انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108121" data-attributes="member: 4822"><p>پارت شانزدهم</p><p></p><p>- پیش روی تو دعوا کردیم زد بیرون، حالا باز بیاد ببینه حاضر نشدیم حسابمون با کرم الکاتبینه!</p><p>- مامان!</p><p>در جعبه را محکم کرد و دست به زانویش گذاشت و بلند شد.</p><p>- چیز زیادی هم نمیبریم چند تا از وسایلهای شخصی و مورد استفاده رو بردار قرار نیست خونه رو به کسی بدیم.</p><p>با تمام سر در گمیهایم در حالی که کیفم را روی زمین میکشیدم به اتاق رفتم.</p><p>بابا این روزها عجیب شده بود. لباسهای متفاوتی میپوشید و به خودش میرسید. کاملاً تبدیل به شخصی شده بود که لیاقت پدر زن بودن مهران را داشت!</p><p>مهران برایش شغل آبرومندانهای داده بود و همه از زندگی راضی بودند به غیر از منی که دلم هوای یار را میکرد و از ترسم جیکم در نمیآمد.</p><p>لوازم مدرسه و لباسهای شخصی را داخل جعبه قرار دادم و مشغول چسب زدن آن شدم تا موقع اسباب کشی بیرون نریزد.</p><p>تقهای به در خورد، پشتم به در بود. حتماً مامان آمده بود تا ببیند در چه حالی هستم با بیحوصلگی گفتم: میتونی بیایی تو.</p><p>در اتاق باز و بسته شد و بالای سرم ایستاد. او سکوت کرده بود اما من در ذهنم هزار تا سوال بود که برای هیچ کدام جوابی نداشتم.</p><p>گوشهی چسب را به یک طرف جعبه چسبانده و کشیدم تا باز شود.</p><p>- مامان هیچی بهم نمیگی. بابام رو نمیبینی چهقدر تغییر کرده؟ من رو نمیبینی در حالی که با ثروت مندترین مرد شهر ازدواج کردم اما خوشحال نیستم؟ میترسم مامان! بابا بیشتر از چشمهاش به مهران اعتماد داره اگه یه روز بهش پشت پا زد چی؟ من که هیچی من رو با تمام آرزوهایم با یک عقد زوری چالم کردید اما خودتون چی؟</p><p>چسب را چسبانده و با دستم چند بار رویش کشیدم تا محکم شود. عجیب بود اما مامان چرا چیزی نمیگفت.</p><p>دستهای مردانهی از شانهام عبور کرد و جعبه را گرفت و بلند کرد با تعجب به پشت سرم برگشتم و با دیدن مهران درجا صاف ایستادم . سرش را پایین انداخته بود اما اخم داشت.</p><p>- من همهی این کارها رو برا تو میکنم. فکر میکردم عقد که کنیم مهر من تو دلت میشینه اما تو لجبازتر از این حرفهایی! با تمام بیمهریهای تو خانوادهی تو برای من فرقی با خانوادهی خودم نداره.</p><p>سمت در رفت خیلی خجالت کشیدم که حرفهایم را شنیده بود. زبان هم نمیچرخید که از او معذرت خواهی بکنم.</p><p>- زود باش بیا دیر شد.</p><p>مانتوی قرمزم را که روی تخت انداخته بودم را به تنم کردم و شالم را درست کردم و از اتاق خارج شدم. کاش میتوانستم مانع پدر و مادرم بشوم اگر از اینجا میرفتیم تمام خاطراتم که سهیل هم جزء آنها بود در همین خانه جا میگذاشتم.</p><p>سه ماه با تمام سختیهایش گذشته بود و من بیخبر از سهیلی بودم که با وجود مهران باز هم عاشقش بودم. مهرانی که هر دفعه با هزاران امید به دیدنم میآمد و با بیمحلیهای من روبه رو میشد دوباره با اخم تخم برمیگشت ولی ناگفته نماند که مامان و بابا پیش از حد به او احترام میگذاشتند.</p><p>پدرم همانی که قهرمان زندگیام بود مرا کشت و حالا در بهترین خانه زندگی خودش را میکند. نمیدانم چهطور مانع سهیل شده بود که هیچ خبری از او نداشتم. شک نداشتم که او هم مثل من بیقراری میکند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108121, member: 4822"] پارت شانزدهم - پیش روی تو دعوا کردیم زد بیرون، حالا باز بیاد ببینه حاضر نشدیم حسابمون با کرم الکاتبینه! - مامان! در جعبه را محکم کرد و دست به زانویش گذاشت و بلند شد. - چیز زیادی هم نمیبریم چند تا از وسایلهای شخصی و مورد استفاده رو بردار قرار نیست خونه رو به کسی بدیم. با تمام سر در گمیهایم در حالی که کیفم را روی زمین میکشیدم به اتاق رفتم. بابا این روزها عجیب شده بود. لباسهای متفاوتی میپوشید و به خودش میرسید. کاملاً تبدیل به شخصی شده بود که لیاقت پدر زن بودن مهران را داشت! مهران برایش شغل آبرومندانهای داده بود و همه از زندگی راضی بودند به غیر از منی که دلم هوای یار را میکرد و از ترسم جیکم در نمیآمد. لوازم مدرسه و لباسهای شخصی را داخل جعبه قرار دادم و مشغول چسب زدن آن شدم تا موقع اسباب کشی بیرون نریزد. تقهای به در خورد، پشتم به در بود. حتماً مامان آمده بود تا ببیند در چه حالی هستم با بیحوصلگی گفتم: میتونی بیایی تو. در اتاق باز و بسته شد و بالای سرم ایستاد. او سکوت کرده بود اما من در ذهنم هزار تا سوال بود که برای هیچ کدام جوابی نداشتم. گوشهی چسب را به یک طرف جعبه چسبانده و کشیدم تا باز شود. - مامان هیچی بهم نمیگی. بابام رو نمیبینی چهقدر تغییر کرده؟ من رو نمیبینی در حالی که با ثروت مندترین مرد شهر ازدواج کردم اما خوشحال نیستم؟ میترسم مامان! بابا بیشتر از چشمهاش به مهران اعتماد داره اگه یه روز بهش پشت پا زد چی؟ من که هیچی من رو با تمام آرزوهایم با یک عقد زوری چالم کردید اما خودتون چی؟ چسب را چسبانده و با دستم چند بار رویش کشیدم تا محکم شود. عجیب بود اما مامان چرا چیزی نمیگفت. دستهای مردانهی از شانهام عبور کرد و جعبه را گرفت و بلند کرد با تعجب به پشت سرم برگشتم و با دیدن مهران درجا صاف ایستادم . سرش را پایین انداخته بود اما اخم داشت. - من همهی این کارها رو برا تو میکنم. فکر میکردم عقد که کنیم مهر من تو دلت میشینه اما تو لجبازتر از این حرفهایی! با تمام بیمهریهای تو خانوادهی تو برای من فرقی با خانوادهی خودم نداره. سمت در رفت خیلی خجالت کشیدم که حرفهایم را شنیده بود. زبان هم نمیچرخید که از او معذرت خواهی بکنم. - زود باش بیا دیر شد. مانتوی قرمزم را که روی تخت انداخته بودم را به تنم کردم و شالم را درست کردم و از اتاق خارج شدم. کاش میتوانستم مانع پدر و مادرم بشوم اگر از اینجا میرفتیم تمام خاطراتم که سهیل هم جزء آنها بود در همین خانه جا میگذاشتم. سه ماه با تمام سختیهایش گذشته بود و من بیخبر از سهیلی بودم که با وجود مهران باز هم عاشقش بودم. مهرانی که هر دفعه با هزاران امید به دیدنم میآمد و با بیمحلیهای من روبه رو میشد دوباره با اخم تخم برمیگشت ولی ناگفته نماند که مامان و بابا پیش از حد به او احترام میگذاشتند. پدرم همانی که قهرمان زندگیام بود مرا کشت و حالا در بهترین خانه زندگی خودش را میکند. نمیدانم چهطور مانع سهیل شده بود که هیچ خبری از او نداشتم. شک نداشتم که او هم مثل من بیقراری میکند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین