انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108182" data-attributes="member: 4822"><p>پارت هجدهم</p><p></p><p>انگار نوار را روی تند گذاشته بودند، حالم آنقدر دگرگون بود که نه حرفهای مهران و نه رفتن او را فهمیدم.</p><p>خودم را روی سنگ فرش سرد اتاقم پیدا کردم؛ چنبره زده بودم و مثل باران بهاری گریه میکردم. در اتاق باز شد و قدمهایی که به من نزدیک میشد اما من حتی نای سر تکان دادن و نگاه کردن هم نداشتم.</p><p>دو دست مهربان زیر بازوهایم قرار گرفت و مرا بلند کرد.</p><p>- بلند شو دخترم، تو رو خدا با خودت این کارا رو نکن.</p><p>مرا روی تخت گذاشت و خودش هم کنارم نشست و هر دو دستم را در دستش گرفت و نوازش کرد.</p><p>- هیچ موقع زندگی اونی نمیشه که ما میخوایم. سرنوشت هر سازی که میزنه ما هم باید با اون ساز برقصیم. میدونم سهیل رو دوست داشتی!</p><p>این جمله را که شنیدم بلندتر زار زدم. انگار زخم دلم تازه سر باز کرده بود.</p><p>- هنوز هم دوسش دارم! حتی کمربند بابام و مهرانی که کل شهر رو یه جا میخره، نتونست مانع عشق من به سهیل بشه؛ مامان نمیتونم فراموشش کنم!</p><p>مامان درمانده دستش را دور شانهام انداخت و من سرم را روی شانهاش گذاشتم.</p><p>- فرزانه جان مجبوری فراموش کنی. ببین مهران چهقدر داره صبوری میکنه؛ پسری مثل اون که کل دخترا براش دست و پا میشکنند و اون فقط چشمش تو رو میبینه.</p><p>- چرا بیخیالم نمیشه؟</p><p>مکثی کرد و آهی کشید، گفت: تو میتونی مگه بیخیال کسی بشی که دوسش داری؟</p><p>بدون حتی لحظهای فکر، سرم را با جدّییت به طرفین تکان دادم.</p><p>- پس از اون این انتظار رو نداشته باش! فراموش میکنی، خوشبخت میشی. حالا چشمات رو پاک کن تا بابات متوجه نشده. اون موبایل رو هم روشن کن مهران گلایه میکرد.</p><p>یاد موبایلی افتادم که مهران به من داده بود. بعد از رفتن مامان سمت کشو رفتم و جعبهی کادو شده را بیرون کشیدم، حتی باز هم نکرده بودم تا ببینم چی داخلش هست. دوباره سمت تخت رفتم و با تمام بیحوصلگیهایم کادو را پاره کردم و جعبه را باز کردم. یک تلفن همراه بود از آنهایی که در ایران هنوز مد نشده بود با احتیاط در دستم گرفتم. پایینش یک آویز نگین دار که در انتهایش اسم اول خودش به انگلیسی بود. چند بار دو دکمه که بیشتر نداشت را فشار دادم و بالاخره روشن شد بعد از چند ثانیه در کمال تعجبم یک عکس از خودش با کت و شلوار شیکی که در باغی انداخته بود در صفحهی گوشی نمایان شد.</p><p>گوشی را روی میز عسلی گذاشتم و دراز کشیدم. تمام خاطراتی که با سهیل داشتم جلوی چشمانم رژه رفت بهخصوص روزی که بهخاطرم کتک خورد و شبی که در آن کوچه به من ابراز علاقه کرد!</p><p>من نه میخواستم سهیل را فراموش کنم و نه بهخاطر پدر و مادرم میتوانستم از مهران جدا بشوم. سهیل را به امنترین جای قلبم میفرستادم تا برای همیشه در آنجا زندگی کند و مهران را برای ازدواج زوری باید میپذیرفتم که نمیتوانستم با آن کنار بیایم.</p><p>چیزی کنار گوشم وز وز میکرد؛ لای چشمانم را باز کردم. نور خورشید با اصرار خودش را به اتاق رسانده بود و خبر سپیده دم را میداد ولی آن صدا هنوز در مغزم رژه میرفت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108182, member: 4822"] پارت هجدهم انگار نوار را روی تند گذاشته بودند، حالم آنقدر دگرگون بود که نه حرفهای مهران و نه رفتن او را فهمیدم. خودم را روی سنگ فرش سرد اتاقم پیدا کردم؛ چنبره زده بودم و مثل باران بهاری گریه میکردم. در اتاق باز شد و قدمهایی که به من نزدیک میشد اما من حتی نای سر تکان دادن و نگاه کردن هم نداشتم. دو دست مهربان زیر بازوهایم قرار گرفت و مرا بلند کرد. - بلند شو دخترم، تو رو خدا با خودت این کارا رو نکن. مرا روی تخت گذاشت و خودش هم کنارم نشست و هر دو دستم را در دستش گرفت و نوازش کرد. - هیچ موقع زندگی اونی نمیشه که ما میخوایم. سرنوشت هر سازی که میزنه ما هم باید با اون ساز برقصیم. میدونم سهیل رو دوست داشتی! این جمله را که شنیدم بلندتر زار زدم. انگار زخم دلم تازه سر باز کرده بود. - هنوز هم دوسش دارم! حتی کمربند بابام و مهرانی که کل شهر رو یه جا میخره، نتونست مانع عشق من به سهیل بشه؛ مامان نمیتونم فراموشش کنم! مامان درمانده دستش را دور شانهام انداخت و من سرم را روی شانهاش گذاشتم. - فرزانه جان مجبوری فراموش کنی. ببین مهران چهقدر داره صبوری میکنه؛ پسری مثل اون که کل دخترا براش دست و پا میشکنند و اون فقط چشمش تو رو میبینه. - چرا بیخیالم نمیشه؟ مکثی کرد و آهی کشید، گفت: تو میتونی مگه بیخیال کسی بشی که دوسش داری؟ بدون حتی لحظهای فکر، سرم را با جدّییت به طرفین تکان دادم. - پس از اون این انتظار رو نداشته باش! فراموش میکنی، خوشبخت میشی. حالا چشمات رو پاک کن تا بابات متوجه نشده. اون موبایل رو هم روشن کن مهران گلایه میکرد. یاد موبایلی افتادم که مهران به من داده بود. بعد از رفتن مامان سمت کشو رفتم و جعبهی کادو شده را بیرون کشیدم، حتی باز هم نکرده بودم تا ببینم چی داخلش هست. دوباره سمت تخت رفتم و با تمام بیحوصلگیهایم کادو را پاره کردم و جعبه را باز کردم. یک تلفن همراه بود از آنهایی که در ایران هنوز مد نشده بود با احتیاط در دستم گرفتم. پایینش یک آویز نگین دار که در انتهایش اسم اول خودش به انگلیسی بود. چند بار دو دکمه که بیشتر نداشت را فشار دادم و بالاخره روشن شد بعد از چند ثانیه در کمال تعجبم یک عکس از خودش با کت و شلوار شیکی که در باغی انداخته بود در صفحهی گوشی نمایان شد. گوشی را روی میز عسلی گذاشتم و دراز کشیدم. تمام خاطراتی که با سهیل داشتم جلوی چشمانم رژه رفت بهخصوص روزی که بهخاطرم کتک خورد و شبی که در آن کوچه به من ابراز علاقه کرد! من نه میخواستم سهیل را فراموش کنم و نه بهخاطر پدر و مادرم میتوانستم از مهران جدا بشوم. سهیل را به امنترین جای قلبم میفرستادم تا برای همیشه در آنجا زندگی کند و مهران را برای ازدواج زوری باید میپذیرفتم که نمیتوانستم با آن کنار بیایم. چیزی کنار گوشم وز وز میکرد؛ لای چشمانم را باز کردم. نور خورشید با اصرار خودش را به اتاق رسانده بود و خبر سپیده دم را میداد ولی آن صدا هنوز در مغزم رژه میرفت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین