انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 109325" data-attributes="member: 4822"><p>هفتاد و شش</p><p></p><p>کمی حرف او را در ذهنش حلّاجی کرد و وقتی دو قرونیاش افتاد از درون قلبش کشیده و با لحن گرمی گفت: ای جانم! پس بالاخره به من دل باختی؟</p><p>دوباره غیر از صورت او هر جایی را نگاه میکرد.</p><p>- من از همون اول که ندیده بودمت بهت دل باخته بودم!</p><p>پدرام دلش فریاد میخواست از آنها که آدم را به اندازهی چندین تُن راحت میکند. پدرام دلش میخواست محکم دستش را بگیرد، نگذارد این دختر میلیمتری از او جدا بشود. دلش تاب بیقراری برداشته بود کم مانده بود سینهاش را بشکافد و او را رسوا کند.</p><p>کلید را روی در انداخت و با چند حرکت در باز شد.</p><p>- پدرام اومدی پسرم؟</p><p>حالش عجیب بود کل راه از پارک تا خانه را آهنگ گذاشته بود و با آهنگ هم میخواند و هم میرقصید.</p><p>- سلام مامان آره اومدم.</p><p>رضا عینکش را در آورد و قرآن را کنار گذاشت. عادتش بود که هر شب چند صفحه هم که شده از قرآن را بخواند.</p><p>- یهو کجا رفتی؟</p><p>دوباره با یاد آوری امشب تبسمی کرد که از چشم پویایی که دستهایش را شسته بود و از سرویس خارج میشد دور نماند.</p><p>- چیزه... هیچ جا همین اطراف بودم.</p><p>پویا یک ابرویش بالا پرید و با چشمهای ریز شده نگاهش کرد.</p><p>پدرام که متوجه او شد با ابروهایش به او خط و نشان کشید و پویا از گفتن حرفش منصرف شد.</p><p>- اگه اجازه بدین من برم اتاقم.</p><p>- برو پسرم، شبت بخیر.</p><p>پویا پیش دستی کرد.</p><p>- داداش بریم کمی پشت بوم بشینیم؟</p><p>پشت بند حرفش چشمکی زد.</p><p>پدرام کمی فکر کرد پیشنهاد بدی هم نبود اینطوری کمی از درگیریهای ذهنی خودش رهایی پیدا میکرد.</p><p>از راه پلهی باریک گذشت و به پشت بام رسید. چشم چرخاند با دیدن موکت بالای کولر، آن را برداشت و لب بام پهن کرد و روی آن نشست. زانوهایش را بغل کرده بود و به آسمان بینهایت چشم دوخته بود.</p><p>با اینکه پایین شهر بود اما باز هم آسمان خراشهای مرکز شهر را میتوانست ببیند. چراغ همهی خانهها روشن بود از دور صدای ارکستر خیلی محو به گوشش میرسید انگار که در یک نقطه از همین شهر عروسی پا برجا بود.</p><p>گربهی پشمالوی سفیدی که کنار او نشسته بود گاهی میو میو میکرد.</p><p>پویا با سینی گرد استیل کنارش نشست یک فلاکس و دو استکان، یک بسته بیسکویت کاکائویی در آن به چشم میخورد. وقتی پدرام را غرق در افکار خودش دید دستش را روی شانهی او گذاشت.</p><p>- چیه داداش؟ چرا تو فکری؟</p><p>پدرام بدون چشم برداشتم از آسمان لب زد.</p><p>- پویا آدمها که بزرگ میشن؛ آرزوها و خواستههاشون هم بزرگ میشه. دارم به این فکر میکنم که من واقعاً لیاقت عسل رو دارم؟</p><p>پویا هم مثل او سرش را بالا گرفت.</p><p>آسمان برخلاف آلودگیهای شهر امشب صاف بود و ستارگان بیشتر و پر نورتر میتابیدند از همه دیدنیتر ماه شب چهاردهم بود که کامل و بینقص با ستارگان مهمانی گرفته بود.</p><p>- داداش تو این دختر رو واقعاً دوسش داری؟</p><p>پدرام این بار سمت او چرخید.</p><p>- اونقدری که حاضرم جونم رو بهش بدم!</p><p>پویا دستش را سمت فلاکس برد و استکانها را پر کرد.</p><p>- پس بیشتر از این ذهنت رو مشغول نکن، پدرامی که برادر من باشه لیاقت عشق پاکش رو داره. پدرام تو برخلاف من اون پسر مثبتی هستی که باباها دوسش دارند! تو غیرتی داری که برای هر دختری کافیه! پسری هستی که از وقتی قدش باز شده دنبال یک تکه نون حلال هست. مطمئن باش خدا این دختر رو بهخاطر دل بزرگ خودت سر راه تو قرار داده.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 109325, member: 4822"] هفتاد و شش کمی حرف او را در ذهنش حلّاجی کرد و وقتی دو قرونیاش افتاد از درون قلبش کشیده و با لحن گرمی گفت: ای جانم! پس بالاخره به من دل باختی؟ دوباره غیر از صورت او هر جایی را نگاه میکرد. - من از همون اول که ندیده بودمت بهت دل باخته بودم! پدرام دلش فریاد میخواست از آنها که آدم را به اندازهی چندین تُن راحت میکند. پدرام دلش میخواست محکم دستش را بگیرد، نگذارد این دختر میلیمتری از او جدا بشود. دلش تاب بیقراری برداشته بود کم مانده بود سینهاش را بشکافد و او را رسوا کند. کلید را روی در انداخت و با چند حرکت در باز شد. - پدرام اومدی پسرم؟ حالش عجیب بود کل راه از پارک تا خانه را آهنگ گذاشته بود و با آهنگ هم میخواند و هم میرقصید. - سلام مامان آره اومدم. رضا عینکش را در آورد و قرآن را کنار گذاشت. عادتش بود که هر شب چند صفحه هم که شده از قرآن را بخواند. - یهو کجا رفتی؟ دوباره با یاد آوری امشب تبسمی کرد که از چشم پویایی که دستهایش را شسته بود و از سرویس خارج میشد دور نماند. - چیزه... هیچ جا همین اطراف بودم. پویا یک ابرویش بالا پرید و با چشمهای ریز شده نگاهش کرد. پدرام که متوجه او شد با ابروهایش به او خط و نشان کشید و پویا از گفتن حرفش منصرف شد. - اگه اجازه بدین من برم اتاقم. - برو پسرم، شبت بخیر. پویا پیش دستی کرد. - داداش بریم کمی پشت بوم بشینیم؟ پشت بند حرفش چشمکی زد. پدرام کمی فکر کرد پیشنهاد بدی هم نبود اینطوری کمی از درگیریهای ذهنی خودش رهایی پیدا میکرد. از راه پلهی باریک گذشت و به پشت بام رسید. چشم چرخاند با دیدن موکت بالای کولر، آن را برداشت و لب بام پهن کرد و روی آن نشست. زانوهایش را بغل کرده بود و به آسمان بینهایت چشم دوخته بود. با اینکه پایین شهر بود اما باز هم آسمان خراشهای مرکز شهر را میتوانست ببیند. چراغ همهی خانهها روشن بود از دور صدای ارکستر خیلی محو به گوشش میرسید انگار که در یک نقطه از همین شهر عروسی پا برجا بود. گربهی پشمالوی سفیدی که کنار او نشسته بود گاهی میو میو میکرد. پویا با سینی گرد استیل کنارش نشست یک فلاکس و دو استکان، یک بسته بیسکویت کاکائویی در آن به چشم میخورد. وقتی پدرام را غرق در افکار خودش دید دستش را روی شانهی او گذاشت. - چیه داداش؟ چرا تو فکری؟ پدرام بدون چشم برداشتم از آسمان لب زد. - پویا آدمها که بزرگ میشن؛ آرزوها و خواستههاشون هم بزرگ میشه. دارم به این فکر میکنم که من واقعاً لیاقت عسل رو دارم؟ پویا هم مثل او سرش را بالا گرفت. آسمان برخلاف آلودگیهای شهر امشب صاف بود و ستارگان بیشتر و پر نورتر میتابیدند از همه دیدنیتر ماه شب چهاردهم بود که کامل و بینقص با ستارگان مهمانی گرفته بود. - داداش تو این دختر رو واقعاً دوسش داری؟ پدرام این بار سمت او چرخید. - اونقدری که حاضرم جونم رو بهش بدم! پویا دستش را سمت فلاکس برد و استکانها را پر کرد. - پس بیشتر از این ذهنت رو مشغول نکن، پدرامی که برادر من باشه لیاقت عشق پاکش رو داره. پدرام تو برخلاف من اون پسر مثبتی هستی که باباها دوسش دارند! تو غیرتی داری که برای هر دختری کافیه! پسری هستی که از وقتی قدش باز شده دنبال یک تکه نون حلال هست. مطمئن باش خدا این دختر رو بهخاطر دل بزرگ خودت سر راه تو قرار داده. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین