انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108122" data-attributes="member: 4822"><p>پارت هفدهم</p><p></p><p>دلم برای سر کوچه ایستادنهایش، نگاههای زیرکی و لبخندی که به صورتش میآمد، حتی برای رایحهی عطری که میزد تنگ شده بود.</p><p>- فرزانه دخترم زود لباسهات رو عوض کن به خودت برس بیا شام بخوریم. نامزدت باهات حرف داره.</p><p>مامان به چهار چوب در تکیه زده بود. او مثل بابا خودش را گم نکرده بود اما لباس مرتبی به تن داشت.</p><p>لبخند کم جونی زدم و سرم را تکان دادم.</p><p>در را بست و رفت. سمت کمد دیواری لباسهایم رفتم. اتاق جدیدم دل بازتر بود اما هیچ فایدهای برای دل من نداشت.</p><p>چیدمان بنفش و سفیدی داشت و خیلی دخترانه دیزاین شده بود. کمد دیواری بزرگی قد یک دیوار تعبیه شده بود با درهای آیینهای قدی و مرمت کاری شده بود، درش را باز کردم. لباسهای رنگارنگی که مهران در هر بار آمدنش با باکس شیکی به عنوان هدیه میآورد و من هیچ کدام را استفاده نکرده بودم.</p><p>لباس نارنجی رنگ با گلهای سفید نظرم را جلب کرد. یک بلوز دامن خیلی خوشگل بود. شومیزش نارنجی با گلهای سفید، لخت بود و دامنش کلاً سفید بود با کلوشهای لایه به لایهاش تا زیر زانویم میرسید.</p><p>جوراب شلواری مشکی پوشیدم و شال سفید را به سرم انداختم. حوصله نداشتم اما دیگر این همه بیاحترامی هم به او جایز نبود هر بار که میآمد با یک مردهی متحرک روبه رو میشد و منی که هر دفعه میگفتم دیگر با آن تیپ و قیافهاش پشت سرش را هم نگاه نمیکند اما او دفعهی بعد با شوق بیشتری به دیدنم میآمد. گاهی از صبوری پیش از حدی که داشت حرصم میگرفت.</p><p>طبق معمول کنار بابا نشسته بود و پدرم حرف میزد و او گاهی با سرش تائید میکرد.</p><p>نزدیکشان شدم.</p><p>- سلام. خوش اومدی؟</p><p>با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و محو نگاهم کرد و بعد لبخند ملیحی زد.</p><p>- سلام، خوبی؟ امروز بهتر به نظر میرسی.</p><p>احترام خاصی به پدر و مادرم قائل بود. پیش آنها زیاد با من گرم حرف نمیزد. همین جملهاش هم اشارهی غیر مستقیم به سر و وضعم بود.</p><p>- بله خوبم.</p><p>میخواستم برم کنار مادر بنشینم که پدرم بلند شد و خطاب به مادرم گفت: خانوم یه لحظه اگه زحمتی نیست به من کمک کن تا پروندهها رو مرتب کنم.</p><p>مامانم بلند شد و او را همراهی کرد. مهران بعد از دنبال کردن مسیر رفتن آنها از جایش بلند شد و با نیم وجب فاصله از من ایستاد. گردنش را خم کرده بود و چشمان مخملیاش را به چهرهام دوخته بود.</p><p>- چهقدر خوشگل شدی!</p><p>سرم را تا گریبانم فرو برده بودم.</p><p>خودش دوباره سر جایش نشست و دستم را گرفت و کشید که کنارش افتادم و سر جایم جابه جا شدم.</p><p>- اگه به تو باشه که هیچ وقت کنارم نمیشینی!</p><p>- من برم چایی بیارم.</p><p>اینبار هم مانع بلند شدنم شد.</p><p>- بشین چند کلوم حرف دارم با خونوادت حرف زدم و فقط تو موندی.</p><p>هر چیزی به فکرم رسید جزء حرفی که از زبان او شنیدم.</p><p>- بابام اصرار داره زودتر مراسم عروسی رو بگیریم برا همین تا چند هفتهی آینده خودت رو آماده کن. به پدرت هم گفتم من جهیزیه نمیخوام یعنی جای ندارم. خونهی خودم رو تازه خریدم و تمام لوازم هم آکبند هست. خودت اگه در این مدت قابل میدونستی و میتونستی ببینی. میمونه خرید عروسی که...</p><p>او همچنان داشت برای خودش رویا بافی میکرد. بقیهی حرفهایش را نشنیدم من برای بار دوم داشتم جان میدادم، امیدهایم فرو ریخت. فکر میکردم روزی رهایم میکند از من و اخلاقم سرد میشود. میگذارد میرود و دوباره معشوق دلم میآید! من حتی به عروسی با او فکر نکرده بودم چه برسد به واقعیت!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108122, member: 4822"] پارت هفدهم دلم برای سر کوچه ایستادنهایش، نگاههای زیرکی و لبخندی که به صورتش میآمد، حتی برای رایحهی عطری که میزد تنگ شده بود. - فرزانه دخترم زود لباسهات رو عوض کن به خودت برس بیا شام بخوریم. نامزدت باهات حرف داره. مامان به چهار چوب در تکیه زده بود. او مثل بابا خودش را گم نکرده بود اما لباس مرتبی به تن داشت. لبخند کم جونی زدم و سرم را تکان دادم. در را بست و رفت. سمت کمد دیواری لباسهایم رفتم. اتاق جدیدم دل بازتر بود اما هیچ فایدهای برای دل من نداشت. چیدمان بنفش و سفیدی داشت و خیلی دخترانه دیزاین شده بود. کمد دیواری بزرگی قد یک دیوار تعبیه شده بود با درهای آیینهای قدی و مرمت کاری شده بود، درش را باز کردم. لباسهای رنگارنگی که مهران در هر بار آمدنش با باکس شیکی به عنوان هدیه میآورد و من هیچ کدام را استفاده نکرده بودم. لباس نارنجی رنگ با گلهای سفید نظرم را جلب کرد. یک بلوز دامن خیلی خوشگل بود. شومیزش نارنجی با گلهای سفید، لخت بود و دامنش کلاً سفید بود با کلوشهای لایه به لایهاش تا زیر زانویم میرسید. جوراب شلواری مشکی پوشیدم و شال سفید را به سرم انداختم. حوصله نداشتم اما دیگر این همه بیاحترامی هم به او جایز نبود هر بار که میآمد با یک مردهی متحرک روبه رو میشد و منی که هر دفعه میگفتم دیگر با آن تیپ و قیافهاش پشت سرش را هم نگاه نمیکند اما او دفعهی بعد با شوق بیشتری به دیدنم میآمد. گاهی از صبوری پیش از حدی که داشت حرصم میگرفت. طبق معمول کنار بابا نشسته بود و پدرم حرف میزد و او گاهی با سرش تائید میکرد. نزدیکشان شدم. - سلام. خوش اومدی؟ با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و محو نگاهم کرد و بعد لبخند ملیحی زد. - سلام، خوبی؟ امروز بهتر به نظر میرسی. احترام خاصی به پدر و مادرم قائل بود. پیش آنها زیاد با من گرم حرف نمیزد. همین جملهاش هم اشارهی غیر مستقیم به سر و وضعم بود. - بله خوبم. میخواستم برم کنار مادر بنشینم که پدرم بلند شد و خطاب به مادرم گفت: خانوم یه لحظه اگه زحمتی نیست به من کمک کن تا پروندهها رو مرتب کنم. مامانم بلند شد و او را همراهی کرد. مهران بعد از دنبال کردن مسیر رفتن آنها از جایش بلند شد و با نیم وجب فاصله از من ایستاد. گردنش را خم کرده بود و چشمان مخملیاش را به چهرهام دوخته بود. - چهقدر خوشگل شدی! سرم را تا گریبانم فرو برده بودم. خودش دوباره سر جایش نشست و دستم را گرفت و کشید که کنارش افتادم و سر جایم جابه جا شدم. - اگه به تو باشه که هیچ وقت کنارم نمیشینی! - من برم چایی بیارم. اینبار هم مانع بلند شدنم شد. - بشین چند کلوم حرف دارم با خونوادت حرف زدم و فقط تو موندی. هر چیزی به فکرم رسید جزء حرفی که از زبان او شنیدم. - بابام اصرار داره زودتر مراسم عروسی رو بگیریم برا همین تا چند هفتهی آینده خودت رو آماده کن. به پدرت هم گفتم من جهیزیه نمیخوام یعنی جای ندارم. خونهی خودم رو تازه خریدم و تمام لوازم هم آکبند هست. خودت اگه در این مدت قابل میدونستی و میتونستی ببینی. میمونه خرید عروسی که... او همچنان داشت برای خودش رویا بافی میکرد. بقیهی حرفهایش را نشنیدم من برای بار دوم داشتم جان میدادم، امیدهایم فرو ریخت. فکر میکردم روزی رهایم میکند از من و اخلاقم سرد میشود. میگذارد میرود و دوباره معشوق دلم میآید! من حتی به عروسی با او فکر نکرده بودم چه برسد به واقعیت! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین