انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 110879" data-attributes="member: 4822"><p><em>هشتاد و چهار</em></p><p></p><p>عسل با لبخند محوی به برفها چشم دوخته بود. سفیدی برف چشمهای مشکیاش را میزد اما روحیهی انسان را تجدید میکرد. حیاط کوچکشان سفید پوش شده بود و دو درخت کاج بزرگ در هر طرف ساختمان مثل عروسی قد علم کرده بودند با تصور چند ساعت پیش گاهی لبخند میزد و گاهی دلتنگش میشد. تصویر زمینهی موبایلش را بروز رسانی کرد با عکس دو نفره که گوشهی عکس یه قلب قرمز گذاشته بود.</p><p>رفته رفته برف سنگینتر میشد و ماشین در سرا شیبی بود، رانندهی ماهری بود اما نمیتوانست که با قضاء و قدر مبارزه کند! نمیتوانست جلوی خداوندگار خودش در بیاید که برایش بندگی میکند.</p><p>سگی همراه تولهاش قصد عبور از خیابان را کردند.کم مانده بود آنها را زیر بگیرد که در یک لحظه کل فرمان را سمت راستش چرخاند. همه جا کولاک بود و هیچ چیز قابل دید نبود. ماشین با سرعت از جدول کنار خیابان گذشت و انگار در هوا پرواز کرد. کمر بندش را بسته بود یا نه را خدا میدانست! صدای مهیبی کل خیابان را در بر گرفت.</p><p>خندهی عسل جلوی چشمان خون گرفتهاش نقش بست. لبخند محوی به او زد و دنیا جلوی چشمهایش سیاه شد.</p><p>عزیز مادرش، پسر عاشق در حسرت یار، چشمهای پاکش را در لحظهای روی هم گذاشت.</p><p>عسل بیتابی شدیدی گرفت، درست هفت ساعت پیش با او حرف زده بود اما دلتنگی امانش را بریده بود. شال و کلاه کرده و پالتو چرم سفیدش را پوشید و پوتینهای مشکی را به پا کشید.</p><p>- کجا میری بابا جان؟ هوا سرده.</p><p>کلاهش را از روی شالش در سرش مرتب کرد.</p><p>- بابا کمی دلم گرفته میرم قدم بزنم، زودی میام.</p><p>امیر دوباره کتابش را مقابل صورتش گرفت. دم غروب بود اما حرفی که برای عسل نداشت اصلاً قانونی برای دخترش نداشت.</p><p>- زود بیا!</p><p>عسل دستش را به دستگیره گرفت و آن را رو به پایین فشرد.</p><p>موبایل امیر زنگ خورد. آن را روی گوشش گذاشت.</p><p>- بله بفرمایید؟</p><p>چند لحظه سکوت کرد. عسل از خانه خارج شد و خواست در را ببندد که لحن نگران و مضطرب امیر توجهاش را جلب کرد.</p><p>- چی؟</p><p>کتاب از دستش افتاد و عسل در را رها کرد و با پوتینهایش تا وسط سالن با قدمهای کم جانی آمد و دستش را لحظهای روی قلب بیتابش گذاشت.</p><p>امیر موبایلش را رو کاناپه انداخت و تند بلند شد.</p><p>- لیلا کجایی اون سویج و کت من رو بیار!</p><p>لیلا که امیر را آشفته دید هر دو را برداشت و سمت او دوید و به دستش داد.</p><p>- زود چادرت رو سر کن باید بیمارستان بریم. آقا رضا زنگ زده بود!</p><p>گویا عسل منتظر همین یک کلمه بود که پس بیافتد، امیر و لیلا به سمتش دویدند.</p><p>با سوزش دستش چشمهایش را نیمه باز کرد. همه چیز را محو میدید اما کمکم اطرافش را درک کرد.</p><p>پیج کردن پرستار در بلندگوی بیمارستان به او هشدار میداد که در بیمارستان هست. سرش را سمت در چرخاند که عرفان را بالای سرش دید.</p><p>عرفان همیشه مرتب و شیک پوش چرا اینقدر آشفته بود؟ چرا او به این روز افتاده بود؟ موهایش در هم و پیراهن چروکی با شلوار اسلش به تن داشت. چه چیز ی باعث شده بود عرفان به این روز بیافتد؟</p><p>ابروهایش را در هم کشید و با بیجونی لب زد.</p><p>- تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا این شکلی شدی؟</p><p>عرفان که دو ساعت تمام بالای سرش بود متوجه به هوش آمدن او شد. چند قدم تا تخت را پیمود و با نگرانی دستش را روی دست او گذاشت و فشرد.</p><p>- خوبی عسل؟</p><p>صدایش گرفته بود و انگار از درون چاه حرف میزد. عرفان بغض داشت و مدام سیبک گلویش بالا و پایین میشد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 110879, member: 4822"] [I]هشتاد و چهار[/I] عسل با لبخند محوی به برفها چشم دوخته بود. سفیدی برف چشمهای مشکیاش را میزد اما روحیهی انسان را تجدید میکرد. حیاط کوچکشان سفید پوش شده بود و دو درخت کاج بزرگ در هر طرف ساختمان مثل عروسی قد علم کرده بودند با تصور چند ساعت پیش گاهی لبخند میزد و گاهی دلتنگش میشد. تصویر زمینهی موبایلش را بروز رسانی کرد با عکس دو نفره که گوشهی عکس یه قلب قرمز گذاشته بود. رفته رفته برف سنگینتر میشد و ماشین در سرا شیبی بود، رانندهی ماهری بود اما نمیتوانست که با قضاء و قدر مبارزه کند! نمیتوانست جلوی خداوندگار خودش در بیاید که برایش بندگی میکند. سگی همراه تولهاش قصد عبور از خیابان را کردند.کم مانده بود آنها را زیر بگیرد که در یک لحظه کل فرمان را سمت راستش چرخاند. همه جا کولاک بود و هیچ چیز قابل دید نبود. ماشین با سرعت از جدول کنار خیابان گذشت و انگار در هوا پرواز کرد. کمر بندش را بسته بود یا نه را خدا میدانست! صدای مهیبی کل خیابان را در بر گرفت. خندهی عسل جلوی چشمان خون گرفتهاش نقش بست. لبخند محوی به او زد و دنیا جلوی چشمهایش سیاه شد. عزیز مادرش، پسر عاشق در حسرت یار، چشمهای پاکش را در لحظهای روی هم گذاشت. عسل بیتابی شدیدی گرفت، درست هفت ساعت پیش با او حرف زده بود اما دلتنگی امانش را بریده بود. شال و کلاه کرده و پالتو چرم سفیدش را پوشید و پوتینهای مشکی را به پا کشید. - کجا میری بابا جان؟ هوا سرده. کلاهش را از روی شالش در سرش مرتب کرد. - بابا کمی دلم گرفته میرم قدم بزنم، زودی میام. امیر دوباره کتابش را مقابل صورتش گرفت. دم غروب بود اما حرفی که برای عسل نداشت اصلاً قانونی برای دخترش نداشت. - زود بیا! عسل دستش را به دستگیره گرفت و آن را رو به پایین فشرد. موبایل امیر زنگ خورد. آن را روی گوشش گذاشت. - بله بفرمایید؟ چند لحظه سکوت کرد. عسل از خانه خارج شد و خواست در را ببندد که لحن نگران و مضطرب امیر توجهاش را جلب کرد. - چی؟ کتاب از دستش افتاد و عسل در را رها کرد و با پوتینهایش تا وسط سالن با قدمهای کم جانی آمد و دستش را لحظهای روی قلب بیتابش گذاشت. امیر موبایلش را رو کاناپه انداخت و تند بلند شد. - لیلا کجایی اون سویج و کت من رو بیار! لیلا که امیر را آشفته دید هر دو را برداشت و سمت او دوید و به دستش داد. - زود چادرت رو سر کن باید بیمارستان بریم. آقا رضا زنگ زده بود! گویا عسل منتظر همین یک کلمه بود که پس بیافتد، امیر و لیلا به سمتش دویدند. با سوزش دستش چشمهایش را نیمه باز کرد. همه چیز را محو میدید اما کمکم اطرافش را درک کرد. پیج کردن پرستار در بلندگوی بیمارستان به او هشدار میداد که در بیمارستان هست. سرش را سمت در چرخاند که عرفان را بالای سرش دید. عرفان همیشه مرتب و شیک پوش چرا اینقدر آشفته بود؟ چرا او به این روز افتاده بود؟ موهایش در هم و پیراهن چروکی با شلوار اسلش به تن داشت. چه چیز ی باعث شده بود عرفان به این روز بیافتد؟ ابروهایش را در هم کشید و با بیجونی لب زد. - تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا این شکلی شدی؟ عرفان که دو ساعت تمام بالای سرش بود متوجه به هوش آمدن او شد. چند قدم تا تخت را پیمود و با نگرانی دستش را روی دست او گذاشت و فشرد. - خوبی عسل؟ صدایش گرفته بود و انگار از درون چاه حرف میزد. عرفان بغض داشت و مدام سیبک گلویش بالا و پایین میشد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین