انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 109094" data-attributes="member: 4822"><p>شصت و شش</p><p></p><p>تکیهاش را به مبل زده بود، انتظار این همه تدارک را نداشت از پدر بزرگش شاکی بود که او را این گونه غافلگیر کرده بود. کل عمارت چلچراغ و چراغانی شده بود و میدرخشید، حجم مهمانها هم نسبتاً زیاد بود. کت و شلوار سرمهای خوش دوختش که از ظهر در تنش بود را عوض نکرده بود حتی از وقتی که به اینجا رسیده بود الهه را هم از کنارش برده بودند و او رفته رفته بیحوصلهتر میشد.</p><p>دلش عسل را میخواست امروز بیشتر از همیشه جای خالی مادر و خواهرش را حس کرده بود. مطمئناً اگر عسل بود امروزش خیلی متفاوتتر از این میشد، دلش تنگ شده بود به اندازهی خواهر و برادریهای پشت در ماندهاش!</p><p>-عرفان بلند شو کمی خوش بگذرون.</p><p>پدرش بود که بالای سرش ایستاده بود، نفس عمیقی کشید تا برخورد بدی با او نداشته باشد.</p><p>- به نظرت این همه ریخت و پاش لازم بود؟</p><p>مهران با چشمش اطراف را کاوید.</p><p>- پدر بزرگت رو که میشناسی، میگه برا وصلت دو روستا باید جشن گرفت.</p><p>با درماندگی سرش را به طرفین تکان داد.</p><p>- زیاد بیتابی نکن الان که عشقت رو بیارند حالت خوب میشه.</p><p>لبخند محوی زد و سرش را با شرم پایین انداخت.</p><p>مهران رفته بود و او به مردهای که با لباسهای محلی مشغول رقص محلی بودند نگاه میکرد. همه چیز این روستا با شهر فرق داشت، زنها حجاب داشتند و لباسهای رنگارنگ خاصی پوشیده بودند و مردها هم اکثراً لباس محلی به تن داشتند غیر از خودش حتی پدرش هم نایب ارباب بود لباس محلی به تن داشت و هر کس با محرم خودش میرقصید. چهقدر طرز پوشش خانمها به دلش نشست.</p><p>یکی دستش را جلوی او دراز کرد، نگاهش را بالا کشید یکی از آن دخترها بود که او را برای رقص فرا میخواند دوباره از او چشم گرفت.</p><p>- شرمنده خانوم من منتظر نامزدم هستم.</p><p>دختر خندهی نازی کرد و گفت: حالا این بار رو بهم افتخار بدین!</p><p>این صدا برایش آشنا بود، دوباره نگاهش را از کفشهای او که نوعی پاپوش منجوق کاری شده قرمز رنگ بود بالا کشید. شلوار گشادی که در مچهایش با کش جمع شده بود با پیراهن چین دار کوتاه که رویش جلیقهی طلایی داشت و در آخر شالی که ماهرانه دور گردنش پیچیده شده بود و سکههایی که از پیشانیاش آویزان بودند با لبخند به او نگاه میکرد.</p><p>- الهه؟</p><p>الهه سرش را تکان داد و آرام بلند شد. نمیتوانست از او چشم بردارد.</p><p>- چهقدر زیبا شدی!</p><p>دست او را گرفت و دنبال خودش سمت رقصانندهها رفتند و در وسط جای گرفتند.</p><p>الهه زیر گوشش گفت: چرا میون اینها اومدی الان ضایع میشیم.</p><p>لبخند جذابی زد و کمی از الهه فاصله گرفت از یکی، دو تا چوپ کوچک را گرفت و با مردهای دیگر همراه شد.</p><p>با آن کت و شلوار میان آن جمع سفید پوش زیادی توی چشم بود. مقابل الهه قرار گرفت گاهی قدمهای بلندی بر میداشت و دور میزد و دوباره چوبها را به هم میزد. آنقدر قشنگ میرقصید که وسط سالن را خالی کردند. فقط الهه مانده بود و عرفانی که با هر چرخشش دور او میچرخید.</p><p>شاهرخ دهانش باز مانده بود و مهرانی که دیگر به چشمهایش اعتماد نداشت. الههای که با غرور او را به نظاره نشسته بود و هیچ وقت فکرش را نمیکرد به مردی با کت و شلوار این رقص اینقدر بیاید. اصلاً شهریها هیچ کدام این رقص را بلد نبودند چه برسد به عرفانی که سالی یک بار هم گذرش به روستا نمیافتاد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 109094, member: 4822"] شصت و شش تکیهاش را به مبل زده بود، انتظار این همه تدارک را نداشت از پدر بزرگش شاکی بود که او را این گونه غافلگیر کرده بود. کل عمارت چلچراغ و چراغانی شده بود و میدرخشید، حجم مهمانها هم نسبتاً زیاد بود. کت و شلوار سرمهای خوش دوختش که از ظهر در تنش بود را عوض نکرده بود حتی از وقتی که به اینجا رسیده بود الهه را هم از کنارش برده بودند و او رفته رفته بیحوصلهتر میشد. دلش عسل را میخواست امروز بیشتر از همیشه جای خالی مادر و خواهرش را حس کرده بود. مطمئناً اگر عسل بود امروزش خیلی متفاوتتر از این میشد، دلش تنگ شده بود به اندازهی خواهر و برادریهای پشت در ماندهاش! -عرفان بلند شو کمی خوش بگذرون. پدرش بود که بالای سرش ایستاده بود، نفس عمیقی کشید تا برخورد بدی با او نداشته باشد. - به نظرت این همه ریخت و پاش لازم بود؟ مهران با چشمش اطراف را کاوید. - پدر بزرگت رو که میشناسی، میگه برا وصلت دو روستا باید جشن گرفت. با درماندگی سرش را به طرفین تکان داد. - زیاد بیتابی نکن الان که عشقت رو بیارند حالت خوب میشه. لبخند محوی زد و سرش را با شرم پایین انداخت. مهران رفته بود و او به مردهای که با لباسهای محلی مشغول رقص محلی بودند نگاه میکرد. همه چیز این روستا با شهر فرق داشت، زنها حجاب داشتند و لباسهای رنگارنگ خاصی پوشیده بودند و مردها هم اکثراً لباس محلی به تن داشتند غیر از خودش حتی پدرش هم نایب ارباب بود لباس محلی به تن داشت و هر کس با محرم خودش میرقصید. چهقدر طرز پوشش خانمها به دلش نشست. یکی دستش را جلوی او دراز کرد، نگاهش را بالا کشید یکی از آن دخترها بود که او را برای رقص فرا میخواند دوباره از او چشم گرفت. - شرمنده خانوم من منتظر نامزدم هستم. دختر خندهی نازی کرد و گفت: حالا این بار رو بهم افتخار بدین! این صدا برایش آشنا بود، دوباره نگاهش را از کفشهای او که نوعی پاپوش منجوق کاری شده قرمز رنگ بود بالا کشید. شلوار گشادی که در مچهایش با کش جمع شده بود با پیراهن چین دار کوتاه که رویش جلیقهی طلایی داشت و در آخر شالی که ماهرانه دور گردنش پیچیده شده بود و سکههایی که از پیشانیاش آویزان بودند با لبخند به او نگاه میکرد. - الهه؟ الهه سرش را تکان داد و آرام بلند شد. نمیتوانست از او چشم بردارد. - چهقدر زیبا شدی! دست او را گرفت و دنبال خودش سمت رقصانندهها رفتند و در وسط جای گرفتند. الهه زیر گوشش گفت: چرا میون اینها اومدی الان ضایع میشیم. لبخند جذابی زد و کمی از الهه فاصله گرفت از یکی، دو تا چوپ کوچک را گرفت و با مردهای دیگر همراه شد. با آن کت و شلوار میان آن جمع سفید پوش زیادی توی چشم بود. مقابل الهه قرار گرفت گاهی قدمهای بلندی بر میداشت و دور میزد و دوباره چوبها را به هم میزد. آنقدر قشنگ میرقصید که وسط سالن را خالی کردند. فقط الهه مانده بود و عرفانی که با هر چرخشش دور او میچرخید. شاهرخ دهانش باز مانده بود و مهرانی که دیگر به چشمهایش اعتماد نداشت. الههای که با غرور او را به نظاره نشسته بود و هیچ وقت فکرش را نمیکرد به مردی با کت و شلوار این رقص اینقدر بیاید. اصلاً شهریها هیچ کدام این رقص را بلد نبودند چه برسد به عرفانی که سالی یک بار هم گذرش به روستا نمیافتاد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین