انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 109162" data-attributes="member: 4822"><p>شصت و نه</p><p></p><p>یکی یکی دکمههای آن را بست و خم شد تا از کشو، جورابهای آکبند سفیدش را بردارد. چشمش به جعبهی خورد که شب تولد عرفان خریده بود در آن را گشود و زنجیر را برداشت و بقیه را دوباره در کشو گذاشت. جلوی آیینه ایستاد و زنجیر را در گردنش انداخت، زنجیر استیل که در پوست گندمیاش طور دیگری میدرخشید.</p><p>چند تقه که به در خورد با عجله زنجیر را زیر پیراهنش انداخت.</p><p>- بیا تو</p><p>پویا با چیزی در دستش وارد اتاق شد و دستش را سمت او گرفت.</p><p>- بابا گفت این رو هم بپوشی.</p><p>کت را از دست او گرفت و بعد از بر انداز کردنش آن را بالای در انداخت و آستینش را سمت او گرفت.</p><p>- من اهل کت نیستم. ببند اینها رو!</p><p>پویا یکی پس از دیگری دکمههای او را بست. پیراهنش را با دستش صاف کرد و آن را زیر شلوار مشکیاش تنظیم کرد و کمر بندش را بست.</p><p>- داداش خدایی خیلی خوشتیپ شدی!</p><p>لبخندی به او زد، پویا پیراهن زرشکی با خطهای مشکی و شلوار زرشکی به تن داشت. او بر خلاف پدرام و پدرش رنگ پوست روشنی داشت و از آن لحاظ به ثریا رفته بود البته نمیتوان قیافهی تپل او را هم که بیشتر به مادرش شبیه بود را نادیده گرفت.</p><p>همه چیز برای آمدن مهمانها حاضر بود هر چند که دل لیلا و امیر به این وصلت رضا نبود با به صدا در آمدن زنگ در، لیلا او را به آشپزخانه فرستاد.</p><p>- تو برو تو آشپزخونه تا صدات نکردم هم بیرون نیا.</p><p>میدانست لیلا و امیر از دستش شاکی هستند.</p><p>- چشم مامان جون.</p><p>سمت آشپزخانه که رفت، هر دو کنار ورودی ایستادند و امیر در را باز کرد.</p><p>مرد تقریباً چهل و دو ساله همراه با زن خوش پوش و با حجاب وارد شدند.</p><p>- سلام خوش اومدین.</p><p>لیلا آنها را حسابی تحویل گرفت و امیر دست دراز شدهی مرد میان سال را در دستش فشرد.</p><p>- خیلی خوش اومدین بفرمایید بشینید.</p><p>بعد از آن پسری قد بلند اما لاغر اندام سر به زیر وارد شد و سلام داد.</p><p>- سلام شرمنده مزاحم شدیم.</p><p>امیر کمی خودش را گرفت او نمیخواست که دخترش را دست غریبهها بسپارد اما ادب حکم میکرد جواب سلام را بدهد.</p><p>- سلام جوون، خوش اومدی.</p><p>پدرام کنار کشید و پسر دیگری شانه به شانهاش ایستاد.</p><p>- بیا پویا جان.</p><p>امیر جا خود! حالا برای کدام یک از آنها باید قیافه میگرفت. لیلا که همسرش را خوب میشناخت خندهاش گرفت خواست در را ببندد که یکی در را از پشت گرفت. لیلا دوباره آن را گشود که چهرهی خسته و تکیدهی عرفان در چهار چوب در قرار گرفت.</p><p>- دیر که نکردم؟</p><p>لیلا که خودش او را دعوت کرده بود مادرانه لبخندی به صورت او پاشید.</p><p>- نه عزیزم بیا تو.</p><p>همه در سالن دور هم نشسته بودند، پدر پدرام مرد شوخ طبع و خندهرویی بود.</p><p>- آخه من نمیدونم این بچهها چی از جون ما میخواند؟ من و شما الان که نباید بشینیم در مورد دوماد و عروس حرف بزنیم. والا ما خودمون جوونیم!</p><p>امیر که حتی ته ریش هم نداشت، دستی به صورت شیش تیغش کشید و خندهی محوی کرد.</p><p>پدرام او را زیر نظر داشت خیلی جوان به نظر میرسید. مردی خوش استایل و چهار شانه که عضلههای بدنش از روی پیراهن صورتی کم رنگش هم نمایان بود، موهای یک دست مشکیاش را رو به بالا شانه کرده بود به جرات میتوانست بگوید که او بیشتر به برادر عسل میخورد تا پدرش! عسل حق داشت آن همه پدرش را به رخ پدرام بکشد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 109162, member: 4822"] شصت و نه یکی یکی دکمههای آن را بست و خم شد تا از کشو، جورابهای آکبند سفیدش را بردارد. چشمش به جعبهی خورد که شب تولد عرفان خریده بود در آن را گشود و زنجیر را برداشت و بقیه را دوباره در کشو گذاشت. جلوی آیینه ایستاد و زنجیر را در گردنش انداخت، زنجیر استیل که در پوست گندمیاش طور دیگری میدرخشید. چند تقه که به در خورد با عجله زنجیر را زیر پیراهنش انداخت. - بیا تو پویا با چیزی در دستش وارد اتاق شد و دستش را سمت او گرفت. - بابا گفت این رو هم بپوشی. کت را از دست او گرفت و بعد از بر انداز کردنش آن را بالای در انداخت و آستینش را سمت او گرفت. - من اهل کت نیستم. ببند اینها رو! پویا یکی پس از دیگری دکمههای او را بست. پیراهنش را با دستش صاف کرد و آن را زیر شلوار مشکیاش تنظیم کرد و کمر بندش را بست. - داداش خدایی خیلی خوشتیپ شدی! لبخندی به او زد، پویا پیراهن زرشکی با خطهای مشکی و شلوار زرشکی به تن داشت. او بر خلاف پدرام و پدرش رنگ پوست روشنی داشت و از آن لحاظ به ثریا رفته بود البته نمیتوان قیافهی تپل او را هم که بیشتر به مادرش شبیه بود را نادیده گرفت. همه چیز برای آمدن مهمانها حاضر بود هر چند که دل لیلا و امیر به این وصلت رضا نبود با به صدا در آمدن زنگ در، لیلا او را به آشپزخانه فرستاد. - تو برو تو آشپزخونه تا صدات نکردم هم بیرون نیا. میدانست لیلا و امیر از دستش شاکی هستند. - چشم مامان جون. سمت آشپزخانه که رفت، هر دو کنار ورودی ایستادند و امیر در را باز کرد. مرد تقریباً چهل و دو ساله همراه با زن خوش پوش و با حجاب وارد شدند. - سلام خوش اومدین. لیلا آنها را حسابی تحویل گرفت و امیر دست دراز شدهی مرد میان سال را در دستش فشرد. - خیلی خوش اومدین بفرمایید بشینید. بعد از آن پسری قد بلند اما لاغر اندام سر به زیر وارد شد و سلام داد. - سلام شرمنده مزاحم شدیم. امیر کمی خودش را گرفت او نمیخواست که دخترش را دست غریبهها بسپارد اما ادب حکم میکرد جواب سلام را بدهد. - سلام جوون، خوش اومدی. پدرام کنار کشید و پسر دیگری شانه به شانهاش ایستاد. - بیا پویا جان. امیر جا خود! حالا برای کدام یک از آنها باید قیافه میگرفت. لیلا که همسرش را خوب میشناخت خندهاش گرفت خواست در را ببندد که یکی در را از پشت گرفت. لیلا دوباره آن را گشود که چهرهی خسته و تکیدهی عرفان در چهار چوب در قرار گرفت. - دیر که نکردم؟ لیلا که خودش او را دعوت کرده بود مادرانه لبخندی به صورت او پاشید. - نه عزیزم بیا تو. همه در سالن دور هم نشسته بودند، پدر پدرام مرد شوخ طبع و خندهرویی بود. - آخه من نمیدونم این بچهها چی از جون ما میخواند؟ من و شما الان که نباید بشینیم در مورد دوماد و عروس حرف بزنیم. والا ما خودمون جوونیم! امیر که حتی ته ریش هم نداشت، دستی به صورت شیش تیغش کشید و خندهی محوی کرد. پدرام او را زیر نظر داشت خیلی جوان به نظر میرسید. مردی خوش استایل و چهار شانه که عضلههای بدنش از روی پیراهن صورتی کم رنگش هم نمایان بود، موهای یک دست مشکیاش را رو به بالا شانه کرده بود به جرات میتوانست بگوید که او بیشتر به برادر عسل میخورد تا پدرش! عسل حق داشت آن همه پدرش را به رخ پدرام بکشد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین