انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 109163" data-attributes="member: 4822"><p>شصت و هشت</p><p></p><p>پویا وقتی نگاه خیرهی پدرام به امیر را دید متوجه اوضاع شد. دستش را روی دهانش مشت کرد و کمی خم شد و آرام پچ زد.</p><p>- الهی! میترسی از پدر زن گرام؟ والا من هم جای تو بودم میترسیدم، پدرام این پسره ورزشکاری چیزی هست؟ چه ابهتی هم داره.</p><p>پویا زیر پوستی خندید و پدرام به او چشم غره رفت. عرفان تک تک حرکات پدرام را زیر چشمی آنالیز میکرد که پویا کنجکاوانه رو به او کرد.</p><p>- راستی ما با شما آشنا نشدیم. برادر عسل خانوم هستین؟</p><p>پدرام از این سوال شوکه شد و امیر و لیلا با دلهره به یکدیگر نگاه کردند که او چه جوابی خواهد داد.</p><p>عرفان در حالی که گردنش را به یک طرف شانهاش خم کرده بود و خود را مشغول درست کردن آستین لباسش نشان میداد به او جواب داد.</p><p>- یه جورایی آره برادرش محسوب میشم.</p><p>جواب او باعث شد که پویا دیگر ادامه ندهد. پدرام کنار گوشش غر زد.</p><p>- یک دقیقه هم که شده آروم بگیر.</p><p>عسل با طمانینه سینی به دست وارد سالن شد، شلوار راستهی سفیدی پوشیده بود. شومیز بلند گلبهی رنگ که گلهای سفیدی داشت، کاملاً به تنش نشسته بود. شال سفیدش را هم آزادانه روی موهایش که فرق باز کرده بود انداخته بود خیلی خانمانه و سنگین بهنظر میرسید.</p><p>امیربا دیدنش لحظهای از حالا دلتنگش شد.</p><p>غیرت برادرانهی عرفان به جوش آمد و ابرو در هم کشید.</p><p>پدرامی که خیره بدون درک اطرافش دختری را که ماهها با او چت میکرد؛ به نظاره نشسته بود.</p><p>لیلا و ثریایی که برق تحسین را میشد از چشمهایشان خواند. رضا گفت: ماشاءالله! هزار ماشاءالله چه دختر خانوم باوقار و متینی دارین.</p><p>عسل خندهی محوی کرد و زیر لب گفت: سلام همگی خوش اومدین.</p><p>رضا چایاش را برداشت.</p><p>- ممنون دخترم.</p><p>سمت مادر پدرام و بعد پدر و مادر خودش رفت و تک تک همه چایی را برداشتند. لحظهای سرش را بلند کرد تا مهمانهای جا مانده را آنالیز کند. در کمال تعجبش سه پسر هم قد کنار همدیگر نشسته بودند که در میان آنها عرفان تعجبش را بیشتر از همه بر انگیخت. دندانهایش را با حرص روی هم سایید و روبه رویش ایستاد و کمی خم شد تا عرفان چایی بردارد.</p><p>عرفان دانسته یا ندانسته دست چپش را برای برداشتن چای بالا آورد، برق حلقهی دستش چشم عسل را زد.</p><p>در آن لحظه دنیای به این بزرگی قد یک قفس برایش تنگ شد و نفس کم آورد. قلبش که به یک باره شکست رنگ صورتش پرید و با نگاه عصیانگر و لحن غمگینی نجوا کرد.</p><p>- تو اینجا چیکار میکنی؟ بعد از شش ماه حالا یادت افتاد یه دوستی هم داری؟</p><p>عرفان زیر چشمی نگاهاش کرد و یک لنگهی ابرویش را بالا انداخت و طلب کار گفت: نباید میاومدم؟</p><p>عسل چیزی نگفت و سمت پسرهای دیگر رفت. پسر سمت چپ عرفان را نمیشناخت اما میدانست یکی از آنها همسر آیندهاش هست. اول سمت چپ رفت پویا بیتفاوت فنجانی برداشت و زیر لب تشکر کرد حالا دیگر نوبت پدرام بود، پدرامی که برای این لحظه چند ماه بیقراری میکرد.</p><p>لبخند محو و دلنشینی روی صورتش داشت. محو صورت گرد و گونههای برجستهاش که چشمان بادامیاش در آن میدرخشید شده بود. عسل لحظهای قلبش ساز ناسازگاری برداشت. حس میکرد قلبش در دهانش میزند و پدرام کم از او نداشت. این پسر را چند بار پیش عرفان دیده بود. پدرام با دستان لرزانش فنجانش را برداشت.</p><p>- ممنونم خانوم کوچولو!</p><p>این کلمه خانم کوچولو برای عسل عجیب آشنا آمد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 109163, member: 4822"] شصت و هشت پویا وقتی نگاه خیرهی پدرام به امیر را دید متوجه اوضاع شد. دستش را روی دهانش مشت کرد و کمی خم شد و آرام پچ زد. - الهی! میترسی از پدر زن گرام؟ والا من هم جای تو بودم میترسیدم، پدرام این پسره ورزشکاری چیزی هست؟ چه ابهتی هم داره. پویا زیر پوستی خندید و پدرام به او چشم غره رفت. عرفان تک تک حرکات پدرام را زیر چشمی آنالیز میکرد که پویا کنجکاوانه رو به او کرد. - راستی ما با شما آشنا نشدیم. برادر عسل خانوم هستین؟ پدرام از این سوال شوکه شد و امیر و لیلا با دلهره به یکدیگر نگاه کردند که او چه جوابی خواهد داد. عرفان در حالی که گردنش را به یک طرف شانهاش خم کرده بود و خود را مشغول درست کردن آستین لباسش نشان میداد به او جواب داد. - یه جورایی آره برادرش محسوب میشم. جواب او باعث شد که پویا دیگر ادامه ندهد. پدرام کنار گوشش غر زد. - یک دقیقه هم که شده آروم بگیر. عسل با طمانینه سینی به دست وارد سالن شد، شلوار راستهی سفیدی پوشیده بود. شومیز بلند گلبهی رنگ که گلهای سفیدی داشت، کاملاً به تنش نشسته بود. شال سفیدش را هم آزادانه روی موهایش که فرق باز کرده بود انداخته بود خیلی خانمانه و سنگین بهنظر میرسید. امیربا دیدنش لحظهای از حالا دلتنگش شد. غیرت برادرانهی عرفان به جوش آمد و ابرو در هم کشید. پدرامی که خیره بدون درک اطرافش دختری را که ماهها با او چت میکرد؛ به نظاره نشسته بود. لیلا و ثریایی که برق تحسین را میشد از چشمهایشان خواند. رضا گفت: ماشاءالله! هزار ماشاءالله چه دختر خانوم باوقار و متینی دارین. عسل خندهی محوی کرد و زیر لب گفت: سلام همگی خوش اومدین. رضا چایاش را برداشت. - ممنون دخترم. سمت مادر پدرام و بعد پدر و مادر خودش رفت و تک تک همه چایی را برداشتند. لحظهای سرش را بلند کرد تا مهمانهای جا مانده را آنالیز کند. در کمال تعجبش سه پسر هم قد کنار همدیگر نشسته بودند که در میان آنها عرفان تعجبش را بیشتر از همه بر انگیخت. دندانهایش را با حرص روی هم سایید و روبه رویش ایستاد و کمی خم شد تا عرفان چایی بردارد. عرفان دانسته یا ندانسته دست چپش را برای برداشتن چای بالا آورد، برق حلقهی دستش چشم عسل را زد. در آن لحظه دنیای به این بزرگی قد یک قفس برایش تنگ شد و نفس کم آورد. قلبش که به یک باره شکست رنگ صورتش پرید و با نگاه عصیانگر و لحن غمگینی نجوا کرد. - تو اینجا چیکار میکنی؟ بعد از شش ماه حالا یادت افتاد یه دوستی هم داری؟ عرفان زیر چشمی نگاهاش کرد و یک لنگهی ابرویش را بالا انداخت و طلب کار گفت: نباید میاومدم؟ عسل چیزی نگفت و سمت پسرهای دیگر رفت. پسر سمت چپ عرفان را نمیشناخت اما میدانست یکی از آنها همسر آیندهاش هست. اول سمت چپ رفت پویا بیتفاوت فنجانی برداشت و زیر لب تشکر کرد حالا دیگر نوبت پدرام بود، پدرامی که برای این لحظه چند ماه بیقراری میکرد. لبخند محو و دلنشینی روی صورتش داشت. محو صورت گرد و گونههای برجستهاش که چشمان بادامیاش در آن میدرخشید شده بود. عسل لحظهای قلبش ساز ناسازگاری برداشت. حس میکرد قلبش در دهانش میزند و پدرام کم از او نداشت. این پسر را چند بار پیش عرفان دیده بود. پدرام با دستان لرزانش فنجانش را برداشت. - ممنونم خانوم کوچولو! این کلمه خانم کوچولو برای عسل عجیب آشنا آمد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین