انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 109095" data-attributes="member: 4822"><p>شصت و هفت</p><p></p><p>رقصش را آرام کرد و در نهایت ایستاد با چوب در دستش به نوازندهها اشاره کرد که آهنگ را عوض کنند. سمت الهه قدم کوتاهی برداشت و دستش را با ژست خاصی مقابل او گرفت. الهه مثل مسخ شدهها دستش را در دست او گذاشت و عرفان در یک حرکت او را به خودش نزدیک کرد. چشمکی زد و گفت: ناسلامتی من نوهی شاهرخ خان هستمها!</p><p>الهه لب باز کرد.</p><p>- هیچ وقت فکرش رو نمیکردم این رقص رو بلد باشی چه برسد به اینکه این طور ماهرانه اجرا کنی و از همه مهمتر با این لباسها اینقدر بهت بیاد.</p><p>عرفان لبخند بدجنسی زد.</p><p>- بهنظر من به تو هم با این لباسها تانگو خیلی میاد!</p><p>چشمهایش گرد شد تا خواست مخالفت کند چراغها خاموش شد و آهنگ ملایمی پخش شد. فقط نور صورتی رنگ کمی سالن را روشن کرده بود. سالن با آن همه مهمان در سکوت مطلق فرو رفته بود.</p><p>عرفان الهه را روی دستش میرقصاند و با هر حرکت او را هم حرکت میداد. همهی دخترها با حسرت به آن دو چشم دوخته بودند.</p><p>رقص را که تمام کرد الهه را دست دخترهای روستا سپرد و خلوتترین نقطه را برای نشستن انتخاب کرد. رقص محلی خستهاش کرده بود چند نفس عمیق کشید و گوشی را در دستش گرفت.</p><p>چند تماس بی پاسخ از پدرام داشت.</p><p>شماره پدرام را گرفت بعد از دو بوق صدای پدرام در گوشی پیچید.</p><p>- هیچ معلوم هست که کجایی؟ </p><p>به وسط سالن خیره شد که الهه با دخترها در حال رقص بود.</p><p>- بزار بگم کجا بود و هستم. عرضم به حضورت صبح تو محضر بودیم و حالا هم اومدیم روستا پدر بزرگم برامون جشن نامزدی گرفته.</p><p>پدرام بلند خندید.</p><p>- پس بالاخره دختر نردم رو بدبخت کردی! مبارکه داداش.</p><p>الهه با دیدن نگاه خیرهی عرفان که دستش را به دستهی مبل تکیه داده بود و با موبایل حرف نیزد از دور چشمکی به او زد که باعث شد عرفان لبخند جذابی به او بزند.</p><p>- وا پدرام این چه حرفیه. کاری داشتی؟</p><p>پدرام بعد از کلی وراجی تازه حرف اصلیاش یادش افتاد.</p><p>- آره راستی میتونی از خونوادهی عسل برا خواستگاری اجازه بگیری.</p><p>عرفان صاف نشست.</p><p>- اوه پس تو هم میخوای قاطی مرغها بشی؟</p><p>- دیدم تو قاطی شدی گفتم اونجا هم تنهات نزارم!</p><p>عرفان بلند شد و سمت خروجی رفت.</p><p>- پدرام گوشی رو قطع کن شمارهی لیلا رو برات میفرستم من خودم که حرف زدم بعدش به مامانت بگو تماس بگیره هر چیزی اصولی داره.</p><p>پدرام با شادی گفت: پدرام قربونت بره داداش منتظر خبرت هستم. فعلاً یا علی</p><p>عرفان رفت حیاط و به ستون عمارت تکیه زد و تینببار شمارهی لیلا را گرفت.</p><p>موبایلش زنگ خورد، باز هم اسم او در صفحه ظاهر شد. نمیخواست جواب بدهد اما بهخاطر عسل مجبور بود.</p><p>- بله.</p><p>- سلام لیلا خانوم، عسل خوبه؟</p><p>لیلا با بیحوصلگی گفت: عسل پیش ما همیشه خوبه. اینه رسم برادری؟ چند ماهه عسل داره خود خوری میکنه که چرا عرفان نیست.</p><p>عرفان دستی به پیشانیاش کشید.</p><p>- حق با شماست سرم شلوغ بود خواستم بگم یکی باهات تماس میگیره که شمارتون رو من بهش دادم. یه جورهایی آشناست لطفاً با احترام برخورد کنید ممنون.</p><p>سر و صدای زیاد نمیگذاشت بهتر حرف بزند. پدرام وقتی خبر ازدواج او را شنیده بود روی پایش بند نبود با عرفان تماس گرفت و از او خواست که برادری در حقش بکند و شمارهی لیلا را به او بدهد تا مادرش با او صحبت کند.</p><p>هر چند غیرت برادرانهی او به غلیان افتاده بود اما این را به پدرام بدهکار بود و بقیهاش را به خود عسل و خانوادهاش واگذار میکرد.</p><p>- عرفان اونجا چه خبره؟ چهقدر سر و صداست؟</p><p>چشمش را از در باز سالن یک دور در سالن چرخاند و گفت: امروز مراسم عقدم بود، بابا بزرگم تدارک جشن کوچیکی رو دیده الان اونجا هستم فقط نمیخوام فعلاً عسل چیزی بدونه خودم هفتهی دیگه که برگشتم میام بهش توضیح میدم.</p><p>تلفن را قطع کرد، لیلا گوشی در دستش خشکش زده بود. باورش نمیشد عرفان ازدواج کرده باشد. یاد دوستش افتاد فرزانهای که آخرین بار چه با حسرت این پسر را نگاه میکرد و حالا او دارد داماد میشود!</p><p>دوباره زنگ گوشی به صدا در آمد. عاصی شد و با حرص از این که دوباره عرفان هست جواب داد.</p><p>- باز چی مونده که نگفتی؟</p><p>- سلام لیلا خانوم خوب هستین انگار بد موقع مزاحم شدم.</p><p>با شنیدن صدای زنی از پشت گوشی کمی لحنش را آرام کرده.</p><p>- ببخشید به جا نیاوردم!</p><p>زن پشت گوشی با نهایت احترام گفت: ثریا هستم شمارتون رو از آقا عرفان گرفتم.</p><p>یاد حرفهای عرفان افتاد.</p><p>- بله در خدمتم.</p><p>زن پشت گوشی حرف میزد و او با حیرت فقط گوش میداد. نفهمید گوشی کی قطع شده و امیر کی آمده بود که حالا کنارش نشده بود.</p><p>- عزیزم چیزی شده؟</p><p>لیلا با حواس پرتی گفت: هااا!</p><p>امیر کمی نگران شد، لیلا سمتش برگشت. اول باید کدام را میگفت تا امیر ناراحت نشود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 109095, member: 4822"] شصت و هفت رقصش را آرام کرد و در نهایت ایستاد با چوب در دستش به نوازندهها اشاره کرد که آهنگ را عوض کنند. سمت الهه قدم کوتاهی برداشت و دستش را با ژست خاصی مقابل او گرفت. الهه مثل مسخ شدهها دستش را در دست او گذاشت و عرفان در یک حرکت او را به خودش نزدیک کرد. چشمکی زد و گفت: ناسلامتی من نوهی شاهرخ خان هستمها! الهه لب باز کرد. - هیچ وقت فکرش رو نمیکردم این رقص رو بلد باشی چه برسد به اینکه این طور ماهرانه اجرا کنی و از همه مهمتر با این لباسها اینقدر بهت بیاد. عرفان لبخند بدجنسی زد. - بهنظر من به تو هم با این لباسها تانگو خیلی میاد! چشمهایش گرد شد تا خواست مخالفت کند چراغها خاموش شد و آهنگ ملایمی پخش شد. فقط نور صورتی رنگ کمی سالن را روشن کرده بود. سالن با آن همه مهمان در سکوت مطلق فرو رفته بود. عرفان الهه را روی دستش میرقصاند و با هر حرکت او را هم حرکت میداد. همهی دخترها با حسرت به آن دو چشم دوخته بودند. رقص را که تمام کرد الهه را دست دخترهای روستا سپرد و خلوتترین نقطه را برای نشستن انتخاب کرد. رقص محلی خستهاش کرده بود چند نفس عمیق کشید و گوشی را در دستش گرفت. چند تماس بی پاسخ از پدرام داشت. شماره پدرام را گرفت بعد از دو بوق صدای پدرام در گوشی پیچید. - هیچ معلوم هست که کجایی؟ به وسط سالن خیره شد که الهه با دخترها در حال رقص بود. - بزار بگم کجا بود و هستم. عرضم به حضورت صبح تو محضر بودیم و حالا هم اومدیم روستا پدر بزرگم برامون جشن نامزدی گرفته. پدرام بلند خندید. - پس بالاخره دختر نردم رو بدبخت کردی! مبارکه داداش. الهه با دیدن نگاه خیرهی عرفان که دستش را به دستهی مبل تکیه داده بود و با موبایل حرف نیزد از دور چشمکی به او زد که باعث شد عرفان لبخند جذابی به او بزند. - وا پدرام این چه حرفیه. کاری داشتی؟ پدرام بعد از کلی وراجی تازه حرف اصلیاش یادش افتاد. - آره راستی میتونی از خونوادهی عسل برا خواستگاری اجازه بگیری. عرفان صاف نشست. - اوه پس تو هم میخوای قاطی مرغها بشی؟ - دیدم تو قاطی شدی گفتم اونجا هم تنهات نزارم! عرفان بلند شد و سمت خروجی رفت. - پدرام گوشی رو قطع کن شمارهی لیلا رو برات میفرستم من خودم که حرف زدم بعدش به مامانت بگو تماس بگیره هر چیزی اصولی داره. پدرام با شادی گفت: پدرام قربونت بره داداش منتظر خبرت هستم. فعلاً یا علی عرفان رفت حیاط و به ستون عمارت تکیه زد و تینببار شمارهی لیلا را گرفت. موبایلش زنگ خورد، باز هم اسم او در صفحه ظاهر شد. نمیخواست جواب بدهد اما بهخاطر عسل مجبور بود. - بله. - سلام لیلا خانوم، عسل خوبه؟ لیلا با بیحوصلگی گفت: عسل پیش ما همیشه خوبه. اینه رسم برادری؟ چند ماهه عسل داره خود خوری میکنه که چرا عرفان نیست. عرفان دستی به پیشانیاش کشید. - حق با شماست سرم شلوغ بود خواستم بگم یکی باهات تماس میگیره که شمارتون رو من بهش دادم. یه جورهایی آشناست لطفاً با احترام برخورد کنید ممنون. سر و صدای زیاد نمیگذاشت بهتر حرف بزند. پدرام وقتی خبر ازدواج او را شنیده بود روی پایش بند نبود با عرفان تماس گرفت و از او خواست که برادری در حقش بکند و شمارهی لیلا را به او بدهد تا مادرش با او صحبت کند. هر چند غیرت برادرانهی او به غلیان افتاده بود اما این را به پدرام بدهکار بود و بقیهاش را به خود عسل و خانوادهاش واگذار میکرد. - عرفان اونجا چه خبره؟ چهقدر سر و صداست؟ چشمش را از در باز سالن یک دور در سالن چرخاند و گفت: امروز مراسم عقدم بود، بابا بزرگم تدارک جشن کوچیکی رو دیده الان اونجا هستم فقط نمیخوام فعلاً عسل چیزی بدونه خودم هفتهی دیگه که برگشتم میام بهش توضیح میدم. تلفن را قطع کرد، لیلا گوشی در دستش خشکش زده بود. باورش نمیشد عرفان ازدواج کرده باشد. یاد دوستش افتاد فرزانهای که آخرین بار چه با حسرت این پسر را نگاه میکرد و حالا او دارد داماد میشود! دوباره زنگ گوشی به صدا در آمد. عاصی شد و با حرص از این که دوباره عرفان هست جواب داد. - باز چی مونده که نگفتی؟ - سلام لیلا خانوم خوب هستین انگار بد موقع مزاحم شدم. با شنیدن صدای زنی از پشت گوشی کمی لحنش را آرام کرده. - ببخشید به جا نیاوردم! زن پشت گوشی با نهایت احترام گفت: ثریا هستم شمارتون رو از آقا عرفان گرفتم. یاد حرفهای عرفان افتاد. - بله در خدمتم. زن پشت گوشی حرف میزد و او با حیرت فقط گوش میداد. نفهمید گوشی کی قطع شده و امیر کی آمده بود که حالا کنارش نشده بود. - عزیزم چیزی شده؟ لیلا با حواس پرتی گفت: هااا! امیر کمی نگران شد، لیلا سمتش برگشت. اول باید کدام را میگفت تا امیر ناراحت نشود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین