انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 109326" data-attributes="member: 4822"><p>هفتاد و هفت</p><p></p><p>برادر کوچکش حرفهای بزرگتری میزد. پدرام بامهربانی دستش را دور گردن او انداخت.</p><p>- امشب عسل رو دیدم، بهم گفت که دو روز دیگه مامان اینها رو برای گرفتن جواب بله بفرستم!</p><p>چشمهای عسلی پویا برق زد.</p><p>- جدی میگی داداش؟</p><p>پدرام بلند خندید و سرش را بالا و پایین کرد.</p><p>اینبار پویا بازوهای نسبتاً ضعیفش را دور گردن او حلقه کرد و برادرش را بغل کرد و بعد از آن استکان را دست پدرام داد.</p><p>- بخور تا سرد نشده.</p><p>پدرام تکه بیسکویت را در دهانش با چای خیس کرد و بعد از قورت دادن آن گفت: پویا میخوام فردا برم سر کار، دلم نمیخواد عسل از روی احساساتش تصمیم بگیره یه چند روزی ازش دور میشم تا بهتر فکر کنه با اینکه میدونم دلتنگش میشم.</p><p>پویا جدی کمی ابروهای کم پشت و بلندش را به هم نزدیک کرد.</p><p>- اما داداش تو که...</p><p>حرفش را برید.</p><p>- به من گوش کن، تو مدتی که نیستم عسل رو دست تو میسپارم تمام حواست بهش باشه و این رو هیچ وقت یادت نره که جون پدرام به جون اون وابسته است. نمیخوام آب تو دلش تکون بخوره و غم رو چهرهاش بشینه. همیشه چه حالا و چه بعدها خیر خواه اون باش، حتی اجازه داری اون رو به من ترجیح بدی.</p><p>پویا مبهوت به برادرش گوش میداد؛ برادری که دلش را باخته بود و بدجوری شیدایی میکرد.</p><p>- خیالت راحت داداشم تا وقتی تو بیایی حواسم بهش هست.</p><p>خواب به چشم هیچ کدام نیامد هر دو به آینده فکر میکردند به دوتا بودنشان!</p><p>پدرام با یاد آوری لحظهی زمین خوردن عسل و گرفتن او حس مالکیت عجیبی در وجودش رخنه میکرد و لبخند برای لحظهای از صورتش محو نمیشد. آنقدر این طرف و آن طرف کرد که بالاخره نور کم جان خورشید خودش را به اتاقش رساند. ساعت پنج صبح بود و فعلاً نماز صبح را میشد خواند، لحافش را کنار زد و سمت سرویس بهداشتی رفت سریع وضو گرفت و سمت قبله قامت بست.</p><p>بندگی کردن بنده برای خدا عجیب لذت بخش و دیدنی میشد بهخصوص هیبت مردانهای با تمام غرورش مقابل پروردگارش چندین بار سر خم میکرد و با شرمندگی نمازش را به پایان میرساند!</p><p>هر دو دستش را از مقابل صورتش بالا برد و سرش را هم سوی آنها گرفت با صدای رسا و دل نشین معبودش را صدا زد.</p><p>- بار الهی! خودت عاقبت زندگیام رو درست بنویس و میون همهی جوونا، ما رو هم مورد عنایت خود قرار بده.</p><p>ب×و×س×های روی مُهرش زد و سجادهی کوچک ترمهاش را روی میز کامپیوترش گذاشت. حوله را از کمدش برداشت و سمت حمام رفت آب ولرم حالش را جا میآورد و به آرامشش کمک میکرد. پسر خونسردی بود اما مثل تمام انسانها کمی به تنهایی نیاز داشت.</p><p>در حالی که دکمههای آستین پیراهن چهار خانهی زرشکی رنگش را میبست از اتاقش خارج شد و سمت میز غذا خوری که مادرش مشغول چیدن صبحانه بود رفت.</p><p>- سلام مامان جون، صبحت بخیر.</p><p>ثریا که روی میز خم شده بود و ظرف پنیر را جابه جا میکرد با شنیدن صدای پدرامش راست ایستاد و مهربان نگاهش کرد.</p><p>- سلام پسرم، قربونت بشم چرا زود بیدار شدی؟</p><p>چند قدم برداشت و نزدیک او ایستاد. دستش را روی گونهی پسرش گذاشت، مادر بود و نگران حال پسر عاشقش!</p><p>قدش از پدرام کوتاهتر بود با این حال کمی سرش را بالا گرفت تا بتواند صورت پسرش را ببیند. پدرام به چشمهای عسلی مادرش که چین خوردگیهای کنار آنها نشان از گذشت سنش را میداد، خیره شده بود.</p><p>- الهی دورت بگردم فکر و خیال نذاشته که بخوابی؟ نمیدونم با عسل چی حرف زدی، دروغ چرا دختر خوبی بود به دلم نشست و هزاران بار به انتخابت احسنت گفتم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 109326, member: 4822"] هفتاد و هفت برادر کوچکش حرفهای بزرگتری میزد. پدرام بامهربانی دستش را دور گردن او انداخت. - امشب عسل رو دیدم، بهم گفت که دو روز دیگه مامان اینها رو برای گرفتن جواب بله بفرستم! چشمهای عسلی پویا برق زد. - جدی میگی داداش؟ پدرام بلند خندید و سرش را بالا و پایین کرد. اینبار پویا بازوهای نسبتاً ضعیفش را دور گردن او حلقه کرد و برادرش را بغل کرد و بعد از آن استکان را دست پدرام داد. - بخور تا سرد نشده. پدرام تکه بیسکویت را در دهانش با چای خیس کرد و بعد از قورت دادن آن گفت: پویا میخوام فردا برم سر کار، دلم نمیخواد عسل از روی احساساتش تصمیم بگیره یه چند روزی ازش دور میشم تا بهتر فکر کنه با اینکه میدونم دلتنگش میشم. پویا جدی کمی ابروهای کم پشت و بلندش را به هم نزدیک کرد. - اما داداش تو که... حرفش را برید. - به من گوش کن، تو مدتی که نیستم عسل رو دست تو میسپارم تمام حواست بهش باشه و این رو هیچ وقت یادت نره که جون پدرام به جون اون وابسته است. نمیخوام آب تو دلش تکون بخوره و غم رو چهرهاش بشینه. همیشه چه حالا و چه بعدها خیر خواه اون باش، حتی اجازه داری اون رو به من ترجیح بدی. پویا مبهوت به برادرش گوش میداد؛ برادری که دلش را باخته بود و بدجوری شیدایی میکرد. - خیالت راحت داداشم تا وقتی تو بیایی حواسم بهش هست. خواب به چشم هیچ کدام نیامد هر دو به آینده فکر میکردند به دوتا بودنشان! پدرام با یاد آوری لحظهی زمین خوردن عسل و گرفتن او حس مالکیت عجیبی در وجودش رخنه میکرد و لبخند برای لحظهای از صورتش محو نمیشد. آنقدر این طرف و آن طرف کرد که بالاخره نور کم جان خورشید خودش را به اتاقش رساند. ساعت پنج صبح بود و فعلاً نماز صبح را میشد خواند، لحافش را کنار زد و سمت سرویس بهداشتی رفت سریع وضو گرفت و سمت قبله قامت بست. بندگی کردن بنده برای خدا عجیب لذت بخش و دیدنی میشد بهخصوص هیبت مردانهای با تمام غرورش مقابل پروردگارش چندین بار سر خم میکرد و با شرمندگی نمازش را به پایان میرساند! هر دو دستش را از مقابل صورتش بالا برد و سرش را هم سوی آنها گرفت با صدای رسا و دل نشین معبودش را صدا زد. - بار الهی! خودت عاقبت زندگیام رو درست بنویس و میون همهی جوونا، ما رو هم مورد عنایت خود قرار بده. ب×و×س×های روی مُهرش زد و سجادهی کوچک ترمهاش را روی میز کامپیوترش گذاشت. حوله را از کمدش برداشت و سمت حمام رفت آب ولرم حالش را جا میآورد و به آرامشش کمک میکرد. پسر خونسردی بود اما مثل تمام انسانها کمی به تنهایی نیاز داشت. در حالی که دکمههای آستین پیراهن چهار خانهی زرشکی رنگش را میبست از اتاقش خارج شد و سمت میز غذا خوری که مادرش مشغول چیدن صبحانه بود رفت. - سلام مامان جون، صبحت بخیر. ثریا که روی میز خم شده بود و ظرف پنیر را جابه جا میکرد با شنیدن صدای پدرامش راست ایستاد و مهربان نگاهش کرد. - سلام پسرم، قربونت بشم چرا زود بیدار شدی؟ چند قدم برداشت و نزدیک او ایستاد. دستش را روی گونهی پسرش گذاشت، مادر بود و نگران حال پسر عاشقش! قدش از پدرام کوتاهتر بود با این حال کمی سرش را بالا گرفت تا بتواند صورت پسرش را ببیند. پدرام به چشمهای عسلی مادرش که چین خوردگیهای کنار آنها نشان از گذشت سنش را میداد، خیره شده بود. - الهی دورت بگردم فکر و خیال نذاشته که بخوابی؟ نمیدونم با عسل چی حرف زدی، دروغ چرا دختر خوبی بود به دلم نشست و هزاران بار به انتخابت احسنت گفتم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین