انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
5 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108600" data-attributes="member: 4822"><p>چهل و شش</p><p></p><p>منشی لبخندی زد.</p><p>- مبارک باشه.</p><p>مهران بدون حرفی گوشی را قطع کرد.</p><p>...</p><p>- مامان من چی بپوشم؟</p><p>امیر به چهار چوب در تکیه زده بود و به آن دو نگاه میکرد.</p><p>لیلا کمدش را باز کرد.</p><p>- ببین دخترم کلی لباس داری!</p><p>بازوهایش را در هم گره زد و لب پایینش را کمی جلو کشید.</p><p>- نخیر من اینها رو نمیخوام در ضمن عرفان گفته که یاسی رنگ بپوشیم تا هر دو با همدیگه ست کنیم!</p><p>لیلا با چشمهای گشاد شده به امیر نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد.</p><p>- دخترت رو تحویل بگیر.</p><p>امیر مردانه خندید و عسل این بار جلوی او ایستاد، امیر قد بلند بود اما عسل پانزده سالش بود و تازه داشت قد باز میکرد. خیلی خوشگلتر و زیباتر شده بود.</p><p>- بابا من میخوام برم خرید.</p><p>امیر چشمکی به او زد.</p><p>- زود مانتوت رو بپوش بریم!</p><p>لیلا در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: امان از دست شما دختر و پدر، من میرم آماده بشم فقط زود بیایید.</p><p>امیر سمت او رو کرد.</p><p>- خانومم شما نمیایی؟</p><p>- نه عزیزم من چیزی احتیاج ندارم.</p><p>امیر همراه عسل وارد مرکز خرید شد و عسل را در انتخاب وسایلش آزاد گذاشت. عابر کارتش را دست او سپرد و خودش هم از پشت ویترینها لباسهای رنگ با رنگ را تماشا میکرد بعد از یک ساعت عسل لباسش را انتخاب کرد و حتی برای اولین بار برای خودش لوازم آرایشی خرید.</p><p>امیر هم خوشش میآمد که دخترش دیگر بزرگ شده و وارد دنیای رنگی دخترانهی خودش شده است.</p><p>عسل همراه انبوه خریدهایش در ماشین پدرش نشست و امیر پشت فرمان قرار گرفت. عینک دودی اش را به چشمش زد و سمت او برگشت.</p><p>- بریم دخترم؟</p><p>عسل به حالت نمایشی سرش را خاراند.</p><p>- رفتنش رو که میریم اما شما زیادی خوش تیپ نیستین؟</p><p>امیر مردانه خندید، عسل از روی مزاح نگفته بود او سی و پنج سال داشت و در اوج جوانی بود.</p><p>- کم زبون بریز دختر.</p><p>- والا راست گفتم. قبل خونه رفتن، سر راه، من رو تا یه جایی میرسونی؟</p><p>- باز میخوای چیکار کنی؟</p><p>کیفش را جابه جا کرد و شنگول جواب داد.</p><p>- حالا بماند.</p><p>امیر چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد. پنج دقیقه مانده تا خانه سمت پدرش برگشت.</p><p>- بابا میشه اینجا توقف کنی.</p><p>امیر ماشین را پارک کرد و تابلوی بالای مغازه را خواند. اینجا را میشناخت سعی کرد لحنش جدی باشد.</p><p>- اینجا چیکار داری دخترم؟</p><p>عسل با چشمش به آرایشگاهی که لیلا میآمد اشاره کرد.</p><p>- اگه اجازه بدی موهام رو بدم شینیون کنند. وقت کم داریم و تا بخوام خودم درست کنم طول میکشه. میدونی که حاضر شدن من چند ساعت زمان میبره و از طرفی تا جشن فقط یک ساعت...</p><p>امیر که میدانست تا عسل او را راضی نکند از حرف زدن دست بر نمیدارد حرف او را برید.</p><p>- باشه برو فقط چهل دقیقه دیگه لیلا رو هم بر میدارم میام، میخوام که منتظرمون نزاری؛ حالا بماند که جواب لیلا رو هم چهطور باید بدم. چند تا از پاکتها را برداشت و از ماشین پیاده شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108600, member: 4822"] چهل و شش منشی لبخندی زد. - مبارک باشه. مهران بدون حرفی گوشی را قطع کرد. ... - مامان من چی بپوشم؟ امیر به چهار چوب در تکیه زده بود و به آن دو نگاه میکرد. لیلا کمدش را باز کرد. - ببین دخترم کلی لباس داری! بازوهایش را در هم گره زد و لب پایینش را کمی جلو کشید. - نخیر من اینها رو نمیخوام در ضمن عرفان گفته که یاسی رنگ بپوشیم تا هر دو با همدیگه ست کنیم! لیلا با چشمهای گشاد شده به امیر نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد. - دخترت رو تحویل بگیر. امیر مردانه خندید و عسل این بار جلوی او ایستاد، امیر قد بلند بود اما عسل پانزده سالش بود و تازه داشت قد باز میکرد. خیلی خوشگلتر و زیباتر شده بود. - بابا من میخوام برم خرید. امیر چشمکی به او زد. - زود مانتوت رو بپوش بریم! لیلا در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: امان از دست شما دختر و پدر، من میرم آماده بشم فقط زود بیایید. امیر سمت او رو کرد. - خانومم شما نمیایی؟ - نه عزیزم من چیزی احتیاج ندارم. امیر همراه عسل وارد مرکز خرید شد و عسل را در انتخاب وسایلش آزاد گذاشت. عابر کارتش را دست او سپرد و خودش هم از پشت ویترینها لباسهای رنگ با رنگ را تماشا میکرد بعد از یک ساعت عسل لباسش را انتخاب کرد و حتی برای اولین بار برای خودش لوازم آرایشی خرید. امیر هم خوشش میآمد که دخترش دیگر بزرگ شده و وارد دنیای رنگی دخترانهی خودش شده است. عسل همراه انبوه خریدهایش در ماشین پدرش نشست و امیر پشت فرمان قرار گرفت. عینک دودی اش را به چشمش زد و سمت او برگشت. - بریم دخترم؟ عسل به حالت نمایشی سرش را خاراند. - رفتنش رو که میریم اما شما زیادی خوش تیپ نیستین؟ امیر مردانه خندید، عسل از روی مزاح نگفته بود او سی و پنج سال داشت و در اوج جوانی بود. - کم زبون بریز دختر. - والا راست گفتم. قبل خونه رفتن، سر راه، من رو تا یه جایی میرسونی؟ - باز میخوای چیکار کنی؟ کیفش را جابه جا کرد و شنگول جواب داد. - حالا بماند. امیر چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد. پنج دقیقه مانده تا خانه سمت پدرش برگشت. - بابا میشه اینجا توقف کنی. امیر ماشین را پارک کرد و تابلوی بالای مغازه را خواند. اینجا را میشناخت سعی کرد لحنش جدی باشد. - اینجا چیکار داری دخترم؟ عسل با چشمش به آرایشگاهی که لیلا میآمد اشاره کرد. - اگه اجازه بدی موهام رو بدم شینیون کنند. وقت کم داریم و تا بخوام خودم درست کنم طول میکشه. میدونی که حاضر شدن من چند ساعت زمان میبره و از طرفی تا جشن فقط یک ساعت... امیر که میدانست تا عسل او را راضی نکند از حرف زدن دست بر نمیدارد حرف او را برید. - باشه برو فقط چهل دقیقه دیگه لیلا رو هم بر میدارم میام، میخوام که منتظرمون نزاری؛ حالا بماند که جواب لیلا رو هم چهطور باید بدم. چند تا از پاکتها را برداشت و از ماشین پیاده شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین