انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108659" data-attributes="member: 4822"><p>پنجاه و یک</p><p></p><p>عاشق میشی تو بچگی عشقی که تکرار نمیشه</p><p>حک میشه کنج ذهن تو هیچ موقع انکار نمیشه</p><p>عرفان نسبت به این دختر حس خاص و نابی داشت. اما یک حس پاک، حسی که حاضر نبود آن را با چیز دیگری عوض کند. آیا او هم مثل عسل میتوانست به خودش اقرار کند که عاشق شده است؟ او که خواهری نداشت تا بداند حس برادری چهطور میشود؛ او فقط از دوستانش شنیده بود که حس خاص نسبت به دخترها فقط عشق است! اصلاً مگر زمانه چهقدر میتوانست با فرزانه و بچههایش بیرحم باشد؟</p><p>وقتی که دست تو دست با هم راه میرید توی کوچهها</p><p>تو فکر هردوتون اینه که ما سریم تو عاشقا</p><p>حضور اون برای تو آرامش میده به شبات</p><p>اونم یه روز نبینتت میگه که دلتنگه برات</p><p>پدرام محو او شده بود. همهی حالات عسل پرستیدنی بود اما او کجا و عسل کجا!</p><p>امیر غیرت پدرانهاش به قلیان در آمد. دست مشت شدهاش را روی میز کوبید و باحرص دنبال مهران گشت.</p><p>عاشق میشی تو بچگی یه حسی پر از سادگی</p><p>حسی که دوست داری همش هر جا میری از اون بگی</p><p>لرز بر اندام مهران افتاد و برای لحظهای کل تنش لرزید!</p><p>عاشق میشی تو بچگی عشقی که تکرار نمیشه</p><p>حک میشه کنج ذهن تو هیچ موقع انکار نمیشه.</p><p>حرفهای چند دقیقه پیش پدرش و حالا خواندن عسل برای عرفان، او را تا حد جنون برده بود. تاب نیاورد و لیوان روی میز کنار دستش را برداشت و لاجرعه آن را سر کشید اما یک لیوان نمیتوانست خاطرات او را به دست فراموشی بسپارد. دستش را بلند کرد و گارسون را فرا خواند. بی معطلی شیشه را از دستش گرفت و بعد از پر کردن لیوانش شیشه را دوباره کنارش گذاشت. پیک دوم و سوم و چهارم را پشت سر هم سر میکشید و از طعم تلخش و سوزش معدهاش چشمهایش را محکم روی هم فشار میداد. پیک پنجم را کنار لبش گذاشت که امیر مچ دستش را گرفت و از میان دندانهای قفل شدهاش غرید.</p><p>- چیکار داری میکنی؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی؟ مگه انتظاری غیر از این رو هم داشتی؟</p><p>مهران سرش را بلند کرد و با نگاه غم زدهاش او را تماشا کرد. لیوان را روی میز کوبید و با تلخ خند گفت: تو چی میدونی که من چی کشیدم؟</p><p>شاهرخ پیش یکی از دوستانش رفته بود و کنار مهران خالی بود، امیر از جلوی او گذشت و کنارش نشست.</p><p>- مهران اونها حسی که بینشون هست رو درک کردند اما هر دو سر در گم هستند باید کاری بکنیم.</p><p>انگار شـ×ر×ا×ب کار خودش را کرده بود.</p><p>- دوبار تو زندگیام به دوتا زن دل بستم که هر دو از پشت برام خنجر زدند. کاری کردند که این همه سال تنها زندگی کنم و حتی از دختر خودم هم بدم بیاد. من بد نبودم و نیستم فقط باهام بد تا کردند!</p><p>امیر سعی کرد او را به خودش بیاورد.</p><p>- ببین مهران من دارم از پسرت میگم از دخترت میگم.</p><p>مهران گفت: امیر دیدی عرفان چهطوری نگاهش میکرد. دیدی تو چشمش هیشکی نبود جزء اون!</p><p>امیر اخمهایش را در هم کشید و به پیشانیاش چین افتاد.</p><p>- فقط عرفان دیگه، پس عسل چی؟</p><p>مهران این بار سمت او برگشت و با غضب گفت: به عرفان همه چیز رو میگم، سعی میکنم زود بفرستمش سر زندگیاش تا از عسل دور بمونه!</p><p>امیر با بهت گفت: مهران این آخر بیانصافیه! عرفان باید درس بخونه، عاشقی کنه، با عشق ازدواج کنه.</p><p>این بار تلخ خندید آنقدر تلخ که قطره اشکی از چشمش سرا زیر شد.</p><p>امیر باورش نمیشد، خانزادهای به ابهتی مهران اینقدر شکسته باشد و شانههایش افتاده باشد. کسی که همیشه از بالا به همه نگاه میکرد.</p><p>- ببین مهران من هم کمکت میکنم. یه جوری باید این مسئله رو حل کنیم.</p><p>مهران عصبی و بلند غرید.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108659, member: 4822"] پنجاه و یک عاشق میشی تو بچگی عشقی که تکرار نمیشه حک میشه کنج ذهن تو هیچ موقع انکار نمیشه عرفان نسبت به این دختر حس خاص و نابی داشت. اما یک حس پاک، حسی که حاضر نبود آن را با چیز دیگری عوض کند. آیا او هم مثل عسل میتوانست به خودش اقرار کند که عاشق شده است؟ او که خواهری نداشت تا بداند حس برادری چهطور میشود؛ او فقط از دوستانش شنیده بود که حس خاص نسبت به دخترها فقط عشق است! اصلاً مگر زمانه چهقدر میتوانست با فرزانه و بچههایش بیرحم باشد؟ وقتی که دست تو دست با هم راه میرید توی کوچهها تو فکر هردوتون اینه که ما سریم تو عاشقا حضور اون برای تو آرامش میده به شبات اونم یه روز نبینتت میگه که دلتنگه برات پدرام محو او شده بود. همهی حالات عسل پرستیدنی بود اما او کجا و عسل کجا! امیر غیرت پدرانهاش به قلیان در آمد. دست مشت شدهاش را روی میز کوبید و باحرص دنبال مهران گشت. عاشق میشی تو بچگی یه حسی پر از سادگی حسی که دوست داری همش هر جا میری از اون بگی لرز بر اندام مهران افتاد و برای لحظهای کل تنش لرزید! عاشق میشی تو بچگی عشقی که تکرار نمیشه حک میشه کنج ذهن تو هیچ موقع انکار نمیشه. حرفهای چند دقیقه پیش پدرش و حالا خواندن عسل برای عرفان، او را تا حد جنون برده بود. تاب نیاورد و لیوان روی میز کنار دستش را برداشت و لاجرعه آن را سر کشید اما یک لیوان نمیتوانست خاطرات او را به دست فراموشی بسپارد. دستش را بلند کرد و گارسون را فرا خواند. بی معطلی شیشه را از دستش گرفت و بعد از پر کردن لیوانش شیشه را دوباره کنارش گذاشت. پیک دوم و سوم و چهارم را پشت سر هم سر میکشید و از طعم تلخش و سوزش معدهاش چشمهایش را محکم روی هم فشار میداد. پیک پنجم را کنار لبش گذاشت که امیر مچ دستش را گرفت و از میان دندانهای قفل شدهاش غرید. - چیکار داری میکنی؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی؟ مگه انتظاری غیر از این رو هم داشتی؟ مهران سرش را بلند کرد و با نگاه غم زدهاش او را تماشا کرد. لیوان را روی میز کوبید و با تلخ خند گفت: تو چی میدونی که من چی کشیدم؟ شاهرخ پیش یکی از دوستانش رفته بود و کنار مهران خالی بود، امیر از جلوی او گذشت و کنارش نشست. - مهران اونها حسی که بینشون هست رو درک کردند اما هر دو سر در گم هستند باید کاری بکنیم. انگار شـ×ر×ا×ب کار خودش را کرده بود. - دوبار تو زندگیام به دوتا زن دل بستم که هر دو از پشت برام خنجر زدند. کاری کردند که این همه سال تنها زندگی کنم و حتی از دختر خودم هم بدم بیاد. من بد نبودم و نیستم فقط باهام بد تا کردند! امیر سعی کرد او را به خودش بیاورد. - ببین مهران من دارم از پسرت میگم از دخترت میگم. مهران گفت: امیر دیدی عرفان چهطوری نگاهش میکرد. دیدی تو چشمش هیشکی نبود جزء اون! امیر اخمهایش را در هم کشید و به پیشانیاش چین افتاد. - فقط عرفان دیگه، پس عسل چی؟ مهران این بار سمت او برگشت و با غضب گفت: به عرفان همه چیز رو میگم، سعی میکنم زود بفرستمش سر زندگیاش تا از عسل دور بمونه! امیر با بهت گفت: مهران این آخر بیانصافیه! عرفان باید درس بخونه، عاشقی کنه، با عشق ازدواج کنه. این بار تلخ خندید آنقدر تلخ که قطره اشکی از چشمش سرا زیر شد. امیر باورش نمیشد، خانزادهای به ابهتی مهران اینقدر شکسته باشد و شانههایش افتاده باشد. کسی که همیشه از بالا به همه نگاه میکرد. - ببین مهران من هم کمکت میکنم. یه جوری باید این مسئله رو حل کنیم. مهران عصبی و بلند غرید. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین