انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 110878" data-attributes="member: 4822"><p>هشتاد و سه</p><p></p><p>پدرام با خوش رویی نگاهش کرد و دوباره حواسش پی رانندگی خودش رفت.</p><p>- وقتی رانندگی میکنم موهام رو میبندم که تو چشمم نره.</p><p>- اوهوم بهت حسودیم شد.</p><p>کامیون را متوقف کرد و سمت او برگشت.</p><p>- چهطور مگه؟</p><p>- با وجود سن کمت، همهی این ویژگیهات رو لایق هستی، رانندگی انگار جزئی از وجودت شده. استایل خودت رو داری. هم جوونیت رو میکنی و هم رانندگی میکنی این برا من خیلی باارزشه.</p><p>پدرام دستی به گردنش کشید و چشمهایش را لحظهای بست.</p><p>- گفتم بیای که ببینی تصور من هم سخت نیست. گفتم بیایی که برا دو روز رفع دلتنگی کنم که تصویر صورت خوشگلت رو تو ذهنم هک کنم. مطمئن بشم که دیگه مال منی، مال خود خودم!</p><p>گوشیاش که زنگ خورد او از عسل چشم برداشت.</p><p>- جانم عرفان جان؟</p><p>عرفان با حرص توپید.</p><p>- اگه رفع دلتنگی کردی عسل رو بفرست بیاد. آخه تو که مدام نیشت بازه، موندم ابراز احساسات رو هم بلدی؟</p><p>با چشمهایش دوباره عسل را شکار کرد و آرام طوری که او نشنود گفت: اینجاش به تو ربطی نداره از تو یاد گرفتم ابراز احساسات رو کوه یخ!</p><p>- پدرام تو به من گفتی؟</p><p>با تک خنده گوشی را زمین گذاشت.</p><p>کمی خودش را سمت عسل کشید و نیم خیز شد از جا کمدی بالای سرش جعبه طلایی کادویی را بیرون کشید و با دو دستش سمت عسل گرفت.</p><p>- این رو همون شب تولد عرفان گرفتم. همون روز خاطره انگیزی که برای اولین بار تو رو دیدم و از آن به موقع خواب به چشمم نیومد. دوست دارم همیشه تو گردنت ببینمش اما چون عجولم میشه دستت رو جلو بیاری؟</p><p>چشمهای عسل برق خاصی داشت. پسری که همیشه در چتهایش همه چیز را به مسخره میگرفت حالا دیگر با تمام احساسات و مردانگیهایش به او هدیه خریده بود! دستش را پیش برد.</p><p>پدرام حلقهی نقرهای رنگ سادهای را در انگشت ظریف او جا داد.</p><p>- چهقدر بهت میاد! این نقره است چون دوست ندارم کسی چپ نگات کنه فعلاً تا عقد این رو داشته باش.</p><p>عسل سرش را به بالا و پایین کرد و جعبه را از دستش گرفت.</p><p>- ممنونم این برام اندازهی کل دنیا ارزش داره.</p><p>- حالا بازش کن ببین بد سلیقه نیستم.</p><p>عسل با ناز و احتیاط، طوری که به جعبه آسیبی نزند، در آن را برداشت.</p><p>وسایلهای داخل جعبه مثل ستاره میدرخشیدند. یک ست کامل با ساعت و دستبند و نیم ست که حلقهاش را پدرام دستش انداخته بود و گردن بندش اسم کامل پدرام به لاتین بود با نگینهای ریز و درشت که به زیباییش افزوده بودند.</p><p>- وای آدم دلش نمیاد از اینهاچشم برداره!</p><p>- خوشحالم که پسندیدی حالا باید بری تا عرفان هر دومون رو نکشته!</p><p>هر دو زیر خنده زدند و عسل به این فکر میکرد که حتی خنده هم برای این پسر میآید! عزم رفتن کرد که پدرام صدایش زد.</p><p>- عسل خانوم اجازهی یه سلفی رو دارم؟</p><p>عسل سرش را تکان داد.</p><p>- از اونجا که من قدم بلنده، ایستاده عکسم بد میشه لطفاً تو کمی نزدیکتر بیا!</p><p>عسل سمت فضای خالی یک متری که بین دو صندلی بود رفت و دستش را ستون صندلی پدرام کرد؛ پدرام صاف نشست و عسل سرش کنار سر او برد پدرام که گردنش را خم کرد دکمهی فلاش را هم زد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 110878, member: 4822"] هشتاد و سه پدرام با خوش رویی نگاهش کرد و دوباره حواسش پی رانندگی خودش رفت. - وقتی رانندگی میکنم موهام رو میبندم که تو چشمم نره. - اوهوم بهت حسودیم شد. کامیون را متوقف کرد و سمت او برگشت. - چهطور مگه؟ - با وجود سن کمت، همهی این ویژگیهات رو لایق هستی، رانندگی انگار جزئی از وجودت شده. استایل خودت رو داری. هم جوونیت رو میکنی و هم رانندگی میکنی این برا من خیلی باارزشه. پدرام دستی به گردنش کشید و چشمهایش را لحظهای بست. - گفتم بیای که ببینی تصور من هم سخت نیست. گفتم بیایی که برا دو روز رفع دلتنگی کنم که تصویر صورت خوشگلت رو تو ذهنم هک کنم. مطمئن بشم که دیگه مال منی، مال خود خودم! گوشیاش که زنگ خورد او از عسل چشم برداشت. - جانم عرفان جان؟ عرفان با حرص توپید. - اگه رفع دلتنگی کردی عسل رو بفرست بیاد. آخه تو که مدام نیشت بازه، موندم ابراز احساسات رو هم بلدی؟ با چشمهایش دوباره عسل را شکار کرد و آرام طوری که او نشنود گفت: اینجاش به تو ربطی نداره از تو یاد گرفتم ابراز احساسات رو کوه یخ! - پدرام تو به من گفتی؟ با تک خنده گوشی را زمین گذاشت. کمی خودش را سمت عسل کشید و نیم خیز شد از جا کمدی بالای سرش جعبه طلایی کادویی را بیرون کشید و با دو دستش سمت عسل گرفت. - این رو همون شب تولد عرفان گرفتم. همون روز خاطره انگیزی که برای اولین بار تو رو دیدم و از آن به موقع خواب به چشمم نیومد. دوست دارم همیشه تو گردنت ببینمش اما چون عجولم میشه دستت رو جلو بیاری؟ چشمهای عسل برق خاصی داشت. پسری که همیشه در چتهایش همه چیز را به مسخره میگرفت حالا دیگر با تمام احساسات و مردانگیهایش به او هدیه خریده بود! دستش را پیش برد. پدرام حلقهی نقرهای رنگ سادهای را در انگشت ظریف او جا داد. - چهقدر بهت میاد! این نقره است چون دوست ندارم کسی چپ نگات کنه فعلاً تا عقد این رو داشته باش. عسل سرش را به بالا و پایین کرد و جعبه را از دستش گرفت. - ممنونم این برام اندازهی کل دنیا ارزش داره. - حالا بازش کن ببین بد سلیقه نیستم. عسل با ناز و احتیاط، طوری که به جعبه آسیبی نزند، در آن را برداشت. وسایلهای داخل جعبه مثل ستاره میدرخشیدند. یک ست کامل با ساعت و دستبند و نیم ست که حلقهاش را پدرام دستش انداخته بود و گردن بندش اسم کامل پدرام به لاتین بود با نگینهای ریز و درشت که به زیباییش افزوده بودند. - وای آدم دلش نمیاد از اینهاچشم برداره! - خوشحالم که پسندیدی حالا باید بری تا عرفان هر دومون رو نکشته! هر دو زیر خنده زدند و عسل به این فکر میکرد که حتی خنده هم برای این پسر میآید! عزم رفتن کرد که پدرام صدایش زد. - عسل خانوم اجازهی یه سلفی رو دارم؟ عسل سرش را تکان داد. - از اونجا که من قدم بلنده، ایستاده عکسم بد میشه لطفاً تو کمی نزدیکتر بیا! عسل سمت فضای خالی یک متری که بین دو صندلی بود رفت و دستش را ستون صندلی پدرام کرد؛ پدرام صاف نشست و عسل سرش کنار سر او برد پدرام که گردنش را خم کرد دکمهی فلاش را هم زد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین