انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108120" data-attributes="member: 4822"><p>پارت پانزدهم</p><p></p><p>یک هفته از آن روز میگذشت هنوز هم من با پدرم سر سنگین بودم و خبری از سهیل نبود فقط سه روز تا روز موعود باقی مانده بود همان روزی که پدرم با دایی سهیل برای عقد قرار گذاشته بودند. دست به دعا بودم که بابام تصمیمی نگیرد که بختم را سیاه بکند.</p><p>مثل همیشه در اتاق روی فرشی که نخهای سفیدش بیرون زده بود نشسته بودم و مشغول مطالعه درسم بودم.</p><p>- فرزانه یه لحظه بیا بیرون.</p><p>مادرم بود که صدایم میکرد.</p><p>- مامان درس دارم.</p><p>دوباره صدایش آمد.</p><p>- دخترم یه لحظه بیا بابات کارت داره.</p><p>لحن مادرم زیادی مهربان بود و از همه بیشتر بودن بابا در خانه آن هم در این ساعت از روز برایم جای سوال داشت.</p><p>نگاهی به سر و وضعم کردم و با وجود مخالفت قلبم پا به بیرون گذاشتم.</p><p>پدرم روی کاناپهی روبه روی من نشسته بود و مرد غریبه پشت به من و جلوی پدرم نشسته بود با قدمهای نامطمئن به آنها نزدیک شدم سرم که پایین بود لب از لب باز کردم.</p><p>- کاری داشتی... بابا؟</p><p>پدرم نگاهی بهم انداخت.</p><p>- فرزانه جون این آقا اومده خواستگاریت میخواد جواب تو رو بشنوه.</p><p>به تندی سرم را بالا گرفتم و به مهمان ناشناخته نگاهی انداختم باورم نمیشد مهران بود که با چشمهای ریز شده نگاهم میکرد.</p><p>مانده بودم چه بگویم؟ دلم درد میکرد انگار یکی با چاقوی تیزی آن را تکه تکه میکرد تصور نبود سهیل آن پسر با غیرت و عاشقی که بارها در خیالم با او کنار سفرهی عقد نشسته بود مرا تا مرز جنون برد تمام قوهام رو جمع کردم و به چشمهایش خیره شدم.</p><p>- من رو ببخشید اما من نمیتونم با شما ازدواج کنم.</p><p>نگاه مهران رنگ باخت، در این مدت هیچ رقمه نتوانسته بودم او را بپذیرم. پدرم که از جایش بلند شد این بار سمت او برگشتم.</p><p>- تو چی میگی دخترهی خیره سر...</p><p>پشت بند حرفش با سیلی محکمی جلوی پای مهران افتادم. سرم را که بالا گرفتم با بیتفاوتی نگاهم میکرد. دستم را کنار دهنم بردم و دهانم را پاک کردم و به خون روی دستم خیره شدم دوباره بلند شدم و روبه روی پدرم ایستادم.</p><p>فکرش را هم نمیکردم پدر مهربانم به این روز بیافتد که دوباره با سیلی پدرانهاش صورتم را نوازش کند.</p><p>- تو غلط کردی دخترهی پتی.....</p><p>دوباره سیلی ولی اینبار از آن طرف گونهام آن هم جلوی پسر غریبهای که مثلاً آمده بود مرا عروس خودش کند.</p><p>زمین که افتادم درد عجیبی روی کمرم حس کردم انگار پاهایم بیحس شده بود اما صدایم در نمیآمد چون نگاه و خندهی سهیل جلوی چشمانم نقش بسته بود.</p><p>- علی تو رو خدا دخترم رو کشتی ولش کن.</p><p>تصویر محو مادرم بود که سر کمر بند در دست پدرم را در مشتش گرفته بود با حرکت کوتاه پدرم گوشهای زمین افتاد عجیب بود اما آنقدر بدنم بیحس شده بود که حتی دردی را حس نمیکردم اما پدرم مدام ضربهای بود که در جای جای بدنم مینشاند.</p><p>- آقای امیری بس کنید دیگه.</p><p>بیشک این نعره مال همان کوه غرور بود.</p><p>- من این دختر رو سالم ازتون میخوام نه با این سر و شکل کبود و خونی!</p><p>پدرم فریاد کشید.</p><p>- شما دخالت نکنید من این دختر رو آدم میکنم.</p><p>- علی بسه تو رو خدا همین یه بچه رو داریم میخوای قاتل اولاد بشی؟</p><p>چیزی نمیدیدم فقط صداها را میشنیدم و تصویر محو افراد رو میدیدم.</p><p>انگار مهران جلوی پدرم ایستاده بود و کمر بند در دست بابام میخواست روی صورتم بنشیند که یکی خم شد و مرا از زمین جدا کرد.</p><p>تن و روحم خسته بود و این آغوشی که نمیدانستم مرا کجا میبرد عجیب آرامم میکرد.</p><p>- فرزانه خوبی؟ یه چیزی بگو دختر جون؟ زندهای؟</p><p>نای حرف زدن هم نداشتم و صدایش از عصبانیت میلرزید.</p><p>- در ماشین رو باز کنید... زود!</p><p>به هر سختی بود از ماشین بالا رفت و مرا روی صندلی خواباند.</p><p>- حرکت کنید سمت بیمارستان میریم با بیمارستان هم هناهنگ کنید.</p><p>این بار صدایش را نزدیک صورتم شنیدم چون نفسهاش به صورتم میخورد.</p><p>- عزیز مهران تو رو خدا یه چیزی بگو.</p><p>صدایش نگران به نظر میرسید. تمام قدرتم را جمع کرد و فقط توانستم چند کلمهی نامفهوم بگویم.</p><p>- خو.... وو....بم.</p><p>دیگر چیزی نفهمیدم با سوز و سرمای دستم لای چشمانم را باز کردم.</p><p>مهران با پرستار حرف میزد و من سعی میکردم بفهمم چه میگوید.</p><p>پرستار که رفت مهران متوجه چشمان باز من شد.</p><p>- بهتری؟</p><p>خواستم سرم را کمی بلند کنم که کمرم تیر کشید و زیر لب ناله کردم.</p><p>مهران دست و پایش را گم کرد و کمرش را خم کرد و دستش را زیر سرم برد.</p><p>صبر کن کمکت کنم.</p><p>کمی مرا بالا کشید و بالشت زیر سرم را درست کرد حالا به حالت نشسته بودم.</p><p>چه بر سرم آمده بود که حالا باید یک مرد غریبه از من مراقبت میکرد.</p><p>دانههای درشت اشک از چشمانم سرا زیر شد.</p><p>ههمه جای بدنم درد میکنه بیشتر از همه دلم درد میکنه چرا من به این روز افتادم؟</p><p>مهران نفس کلافهای کشید و رفت روی مبل چهار نفره نشست.</p><p>- فرزانه من با تو حرف زده بودم به تفاهم رسیده بودیم چرا داری این کار رو با من و خودت میکنی؟</p><p>این بار سرم را سمتش برگرداندم. با اینکه روی زانوهایش خم شده بود و دستهایش را در هم تنده بود و گردنش پایین بود اما چشمانش را بالا کشیده بود به من نگاه میکرد. لباسهایش با لباسهای امروزش فرق داشت یک بلوز اندامی سیاه با شلوار کتان مشکی به تن داشت، اینبار سمت خودم برگشتم و نگاهی به لباسهایم انداختم یک پیراهن رنگ و رو رفته که به سبز میزد با یک شلوار نخی ساده بنفش کهنه به تن داشتم کمی خجالت کشیدم موهای بلندم که آزادانه روی شانههایم ریخته بود را به پشت سرم راندم که صدایش را شنیدم.</p><p>- اینجوری ازم دلبری نکن دختر.</p><p>سوالی که بارها از خودم میپرسیدم رو ازش پرسیدم.</p><p>- من کجا و تو کجا؟ یه نگاه به من و یه نگاه به خودت بنداز کجای ما به همدیگه میخوره؟</p><p>صاف نشست و یک طرفه نگاهم کرد.</p><p>- اینجوری نگو فرزانه، من عاشقت شدم! تو خیلی زیباتر از اون دخترهای هزار رنگ هستی. چشمات اونقدر پاکه که سیاهی اونها از پاکی میدرخشه موهای حالت دار و مشکیات پیش از حد دلم رو میلرزونه. فرزانه ببین وقتی تو رو با این قیافه کبود میبینم دلم درد میکنه هزاران بار میخوام خودم رو نیست کنم. بیا و مخالفت نکن بیا و لج بازی نکن ببین آخر این حکایت تو، پدرت ناقصت میکنه بیا و با دلم راه بیا.</p><p>وقتی به حرفهایش فکر میکردم حرفهایش به جا بود چون دیگر حتی خودم هم پدرم را نمیشناختم! هر چه که بود مهران بهتر و با درکتر از آن پیرمردی بود که پدرم مرا به عقدش در میآورد.</p><p>یه روز بعد</p><p>آن روز همه چیز سیاه بود به سیاهی کت و شلواری که تن مهران نشسته بود. همه چیز درد داشت به کبودی تن کمربند نشستهی من! عروسی به شکل من کسی ندیده بود. نگاهم سمت مهران کشیده شد.</p><p>هیچ چیز از سهیل کم نداشت. شاید سرتر از او بود. مشکل از من بود که نمیتوانستم دوستش داشته باشم. دل من جای دیگری گیر کرده بود! دل بود دیگر حرف که حالیاش نمیشد. شب خواستگاری را هیچ وقت فراموش نمیکنم.</p><p>جلویم قد علم کرد با تمام غرور مردانهاش به چشمانم چشم دوخت.</p><p>- میخوامت که اومدم خواستگاریت. نتونستم با دلم راه بیام که مجبور شدم بیام خواستگاریت چون دوستت دارم.</p><p>من نه حرفی داشتم به او بزنم و نه چیزی داشتم که به او بدهم. حتی قلبی هم نداشتم که لایق این محبت او باشد.</p><p>- فرزانه هر چی که دارم به پات میریزم. فقط کافیه با دل بیتابم راه بیایی.</p><p>سرم را پایین انداخته بودم و خدا را شکر میکردم که چادر، مانع دیده شدن چشمهای نمناکم بود.</p><p>اگر با این ازدواج مخالفت میکردم پدرم قاتل اولاد میشد.</p><p>- عروس خانوم وکیلم؟</p><p>عاقد دست بردار نبود. انگار به یقهام چسبیده بود و تا جوابش را نمیگرفت رهایم نمیکرد. فکر کنم بار سوم خطبه بود و باید بله را میگفتم. مهران مغرورانه با ژست خاصی نشسته بود. انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که سرش را کمی نزدیک گوشم آورد.</p><p>- فرزانه بهخدا دوستت دارم. اگه دلت هم با من نیست کاری میکنم تو هم دوستم داشته باشی!</p><p>قطره اشکی که از گوشهی چشمم جوشید از چشمش دور نماند از میان دندانهای چفت شدهاش غرید.</p><p>- د لعنتی تاب دیدن اشکهات رو ندارم اگه بخوام هم نمیتونم ازت دست بردارم. اگه من نباشم پدرت تو رو به یکی صد البته بدتر از من میده. نه من و نه تو نمیتونیم این رو تحمل کنیم، میفهمی؟</p><p>او بزرگتر از من بود و سنجیدهتر حرف میزد. راست هم میگفت. بدون اینکه از چشمانش چشم بردارم جواب دادم.</p><p>- من تاوان دل شکشتهای را خواهم داد که پشت سرم جا گذاشتم. در تاوانهای من همهی دردها و رنجها به یک غروب خونین تبدیل میشوند.</p><p>مهران مات نگاهم میکرد که صدایم را کمی بلندتر کردم.</p><p>- با اجازهی بزرگترها بله.</p><p>این بار نگاهش رنگ شادی به خود گرفت با لحنی که شوق در آن مشهود بود گفت: ممنونم، خوشبختت میکنم.</p><p>من میدانستم که حتی اگر او هم خوشبختم بکند من خوشبخت نمیشدم. خوشبختی من فقط با عشق اولم بود و بس!</p><p>از آن روز به بعد همه چیز تغییر کرد. باید بزرگ میشدم و به مردی که دوستش نداشتم محبت میکردم. آنهم مردی مثل مهران که با غرور تمامی که داشت برایم هیچ چیزی کم نمیگذاشت.</p><p>یک هفته بعد که از مدرسه آمدم. خانه در هم ریخته بود و مامان سر جعبهی بزرگی ایستاده بود و وسایلها را داخل آن قرار میداد. پشت سرش ایستادم.</p><p>- مامان اینجا چه خبره؟ داری چیکار میکنی؟</p><p>بدون اینکه نگاهم کند یا سمتم برگردد حتی از کارش هم دست بکشد گفت: زود لباسهات رو در بیار بیا کمکم کن داریم اسباب کشی میکنیم.</p><p>این را خوب میدانستم که پدرم هیچ وقت راضی نبود خانهی پدریش را رها کند. کیفم را زمین انداختم و دور زدم و روبه رویش نشستم و به صورتش زل زدم.</p><p>- یعنی چی مامان؟ چرا باید اسباب کشی کنیم؟ بابا چهطور به این راضی شده؟</p><p>نهیب زد.</p><p>- دست از سرم بردار. من چه میدونم چهطوری راضی شد اگه جراتش رو داری برو از خودش بپرس!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108120, member: 4822"] پارت پانزدهم یک هفته از آن روز میگذشت هنوز هم من با پدرم سر سنگین بودم و خبری از سهیل نبود فقط سه روز تا روز موعود باقی مانده بود همان روزی که پدرم با دایی سهیل برای عقد قرار گذاشته بودند. دست به دعا بودم که بابام تصمیمی نگیرد که بختم را سیاه بکند. مثل همیشه در اتاق روی فرشی که نخهای سفیدش بیرون زده بود نشسته بودم و مشغول مطالعه درسم بودم. - فرزانه یه لحظه بیا بیرون. مادرم بود که صدایم میکرد. - مامان درس دارم. دوباره صدایش آمد. - دخترم یه لحظه بیا بابات کارت داره. لحن مادرم زیادی مهربان بود و از همه بیشتر بودن بابا در خانه آن هم در این ساعت از روز برایم جای سوال داشت. نگاهی به سر و وضعم کردم و با وجود مخالفت قلبم پا به بیرون گذاشتم. پدرم روی کاناپهی روبه روی من نشسته بود و مرد غریبه پشت به من و جلوی پدرم نشسته بود با قدمهای نامطمئن به آنها نزدیک شدم سرم که پایین بود لب از لب باز کردم. - کاری داشتی... بابا؟ پدرم نگاهی بهم انداخت. - فرزانه جون این آقا اومده خواستگاریت میخواد جواب تو رو بشنوه. به تندی سرم را بالا گرفتم و به مهمان ناشناخته نگاهی انداختم باورم نمیشد مهران بود که با چشمهای ریز شده نگاهم میکرد. مانده بودم چه بگویم؟ دلم درد میکرد انگار یکی با چاقوی تیزی آن را تکه تکه میکرد تصور نبود سهیل آن پسر با غیرت و عاشقی که بارها در خیالم با او کنار سفرهی عقد نشسته بود مرا تا مرز جنون برد تمام قوهام رو جمع کردم و به چشمهایش خیره شدم. - من رو ببخشید اما من نمیتونم با شما ازدواج کنم. نگاه مهران رنگ باخت، در این مدت هیچ رقمه نتوانسته بودم او را بپذیرم. پدرم که از جایش بلند شد این بار سمت او برگشتم. - تو چی میگی دخترهی خیره سر... پشت بند حرفش با سیلی محکمی جلوی پای مهران افتادم. سرم را که بالا گرفتم با بیتفاوتی نگاهم میکرد. دستم را کنار دهنم بردم و دهانم را پاک کردم و به خون روی دستم خیره شدم دوباره بلند شدم و روبه روی پدرم ایستادم. فکرش را هم نمیکردم پدر مهربانم به این روز بیافتد که دوباره با سیلی پدرانهاش صورتم را نوازش کند. - تو غلط کردی دخترهی پتی..... دوباره سیلی ولی اینبار از آن طرف گونهام آن هم جلوی پسر غریبهای که مثلاً آمده بود مرا عروس خودش کند. زمین که افتادم درد عجیبی روی کمرم حس کردم انگار پاهایم بیحس شده بود اما صدایم در نمیآمد چون نگاه و خندهی سهیل جلوی چشمانم نقش بسته بود. - علی تو رو خدا دخترم رو کشتی ولش کن. تصویر محو مادرم بود که سر کمر بند در دست پدرم را در مشتش گرفته بود با حرکت کوتاه پدرم گوشهای زمین افتاد عجیب بود اما آنقدر بدنم بیحس شده بود که حتی دردی را حس نمیکردم اما پدرم مدام ضربهای بود که در جای جای بدنم مینشاند. - آقای امیری بس کنید دیگه. بیشک این نعره مال همان کوه غرور بود. - من این دختر رو سالم ازتون میخوام نه با این سر و شکل کبود و خونی! پدرم فریاد کشید. - شما دخالت نکنید من این دختر رو آدم میکنم. - علی بسه تو رو خدا همین یه بچه رو داریم میخوای قاتل اولاد بشی؟ چیزی نمیدیدم فقط صداها را میشنیدم و تصویر محو افراد رو میدیدم. انگار مهران جلوی پدرم ایستاده بود و کمر بند در دست بابام میخواست روی صورتم بنشیند که یکی خم شد و مرا از زمین جدا کرد. تن و روحم خسته بود و این آغوشی که نمیدانستم مرا کجا میبرد عجیب آرامم میکرد. - فرزانه خوبی؟ یه چیزی بگو دختر جون؟ زندهای؟ نای حرف زدن هم نداشتم و صدایش از عصبانیت میلرزید. - در ماشین رو باز کنید... زود! به هر سختی بود از ماشین بالا رفت و مرا روی صندلی خواباند. - حرکت کنید سمت بیمارستان میریم با بیمارستان هم هناهنگ کنید. این بار صدایش را نزدیک صورتم شنیدم چون نفسهاش به صورتم میخورد. - عزیز مهران تو رو خدا یه چیزی بگو. صدایش نگران به نظر میرسید. تمام قدرتم را جمع کرد و فقط توانستم چند کلمهی نامفهوم بگویم. - خو.... وو....بم. دیگر چیزی نفهمیدم با سوز و سرمای دستم لای چشمانم را باز کردم. مهران با پرستار حرف میزد و من سعی میکردم بفهمم چه میگوید. پرستار که رفت مهران متوجه چشمان باز من شد. - بهتری؟ خواستم سرم را کمی بلند کنم که کمرم تیر کشید و زیر لب ناله کردم. مهران دست و پایش را گم کرد و کمرش را خم کرد و دستش را زیر سرم برد. صبر کن کمکت کنم. کمی مرا بالا کشید و بالشت زیر سرم را درست کرد حالا به حالت نشسته بودم. چه بر سرم آمده بود که حالا باید یک مرد غریبه از من مراقبت میکرد. دانههای درشت اشک از چشمانم سرا زیر شد. ههمه جای بدنم درد میکنه بیشتر از همه دلم درد میکنه چرا من به این روز افتادم؟ مهران نفس کلافهای کشید و رفت روی مبل چهار نفره نشست. - فرزانه من با تو حرف زده بودم به تفاهم رسیده بودیم چرا داری این کار رو با من و خودت میکنی؟ این بار سرم را سمتش برگرداندم. با اینکه روی زانوهایش خم شده بود و دستهایش را در هم تنده بود و گردنش پایین بود اما چشمانش را بالا کشیده بود به من نگاه میکرد. لباسهایش با لباسهای امروزش فرق داشت یک بلوز اندامی سیاه با شلوار کتان مشکی به تن داشت، اینبار سمت خودم برگشتم و نگاهی به لباسهایم انداختم یک پیراهن رنگ و رو رفته که به سبز میزد با یک شلوار نخی ساده بنفش کهنه به تن داشتم کمی خجالت کشیدم موهای بلندم که آزادانه روی شانههایم ریخته بود را به پشت سرم راندم که صدایش را شنیدم. - اینجوری ازم دلبری نکن دختر. سوالی که بارها از خودم میپرسیدم رو ازش پرسیدم. - من کجا و تو کجا؟ یه نگاه به من و یه نگاه به خودت بنداز کجای ما به همدیگه میخوره؟ صاف نشست و یک طرفه نگاهم کرد. - اینجوری نگو فرزانه، من عاشقت شدم! تو خیلی زیباتر از اون دخترهای هزار رنگ هستی. چشمات اونقدر پاکه که سیاهی اونها از پاکی میدرخشه موهای حالت دار و مشکیات پیش از حد دلم رو میلرزونه. فرزانه ببین وقتی تو رو با این قیافه کبود میبینم دلم درد میکنه هزاران بار میخوام خودم رو نیست کنم. بیا و مخالفت نکن بیا و لج بازی نکن ببین آخر این حکایت تو، پدرت ناقصت میکنه بیا و با دلم راه بیا. وقتی به حرفهایش فکر میکردم حرفهایش به جا بود چون دیگر حتی خودم هم پدرم را نمیشناختم! هر چه که بود مهران بهتر و با درکتر از آن پیرمردی بود که پدرم مرا به عقدش در میآورد. یه روز بعد آن روز همه چیز سیاه بود به سیاهی کت و شلواری که تن مهران نشسته بود. همه چیز درد داشت به کبودی تن کمربند نشستهی من! عروسی به شکل من کسی ندیده بود. نگاهم سمت مهران کشیده شد. هیچ چیز از سهیل کم نداشت. شاید سرتر از او بود. مشکل از من بود که نمیتوانستم دوستش داشته باشم. دل من جای دیگری گیر کرده بود! دل بود دیگر حرف که حالیاش نمیشد. شب خواستگاری را هیچ وقت فراموش نمیکنم. جلویم قد علم کرد با تمام غرور مردانهاش به چشمانم چشم دوخت. - میخوامت که اومدم خواستگاریت. نتونستم با دلم راه بیام که مجبور شدم بیام خواستگاریت چون دوستت دارم. من نه حرفی داشتم به او بزنم و نه چیزی داشتم که به او بدهم. حتی قلبی هم نداشتم که لایق این محبت او باشد. - فرزانه هر چی که دارم به پات میریزم. فقط کافیه با دل بیتابم راه بیایی. سرم را پایین انداخته بودم و خدا را شکر میکردم که چادر، مانع دیده شدن چشمهای نمناکم بود. اگر با این ازدواج مخالفت میکردم پدرم قاتل اولاد میشد. - عروس خانوم وکیلم؟ عاقد دست بردار نبود. انگار به یقهام چسبیده بود و تا جوابش را نمیگرفت رهایم نمیکرد. فکر کنم بار سوم خطبه بود و باید بله را میگفتم. مهران مغرورانه با ژست خاصی نشسته بود. انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که سرش را کمی نزدیک گوشم آورد. - فرزانه بهخدا دوستت دارم. اگه دلت هم با من نیست کاری میکنم تو هم دوستم داشته باشی! قطره اشکی که از گوشهی چشمم جوشید از چشمش دور نماند از میان دندانهای چفت شدهاش غرید. - د لعنتی تاب دیدن اشکهات رو ندارم اگه بخوام هم نمیتونم ازت دست بردارم. اگه من نباشم پدرت تو رو به یکی صد البته بدتر از من میده. نه من و نه تو نمیتونیم این رو تحمل کنیم، میفهمی؟ او بزرگتر از من بود و سنجیدهتر حرف میزد. راست هم میگفت. بدون اینکه از چشمانش چشم بردارم جواب دادم. [FONT=Arial]- من تاوان دل شکشتهای را خواهم داد که پشت سرم جا گذاشتم. در تاوانهای من همهی دردها و رنجها به یک غروب خونین تبدیل میشوند. مهران مات نگاهم میکرد که صدایم را کمی بلندتر کردم.[/FONT] - با اجازهی بزرگترها بله. این بار نگاهش رنگ شادی به خود گرفت با لحنی که شوق در آن مشهود بود گفت: ممنونم، خوشبختت میکنم. من میدانستم که حتی اگر او هم خوشبختم بکند من خوشبخت نمیشدم. خوشبختی من فقط با عشق اولم بود و بس! از آن روز به بعد همه چیز تغییر کرد. باید بزرگ میشدم و به مردی که دوستش نداشتم محبت میکردم. آنهم مردی مثل مهران که با غرور تمامی که داشت برایم هیچ چیزی کم نمیگذاشت. یک هفته بعد که از مدرسه آمدم. خانه در هم ریخته بود و مامان سر جعبهی بزرگی ایستاده بود و وسایلها را داخل آن قرار میداد. پشت سرش ایستادم. - مامان اینجا چه خبره؟ داری چیکار میکنی؟ بدون اینکه نگاهم کند یا سمتم برگردد حتی از کارش هم دست بکشد گفت: زود لباسهات رو در بیار بیا کمکم کن داریم اسباب کشی میکنیم. این را خوب میدانستم که پدرم هیچ وقت راضی نبود خانهی پدریش را رها کند. کیفم را زمین انداختم و دور زدم و روبه رویش نشستم و به صورتش زل زدم. - یعنی چی مامان؟ چرا باید اسباب کشی کنیم؟ بابا چهطور به این راضی شده؟ نهیب زد. - دست از سرم بردار. من چه میدونم چهطوری راضی شد اگه جراتش رو داری برو از خودش بپرس! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین