آنها وارد شد. پدرام چند کارت عبور دست فرزاد داد و خودش وارد شد برای امشب چه برنامههایی ریخته بودند؟</p><p>تالار شلوغ بود و این برای مهران و شاهرخ خیلی طبیعی بود. بدی ماجرا اینجا بود که مراسم را مختلط گرفته بودند. عسل پالتوی چرم صورتی رنگش را در آورد و پدرام آن را روی صندلی انداخت و قبل از هر چیزی نگاهی به لباس او انداخت.</p><p>دلش نمیخواست همسر آیندهاش در تیرس نگاههای نامحرمها باشد و عسل پدرام را خوب شناخته بود این را میشد از طرز لباس پوشیدنش فهمید.</p><p>با این که در جایگاه مهمان ویژه بودند با فرزانه خیلی فاصله نداشتند. جایی را برای نشستن انتخاب کرده بود که بتواند دخترش را ببیند، کاری جزء نگاه کردن او نداشت.</p><p>دختری با توربان حجاب نقرهای و لباس پرنسسی آستین دار نقرهای که او را واقعاً شبیه سیندرلا کرده بود. آرایش محوی داشت و جلوی موهایش را ماهرانه کمی از توربان بیرون گذاشته بود. پسر همراه دخترش یا دامادش تیپ اسپورت داشت. بلوز صورتی کم رنگ اندامی که دکمههایش تا تخت سینهاش باز بود، بازوهای پر عضلهاش، یقهاش را بازتر نشان میداد و چیزی روی گردنش میدرخشید با شلوار نقرهای گلوله تفنگی با رنگ پوستش سازگاری عجیبی داشت.</p><p>عسل محو جذابیت پدرام بود. برای اولین بار نگاهش سمت نیمی از قلبی که اسم اول خودش روی آن هک شده بود، کشیده شد که از زنجیری که همیشه در گردن پدرام میدید آویزان شده بود.</p><p>دستش را پیش برد و پدرام دست او را با چشمان عسلی رنگش دنبال کرد. نوک انگشتانش که به سینهی او خورد پدرام لحظهای لرزید و کمی عقب کشید.</p><p>- نکن دختر!</p><p>عسل مستانه نگاهش کرد.</p><p>- راستی تو از کی این گردن بند رو تو گردنت انداختی؟ آخه موقع تصادف هم انگار گردنت بود که تو اتاقت کنار وسایلت گذاشته بودند.</p><p>عاشقانه محو زیبایی او شده بود. تک تک اجزای صورتش را از زیر نگاهش گذراند سرش را نزدیک برد و کنار گوش او نجوا کرد.</p><p>- از وقتی که این همه زیبایی رو در تولد عرفان دیدم از اینکه با همه گپ میزدی به غیر از من، حسودیام شد. همون شب قسم خوردم به هر قیمتی مال من باشی!</p><p>عسل آویز خودش را که حرفP روی آن هک شده بود، در دست دیگرش گرفت و پدرام ادامه داد.</p><p>- هر دو نصف قلب یه قلب کامل میشه. آهن ربا دارند که همدیگه رو جذب میکنند. مثل چشمهای تو که من رو مجذوب میکنه!</p><p>از این که دخترش شبیه او بود لبخند محوی روی صورتش نشست، هنوز هم باورش نمیشد که در عروسی پسرش نشسته است اما طولی نکشید که دیجی ورود عروس و داماد را اعلام کرد. نیمی از مهمانها به پیشواز رفتند و این برای فرزانه فرصت خوبی بود تا در میان آنها گم بشود.</p><p>شاهرخ و مهران جلوی در ورودی با غرور و تکبر ایستاده بودند و خبری از عسل، خواهر داماد نبود.</p><p>عرفان دست الهه را محکم در دستان مردانهاش گرفته بود، وارد سالن که شدند مهران هر دو دستش را از هم باز کرد برای دیدن این روزها حق داشت او در تمام زندگیاش همین یک پسر را داشت؛ پسری که برای او هم مادری و هم پدری کرده بود.</p><p>عرفان قدم جلو گذاشت و خود را در آغوش پدر جا داد. خم شد و قصد بوسیدن دست مهران را کرد که او چند قدم به عقب برداشت.</p><p>- این کارها چیه پسر؟</p><p>با لحن تحسین آمیزی گفت: بهخاطر تموم زحماتت ممنونم بابا.</p><p>مهران چند ضربه به شانهی او زد.</p><p>- بهت افتخار میکنم!</p><p>این بار سمت پدر بزرگش رفت. خم شد و دست چپ او را در دست گرفت و ب×و×س×های روی دستهای پینه بستهی او زد.</p><p>شاهرخ دستی به سرش کشید.</p><p>- برات آرزوی خوشبختی میکنم.</p><p>سرش را تکان داد و دوباره کنار الهه ایستاد، دور تا دور سالن را از زیر نظرش گذراند.</p><p>در تمام مدت فرزانه از دور نظارگر آنها ایستاده بود. مهران و شاهرخ برایش مهم نبودند او فقط داماد این مجلس را میدید.</p><p>پسری قد بلند و رعنا؛ ابهت از سر و رویش میبارید، صورت دلنشینی داشت در آن کت و شلوار عسلی رنگ میدرخشید درست مثل روزهای کودکیاش زیادی شبیه پدرش بود و دختر کنار او هم چیزی از او کم نداشت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 111768, member: 4822"] صد و بیست و نه چهار روز بعد - عسل جون لباس پوشیدنت تموم نشد. امیر آقا اینها هم رفتند فقط ما دوتا موندیم. خوب فقط چند ساعت رو تو آرایشگاه موندی. صدایش را از پشت در بستهی اتاق شنید. - الان میام، ای بابا پدرام تو چهقدر غر میزنی. پدرام به ساعت مچیاش نگاه کرد دیگر واقعاً داشت دیر میشد. با گوشیاش برای یکی پیام فرستاد که در اتاق باز شد به عقب برگشت و با دیدن عسل دست به دهان ماند. - پدرام بریم دیگه. - ها.... آهان... باشه! این بار تشرّ زد. - پدرام! پدرام به زحمت از او چشم برداشت و از پلهها سرازیر شد. عسل کنارش قدم برداشت در حالی که از چند پلهی تالار بالا میرفتند عسل گفت: چه فایده! کاش تونسته بودم مادرم رو هم پیدا کنم ولی چه مامان بود و چه نبود امشب همه چیز رو روشن میکنم. کاری میکنم مهران و شاهرخ هیچ وقت فراموشش نکنند. پدرام که ترسی نداشت او را دلداری میداد. - آفرین کاری کن حساب همه به دستشون بیاد. وقتی به ورودی تالار رسیدند، چند نفر آدم خوشپوش کنار آنها ایستاد و عسل بیتوجه به آنها وارد شد. پدرام چند کارت عبور دست فرزاد داد و خودش وارد شد برای امشب چه برنامههایی ریخته بودند؟ تالار شلوغ بود و این برای مهران و شاهرخ خیلی طبیعی بود. بدی ماجرا اینجا بود که مراسم را مختلط گرفته بودند. عسل پالتوی چرم صورتی رنگش را در آورد و پدرام آن را روی صندلی انداخت و قبل از هر چیزی نگاهی به لباس او انداخت. دلش نمیخواست همسر آیندهاش در تیرس نگاههای نامحرمها باشد و عسل پدرام را خوب شناخته بود این را میشد از طرز لباس پوشیدنش فهمید. با این که در جایگاه مهمان ویژه بودند با فرزانه خیلی فاصله نداشتند. جایی را برای نشستن انتخاب کرده بود که بتواند دخترش را ببیند، کاری جزء نگاه کردن او نداشت. دختری با توربان حجاب نقرهای و لباس پرنسسی آستین دار نقرهای که او را واقعاً شبیه سیندرلا کرده بود. آرایش محوی داشت و جلوی موهایش را ماهرانه کمی از توربان بیرون گذاشته بود. پسر همراه دخترش یا دامادش تیپ اسپورت داشت. بلوز صورتی کم رنگ اندامی که دکمههایش تا تخت سینهاش باز بود، بازوهای پر عضلهاش، یقهاش را بازتر نشان میداد و چیزی روی گردنش میدرخشید با شلوار نقرهای گلوله تفنگی با رنگ پوستش سازگاری عجیبی داشت. عسل محو جذابیت پدرام بود. برای اولین بار نگاهش سمت نیمی از قلبی که اسم اول خودش روی آن هک شده بود، کشیده شد که از زنجیری که همیشه در گردن پدرام میدید آویزان شده بود. دستش را پیش برد و پدرام دست او را با چشمان عسلی رنگش دنبال کرد. نوک انگشتانش که به سینهی او خورد پدرام لحظهای لرزید و کمی عقب کشید. - نکن دختر! عسل مستانه نگاهش کرد. - راستی تو از کی این گردن بند رو تو گردنت انداختی؟ آخه موقع تصادف هم انگار گردنت بود که تو اتاقت کنار وسایلت گذاشته بودند. عاشقانه محو زیبایی او شده بود. تک تک اجزای صورتش را از زیر نگاهش گذراند سرش را نزدیک برد و کنار گوش او نجوا کرد. - از وقتی که این همه زیبایی رو در تولد عرفان دیدم از اینکه با همه گپ میزدی به غیر از من، حسودیام شد. همون شب قسم خوردم به هر قیمتی مال من باشی! عسل آویز خودش را که حرفP روی آن هک شده بود، در دست دیگرش گرفت و پدرام ادامه داد. - هر دو نصف قلب یه قلب کامل میشه. آهن ربا دارند که همدیگه رو جذب میکنند. مثل چشمهای تو که من رو مجذوب میکنه! از این که دخترش شبیه او بود لبخند محوی روی صورتش نشست، هنوز هم باورش نمیشد که در عروسی پسرش نشسته است اما طولی نکشید که دیجی ورود عروس و داماد را اعلام کرد. نیمی از مهمانها به پیشواز رفتند و این برای فرزانه فرصت خوبی بود تا در میان آنها گم بشود. شاهرخ و مهران جلوی در ورودی با غرور و تکبر ایستاده بودند و خبری از عسل، خواهر داماد نبود. عرفان دست الهه را محکم در دستان مردانهاش گرفته بود، وارد سالن که شدند مهران هر دو دستش را از هم باز کرد برای دیدن این روزها حق داشت او در تمام زندگیاش همین یک پسر را داشت؛ پسری که برای او هم مادری و هم پدری کرده بود. عرفان قدم جلو گذاشت و خود را در آغوش پدر جا داد. خم شد و قصد بوسیدن دست مهران را کرد که او چند قدم به عقب برداشت. - این کارها چیه پسر؟ با لحن تحسین آمیزی گفت: بهخاطر تموم زحماتت ممنونم بابا. مهران چند ضربه به شانهی او زد. - بهت افتخار میکنم! این بار سمت پدر بزرگش رفت. خم شد و دست چپ او را در دست گرفت و ب×و×س×های روی دستهای پینه بستهی او زد. شاهرخ دستی به سرش کشید. - برات آرزوی خوشبختی میکنم. سرش را تکان داد و دوباره کنار الهه ایستاد، دور تا دور سالن را از زیر نظرش گذراند. در تمام مدت فرزانه از دور نظارگر آنها ایستاده بود. مهران و شاهرخ برایش مهم نبودند او فقط داماد این مجلس را میدید. پسری قد بلند و رعنا؛ ابهت از سر و رویش میبارید، صورت دلنشینی داشت در آن کت و شلوار عسلی رنگ میدرخشید درست مثل روزهای کودکیاش زیادی شبیه پدرش بود و دختر کنار او هم چیزی از او کم نداشت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین