انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 109266" data-attributes="member: 4822"><p>هفتاد و پنج</p><p></p><p>عرفان چند ماه پیش به آنها قول شهر بازی را داده بود و حالا امکان نداشت اجازه میدادند برنامهی امروزشان خراب بشود.</p><p>دخترها بیشتر دستگاههای بازی را امتحان کردند و عرفان مثل یک بادیگارد محتاط کنارشان ایستاده بود. گاهی به آن همه بازی در گوش آنها غرغر میکرد.</p><p>با تنی خسته در حالی که نفس نفس میزدند روی نیمکت نشسته بودند.</p><p>- عرفان تو رو خدا برامون یه آبی، آبمیوهای چیزی بیار، مردیم از تشنگی!</p><p>عسل در حالی که به الهه تکیه زده بود حرف او را تائید کرد.</p><p>- آره بهخدا، من نای هیچ کاری رو ندارم.</p><p>عرفان که مثل طلب کارها کنار الهه نشسته بود گفت: تا شما باشید از این به بعد به حرف بزرگترتون گوش بدید!</p><p>گوشیاش که زنگ خورد نگاهی به صفحه آن انداخت و آنها را خطاب قرار داد.</p><p>- از جاتون تکون نمیخورین تا من آبمیوه بخرم و بیام.</p><p>هر دو سرشان را تکان دادند، عرفان دکمهی اتصال را زد و در حالی که گوشی را کنار گوشش گذاشته بود از آنها دور شد. بعد از یک ربع با پاکت در دستش سمت آنها رفت.</p><p>- الهه بریم کمی قدم بزنیم؟</p><p>الهه نگاهی به عسل انداخت.</p><p>- اما آخه عسل تنها میمونه.</p><p>عرفان دو کیک و دو آبمیوه برداشت و بقیه را که دو تا کیک و دو آبمیوه بود به عسل سپرد.</p><p>- من رو ببخش خیلی اصرار کرد نتونستم تحمل کنم.</p><p>بعد از تمام شدن جملهاش دست الهه را گرفت و از او دور شدند.</p><p>عسل بلند شد و چند قدم پشت سر آنها رفت. دوست نداشت تنها بماند، پاهایش از فرط خستگی ذوق ذوق میکردند و به سختی قدم بر میداشت. چند پسر جوان از سمت راست میآمدند یکی از آنها به او تنهای زد و عسل با آن کفشهای پاشنه بلند پایش پیج خورد و کم مانده بود زمین بخورد که دستی دور کمرش حلقه شد، چشمهای بستهاش را باز کرد و با دو چشم آشنا روبه رو شد.</p><p>- تو!</p><p>اخمهایش در هم بود. اخم چهقدر به صورتش میآمد و او را منحصر به فرد نشان میداد.</p><p>- خوبی؟</p><p>سرش را بالا و پایین کرد و سعی کرد از او جدا بشود اما هر چهقدر تقلا کرد موفق نشد.</p><p>- تا من نخوام نمیتونی از چنگم در بری!</p><p>عسل مردمک چشمهایش را چرخاند پارک شلوغ بود و کسی حواسش به آنها نبود.</p><p>- زشته من رو ول کن الان مردم چی میگن؟</p><p>گردنش را کج کرد و یک طرفه نگاهش کرد با چشمهای ریز شدهاش پرسید: بهنظرت مردم چی میگن اگه بفهمند منه مجنون رو تشنهی عشقت نگه داشتی؟ هزار جور فکر و خیال به سراغم اومد وقتی جواب پیامها رو ندادی. چرا داری این کار رو با دل بیچارهی من میکنی؟</p><p>از شرم نگاهش را دزدید و دل پدرام هواییتر شد. او را در یک حرکت، رهایش کرد دستش را چند بار به پشت گردنش کشید و هر دو سمت نیمکت زیر درخت رفتند.</p><p>- نگاهت رو که اینجوری از من میگیریها دنیام تار میشه!</p><p>سرش را بالا گرفت و با چشمهای جمع شدهاش به چهرهی مردانهی او چشم دوخت. حالا میفهمید به چه اندازه دلتنگ این پسر شرقی شده بود.</p><p>- خواستم درست رو بگیری، تو برای من زرنگ بازی در آوردی!</p><p>مغرور یک طرف لبش بالا پرید.</p><p>- درسم رو گرفتم دیگه بسه!</p><p>- به مادرت بگو دو روز دیگه برا بله برون بیان!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 109266, member: 4822"] هفتاد و پنج عرفان چند ماه پیش به آنها قول شهر بازی را داده بود و حالا امکان نداشت اجازه میدادند برنامهی امروزشان خراب بشود. دخترها بیشتر دستگاههای بازی را امتحان کردند و عرفان مثل یک بادیگارد محتاط کنارشان ایستاده بود. گاهی به آن همه بازی در گوش آنها غرغر میکرد. با تنی خسته در حالی که نفس نفس میزدند روی نیمکت نشسته بودند. - عرفان تو رو خدا برامون یه آبی، آبمیوهای چیزی بیار، مردیم از تشنگی! عسل در حالی که به الهه تکیه زده بود حرف او را تائید کرد. - آره بهخدا، من نای هیچ کاری رو ندارم. عرفان که مثل طلب کارها کنار الهه نشسته بود گفت: تا شما باشید از این به بعد به حرف بزرگترتون گوش بدید! گوشیاش که زنگ خورد نگاهی به صفحه آن انداخت و آنها را خطاب قرار داد. - از جاتون تکون نمیخورین تا من آبمیوه بخرم و بیام. هر دو سرشان را تکان دادند، عرفان دکمهی اتصال را زد و در حالی که گوشی را کنار گوشش گذاشته بود از آنها دور شد. بعد از یک ربع با پاکت در دستش سمت آنها رفت. - الهه بریم کمی قدم بزنیم؟ الهه نگاهی به عسل انداخت. - اما آخه عسل تنها میمونه. عرفان دو کیک و دو آبمیوه برداشت و بقیه را که دو تا کیک و دو آبمیوه بود به عسل سپرد. - من رو ببخش خیلی اصرار کرد نتونستم تحمل کنم. بعد از تمام شدن جملهاش دست الهه را گرفت و از او دور شدند. عسل بلند شد و چند قدم پشت سر آنها رفت. دوست نداشت تنها بماند، پاهایش از فرط خستگی ذوق ذوق میکردند و به سختی قدم بر میداشت. چند پسر جوان از سمت راست میآمدند یکی از آنها به او تنهای زد و عسل با آن کفشهای پاشنه بلند پایش پیج خورد و کم مانده بود زمین بخورد که دستی دور کمرش حلقه شد، چشمهای بستهاش را باز کرد و با دو چشم آشنا روبه رو شد. - تو! اخمهایش در هم بود. اخم چهقدر به صورتش میآمد و او را منحصر به فرد نشان میداد. - خوبی؟ سرش را بالا و پایین کرد و سعی کرد از او جدا بشود اما هر چهقدر تقلا کرد موفق نشد. - تا من نخوام نمیتونی از چنگم در بری! عسل مردمک چشمهایش را چرخاند پارک شلوغ بود و کسی حواسش به آنها نبود. - زشته من رو ول کن الان مردم چی میگن؟ گردنش را کج کرد و یک طرفه نگاهش کرد با چشمهای ریز شدهاش پرسید: بهنظرت مردم چی میگن اگه بفهمند منه مجنون رو تشنهی عشقت نگه داشتی؟ هزار جور فکر و خیال به سراغم اومد وقتی جواب پیامها رو ندادی. چرا داری این کار رو با دل بیچارهی من میکنی؟ از شرم نگاهش را دزدید و دل پدرام هواییتر شد. او را در یک حرکت، رهایش کرد دستش را چند بار به پشت گردنش کشید و هر دو سمت نیمکت زیر درخت رفتند. - نگاهت رو که اینجوری از من میگیریها دنیام تار میشه! سرش را بالا گرفت و با چشمهای جمع شدهاش به چهرهی مردانهی او چشم دوخت. حالا میفهمید به چه اندازه دلتنگ این پسر شرقی شده بود. - خواستم درست رو بگیری، تو برای من زرنگ بازی در آوردی! مغرور یک طرف لبش بالا پرید. - درسم رو گرفتم دیگه بسه! - به مادرت بگو دو روز دیگه برا بله برون بیان! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین