انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 110754" data-attributes="member: 4822"><p>هشتاد و دو</p><p></p><p>چشمش به آیینه بود با دیدن عسل بلند شد و در را برایش باز کرد.</p><p>عسل را با آن تیپ و قیافه که دید دوباره دست و دلش لرزید، هر دو منتظر ایستاده بودند. عسل منتظر کمک پدرام و پدرام منتظر سوار شدن عسل بود.</p><p>عسل نگاهی به پلههای روبه رویش و یک نگاه به پدرام انداخت.</p><p>- فقط فکر کنم باید نردبان بزارم برا سوار شدن.</p><p>پدرام که دنبال بهانهای برای خندیدن بود با صدای بلند خندید، خم شد و دستش را سمت عسل دراز کرد.</p><p>- نه خانوم کوچولو دستم رو محکم بگیر بیا بالا!</p><p>رنگ نگاهش عوض شد.</p><p>- مطمئنی میتونم دستت رو بگیرم؟ پدرام اگه الان این دستت رو بگیرم دیگه نباید تا آخر عمر رهاش کنی!</p><p>پدرام در سیاهی چشمان نافذ او گم شده بود.</p><p>- من چند ماه پیش مطمئن شدم در ضمن میدونم کسی رو انتخاب کردم که اگه یه روزی مجبور شدم دستش رو رها کنم اون دستش رو از دستم پس نمیکشه!</p><p>دنیا خیلی عجیب است، ممکنه حرفی را کائنات بر زبانت جاری کند که خودت ندانی اما کائنات آن را خوب میدانند. شاید حرفیهایی باید زده بشود که در آینده به دردت بخورد.</p><p>عسل دست کوچک و سفیدش را با لبخند محو روی لبهایش در دستان قوی و مردانهی پدرام گذاشت و پدرام محکم دستش را گرفت.</p><p>- بیا بالا خانوم کوچولو</p><p>عسل خودش را بالا کشید و رخ به رخ پدرام که بهخاطر سقف ماشین قدش را خم کرده بود شد.</p><p>- تو چرا روز به روز خوشگلتر میشی؟</p><p>خجالت کشید و لپهایش سرخ شد به یک باره یاد عرفان افتاد و کمی خودش را از پدرام دور کرد.</p><p>- راستی با عرفان اومدم، بهت که گفته بودم بابام فقط به اون اعتماد داره و...</p><p>حرفش را برید.</p><p>- عیبی نداره عسل راحت باش من به عرفان اعتماد دارم اون دوست چندین سالهی منه، من بیشتر از همه اون رو میشناسم فقط میخواستم تو به حس درونیت پی ببری! حس تو به عرفان عشق نیست و من این رو خوب میدونم!</p><p>نفس راحتی کشید، پدرام سمت صندلی راننده رفت و عسل هم در صندلی کمک راننده نشست.</p><p>ماشین را روشن کرد و دستش را روی دنده گذاشت.</p><p>- بزار کمی این عرفان خان رو سر به سرش بزاریم.</p><p>عسل خواست مخالفت کند که حرکت ماشین به او این اجازه را نداد.</p><p>عرفان زیر لب چیزی گفت و ماشینش را روشن کرد و پشت سر آنها آرام رانندگی کرد.</p><p>پدرام به خیابان که پر از برف و یخبندان بود دقت میکرد. عسل فارغ از دنیا محو او شده بود. چهقدر رانندگی به او میآمد. یک دستش را روی فرمان گذاشته بود که رگهای بر جستهاش دستانش را کشیدهتر نشان میداد. دست دیگرش هم روی دنده که مدل سرخ پوستی بود گذاشته بود. در این سرما پیراهن چهار خانه به تن داشت و عسل حالا میفهمید که رنگ زرشکی چهقدر به پوست سبزهی او میآید. ته ریش که خط هم نداشت؛ جذابیت صورتش را بیشتر میکرد. چشمانش عسلی بود اما پلکهای افتادهاش به هر کسی اجازه تشخیص رنگ چشمان او را نمیداد. دوباره برق زنجیر روی گردن کشیدهاش به چشمش خورد.</p><p>کمی که دقت کرد متوجه موهای بلند او شد که پدرام نصف آنها را با کشی مشکی جمع کرده بود.</p><p>بی اختیار دستش سمت موهای او رفت و کش مو را از بین انبوه موهایش بیرون کشید و در دست خودش انداخت.</p><p>پدرام لحظهای چشم از خیابان گرفت و مبهوت او شد.</p><p>عسل لب زد.</p><p>- این جوری بیشتر بهت میاد!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 110754, member: 4822"] هشتاد و دو چشمش به آیینه بود با دیدن عسل بلند شد و در را برایش باز کرد. عسل را با آن تیپ و قیافه که دید دوباره دست و دلش لرزید، هر دو منتظر ایستاده بودند. عسل منتظر کمک پدرام و پدرام منتظر سوار شدن عسل بود. عسل نگاهی به پلههای روبه رویش و یک نگاه به پدرام انداخت. - فقط فکر کنم باید نردبان بزارم برا سوار شدن. پدرام که دنبال بهانهای برای خندیدن بود با صدای بلند خندید، خم شد و دستش را سمت عسل دراز کرد. - نه خانوم کوچولو دستم رو محکم بگیر بیا بالا! رنگ نگاهش عوض شد. - مطمئنی میتونم دستت رو بگیرم؟ پدرام اگه الان این دستت رو بگیرم دیگه نباید تا آخر عمر رهاش کنی! پدرام در سیاهی چشمان نافذ او گم شده بود. - من چند ماه پیش مطمئن شدم در ضمن میدونم کسی رو انتخاب کردم که اگه یه روزی مجبور شدم دستش رو رها کنم اون دستش رو از دستم پس نمیکشه! دنیا خیلی عجیب است، ممکنه حرفی را کائنات بر زبانت جاری کند که خودت ندانی اما کائنات آن را خوب میدانند. شاید حرفیهایی باید زده بشود که در آینده به دردت بخورد. عسل دست کوچک و سفیدش را با لبخند محو روی لبهایش در دستان قوی و مردانهی پدرام گذاشت و پدرام محکم دستش را گرفت. - بیا بالا خانوم کوچولو عسل خودش را بالا کشید و رخ به رخ پدرام که بهخاطر سقف ماشین قدش را خم کرده بود شد. - تو چرا روز به روز خوشگلتر میشی؟ خجالت کشید و لپهایش سرخ شد به یک باره یاد عرفان افتاد و کمی خودش را از پدرام دور کرد. - راستی با عرفان اومدم، بهت که گفته بودم بابام فقط به اون اعتماد داره و... حرفش را برید. - عیبی نداره عسل راحت باش من به عرفان اعتماد دارم اون دوست چندین سالهی منه، من بیشتر از همه اون رو میشناسم فقط میخواستم تو به حس درونیت پی ببری! حس تو به عرفان عشق نیست و من این رو خوب میدونم! نفس راحتی کشید، پدرام سمت صندلی راننده رفت و عسل هم در صندلی کمک راننده نشست. ماشین را روشن کرد و دستش را روی دنده گذاشت. - بزار کمی این عرفان خان رو سر به سرش بزاریم. عسل خواست مخالفت کند که حرکت ماشین به او این اجازه را نداد. عرفان زیر لب چیزی گفت و ماشینش را روشن کرد و پشت سر آنها آرام رانندگی کرد. پدرام به خیابان که پر از برف و یخبندان بود دقت میکرد. عسل فارغ از دنیا محو او شده بود. چهقدر رانندگی به او میآمد. یک دستش را روی فرمان گذاشته بود که رگهای بر جستهاش دستانش را کشیدهتر نشان میداد. دست دیگرش هم روی دنده که مدل سرخ پوستی بود گذاشته بود. در این سرما پیراهن چهار خانه به تن داشت و عسل حالا میفهمید که رنگ زرشکی چهقدر به پوست سبزهی او میآید. ته ریش که خط هم نداشت؛ جذابیت صورتش را بیشتر میکرد. چشمانش عسلی بود اما پلکهای افتادهاش به هر کسی اجازه تشخیص رنگ چشمان او را نمیداد. دوباره برق زنجیر روی گردن کشیدهاش به چشمش خورد. کمی که دقت کرد متوجه موهای بلند او شد که پدرام نصف آنها را با کشی مشکی جمع کرده بود. بی اختیار دستش سمت موهای او رفت و کش مو را از بین انبوه موهایش بیرون کشید و در دست خودش انداخت. پدرام لحظهای چشم از خیابان گرفت و مبهوت او شد. عسل لب زد. - این جوری بیشتر بهت میاد! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین