انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 109264" data-attributes="member: 4822"><p>هفتاد و سه</p><p></p><p>برای عسل عجیب بود؛ پسری که ماهها و بارها از او خواسته بود تا عکسش را ببیند ولی او قبول نکرده بود حالا خودش بدون هیچ اصراری میخواست عکسش را برای او بفرستد! بیصبرانه و با شوق خاصی منتظر نشسته بود.</p><p>جلوی آیینه ایستاد و سلفی از خودش گرفت و فرستاد و پایینش نوشت: پس خدا حافظت خانم کوچولو.</p><p>عکس آمد اما بالا نمیآمد و عسل لبش را آنقدر جویده بود که شوری خون را در دهانش حس میکرد، بالاخره عکس در صفحهی گوشیاش آپلود شد با دیدن عکس تند برخواست و لبهی تخت نشست چند بار چشمهایش را با دستش ماساژ داد فکر کرد نصف شبی خواب زده شده است.</p><p>- نه این امکان نداره، نمیتونه اون باشه داره باهام شوخی میکنه!</p><p>روی عکس دقیق شد، همان پیراهنی که سر خواستگاری پوشیده بود تنش بود اما تمام دکمههایش باز بود و سینهی برنزهاش را به نمایش گذاشته بود. موهای خوش حالتش روی صورتش ریخته بودند و هیچ رقمه نمیتوانست لبخند کج و بدج×ن×س×ی که گنج لبش جا خوش کرده بود را نادیده بگیرد.</p><p>جملهی پایین عکس را که خواند دلش لرزید. یاد کلمهی آشنایی خانم کوچولو که پدرام موقع صحبت کردنشون او را خطاب کرده بود افتاد.</p><p>تند تند تایپ کرد.</p><p>- خیلی بد ج×ن×س×ی!</p><p>پدرام که مشتاق عکس العمل او بود نوشت.</p><p>- بدتر از تو نیستم حالا مثل یه دختر خوب با دوستت خداحافظی کن چون قراره بعد از اون با نامزدت چت کنی.</p><p>عسل خود به خود میخندید خوشحال بود که بالاخره در زندگیاش شاد خواهد شد.</p><p>- فعلاً حرفی برات ندارم تا بعد.</p><p>پدرام تایپ کرد.</p><p>- آره فعلاً برو خوشحالیات رو بکن تا بعد.</p><p>- به همین خیال باش تا تو باشی باهام بازی نکنی.</p><p>یک هفته میشد که از خواستگاری گذشته بود. عسل مانتوی طرح پلنگی کوتاهش را با شلوار و شال عسلی رنگ به تن کرد. کیف کوچکش را برداشت و با برداشتن کفشهایش مادرش را صدا زد.</p><p>- مامان من با عرفان اینا میرم بیرون عرفان گفت که بعد از شام میاییم.</p><p>لیلا در اتاق مشغول مرتب کردن لباسها بود با شنیدن صدای عسل نفس کلافهای کشید و گفت: عسل نگفتی جواب این بنده خداها رو چی بدیم؟ ثریا خانوم هر روز زنگ میزنه.</p><p>عسل ریز خندید، پدرام هر روز به او پیام میداد اما عسل حتی آنها را باز نمیکرد با این که دلتنگ حرف زدن با او بود اما میخواست حساب کار دست پدرام بیایید.</p><p>- چه عجلهای هست حالا یه چند روز هم صبر کنید.</p><p>لیلا خوشحال از این که عسل میخواهد آنها را از سرش باز کند گفت: پس امروز بهش میگم بیشتر از این منتظر نمونند.</p><p>عسل که مشغول پوشیدن کفشهای پاشنه بلند قهوهای رنگش بود صاف ایستاد و باعجله گفت: نه مامان تو هیچی نگو، بگو عسل داره فکر میکنه من رفتم فعلاً بای.</p><p>امیر از اتاق کار که خارج شد عسل دیگر رفته بود. مدتی به در بسته خیره شد.</p><p>- لیلا چرا عسل مانع تو شد؟</p><p>لیلا اگر مادر هم نبود اما خیلی خوب برایش مادری کرده بود و دخترش را خوب شناخته بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 109264, member: 4822"] هفتاد و سه برای عسل عجیب بود؛ پسری که ماهها و بارها از او خواسته بود تا عکسش را ببیند ولی او قبول نکرده بود حالا خودش بدون هیچ اصراری میخواست عکسش را برای او بفرستد! بیصبرانه و با شوق خاصی منتظر نشسته بود. جلوی آیینه ایستاد و سلفی از خودش گرفت و فرستاد و پایینش نوشت: پس خدا حافظت خانم کوچولو. عکس آمد اما بالا نمیآمد و عسل لبش را آنقدر جویده بود که شوری خون را در دهانش حس میکرد، بالاخره عکس در صفحهی گوشیاش آپلود شد با دیدن عکس تند برخواست و لبهی تخت نشست چند بار چشمهایش را با دستش ماساژ داد فکر کرد نصف شبی خواب زده شده است. - نه این امکان نداره، نمیتونه اون باشه داره باهام شوخی میکنه! روی عکس دقیق شد، همان پیراهنی که سر خواستگاری پوشیده بود تنش بود اما تمام دکمههایش باز بود و سینهی برنزهاش را به نمایش گذاشته بود. موهای خوش حالتش روی صورتش ریخته بودند و هیچ رقمه نمیتوانست لبخند کج و بدج×ن×س×ی که گنج لبش جا خوش کرده بود را نادیده بگیرد. جملهی پایین عکس را که خواند دلش لرزید. یاد کلمهی آشنایی خانم کوچولو که پدرام موقع صحبت کردنشون او را خطاب کرده بود افتاد. تند تند تایپ کرد. - خیلی بد ج×ن×س×ی! پدرام که مشتاق عکس العمل او بود نوشت. - بدتر از تو نیستم حالا مثل یه دختر خوب با دوستت خداحافظی کن چون قراره بعد از اون با نامزدت چت کنی. عسل خود به خود میخندید خوشحال بود که بالاخره در زندگیاش شاد خواهد شد. - فعلاً حرفی برات ندارم تا بعد. پدرام تایپ کرد. - آره فعلاً برو خوشحالیات رو بکن تا بعد. - به همین خیال باش تا تو باشی باهام بازی نکنی. یک هفته میشد که از خواستگاری گذشته بود. عسل مانتوی طرح پلنگی کوتاهش را با شلوار و شال عسلی رنگ به تن کرد. کیف کوچکش را برداشت و با برداشتن کفشهایش مادرش را صدا زد. - مامان من با عرفان اینا میرم بیرون عرفان گفت که بعد از شام میاییم. لیلا در اتاق مشغول مرتب کردن لباسها بود با شنیدن صدای عسل نفس کلافهای کشید و گفت: عسل نگفتی جواب این بنده خداها رو چی بدیم؟ ثریا خانوم هر روز زنگ میزنه. عسل ریز خندید، پدرام هر روز به او پیام میداد اما عسل حتی آنها را باز نمیکرد با این که دلتنگ حرف زدن با او بود اما میخواست حساب کار دست پدرام بیایید. - چه عجلهای هست حالا یه چند روز هم صبر کنید. لیلا خوشحال از این که عسل میخواهد آنها را از سرش باز کند گفت: پس امروز بهش میگم بیشتر از این منتظر نمونند. عسل که مشغول پوشیدن کفشهای پاشنه بلند قهوهای رنگش بود صاف ایستاد و باعجله گفت: نه مامان تو هیچی نگو، بگو عسل داره فکر میکنه من رفتم فعلاً بای. امیر از اتاق کار که خارج شد عسل دیگر رفته بود. مدتی به در بسته خیره شد. - لیلا چرا عسل مانع تو شد؟ لیلا اگر مادر هم نبود اما خیلی خوب برایش مادری کرده بود و دخترش را خوب شناخته بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین