انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108851" data-attributes="member: 4822"><p>شصت و دو</p><p></p><p>الهه نی را در دهانش گذاشت و بیصدا نصفی از آن را خورد.</p><p>- اما عمو اگه از پسش بر نیومدم چی؟</p><p>مهران فنجان قهوه را روی میز قرار داد و دوباره به پشت صندلی تکیه زد.</p><p>- اگه نتونستی من عرفان رو هیچ وقت مجبور به ازدواج زوری نمیکنم، من فقط یه وسیلهام که شما دو تا رو با هم آشنا کنم اما دوست دارم پسرم با یک عشق ابدی زندگیاش رو شروع کند.</p><p>الهه چشمهایش را در کاسه چرخاند.</p><p>- حالا چرا من؟</p><p>مهران ابروهایش را بالا انداخت و با مسخرگی خندید.</p><p>- واقعاً میخوای جواب این سوال رو بدونی؟</p><p>الهه که او را میشناخت میدانست که هیچ کارش بدون منطق و برنامه ریزی نیست، سرش را تکان داد.</p><p>- من میدونم تو عرفان رو دوست داری، روز تولدش حتی یک لحظه هم از اون چشم برنداشتی. طوری با حسرت نگاش میکردی که انگار برات دست نیافتنی بود.</p><p>الهه خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. نفس بلندی کشید این عشق یک سال بود که او را به آتش کشیده بود. مهران این بار پیروزمندانه خندید.</p><p>- این هم برات فرصت، ببینم چهطور از آن استفاده میکنی.</p><p>.......</p><p>کت شیری رنگ با پیراهن و شلوار مشکی رنگش را به تن کرد و موهایش را روبه بالا شانه کرد. ادکلن مخصوصش را از دور چند پاف به لباسهایش زد و سمت شرکت رفت و وارد سالن که شد منشی با دیدنش از صندلی برخواست.</p><p>- خسته نباشین.</p><p>در جواب او فقط سرش را تکان داد و وارد دفتر شد. چند دقیقه بعد گوشی روی میز به صدا در آمد و صدای منشی در آن پیچید.</p><p>- شرمنده آقای مردی، خانومی که قرار بود برای مصاحبه کاری روابط عمومی شرکت بیان اینجا هستند. دستور چیه؟</p><p>با اینکه حوصله نداشت اما باید ذهنش را مشغول میکرد.</p><p>- بفرستش داخل!</p><p>انتظار یک خانم بیست و پنج ساله را داشت اما یک دختر قد بلند و ظریف اندام و ساده با چهرهای دلنشین وارد اتاق شد.</p><p>- سلام.</p><p>عرفان محو این همه زیبایی شده بود در تک تک حرکات او ظرافت به چشم میخورد بیاختیار از جایش بلند شد و با دستش به صندلی اشاره کرد.</p><p>او لبخند محوی زد که نهایتاً به صورتش میآمد. کاغذ در دستش را روی میز گذاشت و با اعتماد به نفس روی یکی از مبلها نشست و پا روی پا انداخت و مانتوی بلندش را مرتب کرد.</p><p>عرفان هم متقابلاً نشست با دستش موهایش را یک طرفه کرد و سعی کرد شخصیت خودخواه خودش را حفظ کند. کاغذ را با طمانینه جلوی صورتش گرفت و نوشتههایش را بلند خواند.</p><p>- خانوم الهه یاری؛ تحصیلات، در حال تحصیل و دیپلم، مجرد و هفده ساله!</p><p>به سنش که رسید ابروهایش بالا پرید و چند چین به پیشانیاش افتاد. برگه را دوباره روی میز قرار داد، دستهایش را روی میز در هم قلّاب کرد و به جلو خم شد.</p><p>- فکر نمیکنی برای این کار کمی زیادی سنت کمه!</p><p>الهه انتظار این برخورد را از او داشت.</p><p>- چرا! اما پدرتون گفتند میتونم اینجا کار کنم. من به حقوق احتیاجی ندارم فقط میخوام تجربه کسب کنم و میدونم اینجا بودنم برای هر دو طرف سود داره و در کارم موفق میشم.</p><p>عرفان کنجکاوانه پرسید: پدرم؟</p><p>سرش را تکان داد.</p><p>- من دختر دوست پدرتون هستم تو تولدتون هم حضور داشتم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108851, member: 4822"] شصت و دو الهه نی را در دهانش گذاشت و بیصدا نصفی از آن را خورد. - اما عمو اگه از پسش بر نیومدم چی؟ مهران فنجان قهوه را روی میز قرار داد و دوباره به پشت صندلی تکیه زد. - اگه نتونستی من عرفان رو هیچ وقت مجبور به ازدواج زوری نمیکنم، من فقط یه وسیلهام که شما دو تا رو با هم آشنا کنم اما دوست دارم پسرم با یک عشق ابدی زندگیاش رو شروع کند. الهه چشمهایش را در کاسه چرخاند. - حالا چرا من؟ مهران ابروهایش را بالا انداخت و با مسخرگی خندید. - واقعاً میخوای جواب این سوال رو بدونی؟ الهه که او را میشناخت میدانست که هیچ کارش بدون منطق و برنامه ریزی نیست، سرش را تکان داد. - من میدونم تو عرفان رو دوست داری، روز تولدش حتی یک لحظه هم از اون چشم برنداشتی. طوری با حسرت نگاش میکردی که انگار برات دست نیافتنی بود. الهه خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. نفس بلندی کشید این عشق یک سال بود که او را به آتش کشیده بود. مهران این بار پیروزمندانه خندید. - این هم برات فرصت، ببینم چهطور از آن استفاده میکنی. ....... کت شیری رنگ با پیراهن و شلوار مشکی رنگش را به تن کرد و موهایش را روبه بالا شانه کرد. ادکلن مخصوصش را از دور چند پاف به لباسهایش زد و سمت شرکت رفت و وارد سالن که شد منشی با دیدنش از صندلی برخواست. - خسته نباشین. در جواب او فقط سرش را تکان داد و وارد دفتر شد. چند دقیقه بعد گوشی روی میز به صدا در آمد و صدای منشی در آن پیچید. - شرمنده آقای مردی، خانومی که قرار بود برای مصاحبه کاری روابط عمومی شرکت بیان اینجا هستند. دستور چیه؟ با اینکه حوصله نداشت اما باید ذهنش را مشغول میکرد. - بفرستش داخل! انتظار یک خانم بیست و پنج ساله را داشت اما یک دختر قد بلند و ظریف اندام و ساده با چهرهای دلنشین وارد اتاق شد. - سلام. عرفان محو این همه زیبایی شده بود در تک تک حرکات او ظرافت به چشم میخورد بیاختیار از جایش بلند شد و با دستش به صندلی اشاره کرد. او لبخند محوی زد که نهایتاً به صورتش میآمد. کاغذ در دستش را روی میز گذاشت و با اعتماد به نفس روی یکی از مبلها نشست و پا روی پا انداخت و مانتوی بلندش را مرتب کرد. عرفان هم متقابلاً نشست با دستش موهایش را یک طرفه کرد و سعی کرد شخصیت خودخواه خودش را حفظ کند. کاغذ را با طمانینه جلوی صورتش گرفت و نوشتههایش را بلند خواند. - خانوم الهه یاری؛ تحصیلات، در حال تحصیل و دیپلم، مجرد و هفده ساله! به سنش که رسید ابروهایش بالا پرید و چند چین به پیشانیاش افتاد. برگه را دوباره روی میز قرار داد، دستهایش را روی میز در هم قلّاب کرد و به جلو خم شد. - فکر نمیکنی برای این کار کمی زیادی سنت کمه! الهه انتظار این برخورد را از او داشت. - چرا! اما پدرتون گفتند میتونم اینجا کار کنم. من به حقوق احتیاجی ندارم فقط میخوام تجربه کسب کنم و میدونم اینجا بودنم برای هر دو طرف سود داره و در کارم موفق میشم. عرفان کنجکاوانه پرسید: پدرم؟ سرش را تکان داد. - من دختر دوست پدرتون هستم تو تولدتون هم حضور داشتم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین