انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108081" data-attributes="member: 4822"><p>چهاردهم</p><p></p><p>سمت آشپز خانه رفتم. چای خشک را داخل قوری چینی کوچک ریختم و از سماور که جوش آمده بود روی آن آب باز کردم که صدایش آمد.</p><p>- نمیخواد شام درست کنی؛ سفارش دادم الان میارن!</p><p>لبم را گاز گرفتم اصلاً شام توی فکرم نبود.</p><p>دوتا از فنجانهای چینی مادرم را روی سینی استیل گذاشتم و چای ریختم. قندان چینی گل سرخ را هم کنار آنها گذاشتم.</p><p>چشمانش را بسته بود و سرش را بالا گرفته بود با شنیدن صدای قدمهایم خودش را جمع و جور کرد.</p><p>سینی را مقابلش گرفتم. یک تای ابرویش را بالا انداخت.</p><p>- فکر میکردم اولین چای همون چای معروف خواستگاری باشه اما کی از کار خدا سر در میاره که!</p><p>تمام غم دنیا روی سرم آوار شد. من سهیل را میخواستم. چرا باید به ازدواج اجباری تن میدادم؟</p><p>ذرهای از چایی را مزه کرد و در دستش نگه داشت.</p><p>- چیزی شده؟ چرا حس میکنم نگات پر از حرف هست.</p><p>در جوابش فقط توانستم آه جگر سوزی بکشم. قدم برداشتم تا دوباره سمت آشپزخانه بروم که چادر زیر پایم گیر کرد و با سر سقوط کردم. سرم به یه چیز سفت برخورد کرد. سرم را که بالا گرفتم دیدم افتادم بغل مهران و او هم با لبخند نگاهم میکند. کم مانده بود سرم به لبهی تیز میز بخورد.</p><p>- ممنون.</p><p>- حواست رو بیشتر جمع کن.</p><p>کمر راست کردم و او دستش را شل کرد. خودم را آزاد کردم و تقریباً با دو خودم را به آشپزخانه رساندم.</p><p>صدای در ورودی آمد و چند دقیقه بعد دوباره در بسته شد و پشت سرش صدایش آمد.</p><p>- بیا غذا بخوریم.</p><p>مانده بودم که چه بگویم.</p><p>- گرسنه نیستم.</p><p>صدایش کمی بلندتر از قبل شد.</p><p>- دختر جون مگه بهت یاد ندادند روی حرف بزرگترهات حرف نزنی. بیا بشین باهات حرف دارم.</p><p>سینی بزرگ آلومینیوم را روی میز گذاشتم و داخل آن دو قاشق و دو لیوان آب با ترشی لوبیا که مامان درست کرده بود گذاشت و تکه نانی هم کنار آنها قرار دادم و پیشش رفتم.</p><p>غذاها را از پاکت در آورد و روی سینی گذاشت.</p><p>- بشین!</p><p>مقابلش نسشتم و غذاها را باز کرد. بوی جوجه کباب کل خانه را برداشته بود. حالا میفهمیدم که چهقدر گرسنه هستم.</p><p>- دستمالی از جیبش بیرون کشید و دور دهانش را تمیز کرد و کنار کشید.</p><p>- خوب؟ بگو ببینم چرا پدرت رو این همه عصبی کردی؟</p><p>آخرین لقمه را قورت دادم و بهش خیره شدم. تکیهاش را به کاناپه داده بود و موهایش از آنجا که کش موهایش روی سر من بود همانطور آزادانه دورش ریخته بود. انگار تک تک فرهایش را ژل زده بود که برق میزد و فر ریزش توی چشم بود. دو تل کوتاه هم از سمت چپ روی چشمش افتاده بود. مطمئناً حال من آشفتهتر از او بود.</p><p>- چیزی برای تعریف کردن نیست.</p><p>سرش را بالا و پایین کرد. تکیهاش را به کاناپه داد. طوری نگاهم میکرد که عمق وجودم را به آتش میکشید.</p><p>فرزانه نگاه میشیت رنگ باختهات خبر از وجود داغونت میده. صورت سفید و گردت درست هم رنگ موهای رنگ شبت شده. وقتی حرف میزنی صدات لرزش خاصی داره معلومه در دلت یه عالمه حرف برای گفتن داری ولی اگه چیزی نمیگی یعنی پس نمیخوای چیزی بگی.</p><p>کمی مات نگاهش کردم گوشهی چشمانم تر شده بود و این را به خوبی حس میکردم. بغضم را فرو خوردم.</p><p>- از روی اجبار مجبورم باهات ازدواج کنم این رو بدونی کافیه!</p><p>چشمانش را ریز کرده و کمی به جلو متمایل شد.</p><p>- شاید بعداً نظرت عوض شد!</p><p>- نمیدونم اما حالا خیلی خوب میدونم که هیچ حسی بهت ندارم.</p><p>صدای دندانهایش را که روی هم میکشید به وضوح میشد شنید. عصبی شده بود اما مقصرش من نبودم. من فقط واقعیت را به او گفته بودم و تصمیم با خودش بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108081, member: 4822"] چهاردهم سمت آشپز خانه رفتم. چای خشک را داخل قوری چینی کوچک ریختم و از سماور که جوش آمده بود روی آن آب باز کردم که صدایش آمد. - نمیخواد شام درست کنی؛ سفارش دادم الان میارن! لبم را گاز گرفتم اصلاً شام توی فکرم نبود. دوتا از فنجانهای چینی مادرم را روی سینی استیل گذاشتم و چای ریختم. قندان چینی گل سرخ را هم کنار آنها گذاشتم. چشمانش را بسته بود و سرش را بالا گرفته بود با شنیدن صدای قدمهایم خودش را جمع و جور کرد. سینی را مقابلش گرفتم. یک تای ابرویش را بالا انداخت. - فکر میکردم اولین چای همون چای معروف خواستگاری باشه اما کی از کار خدا سر در میاره که! تمام غم دنیا روی سرم آوار شد. من سهیل را میخواستم. چرا باید به ازدواج اجباری تن میدادم؟ ذرهای از چایی را مزه کرد و در دستش نگه داشت. - چیزی شده؟ چرا حس میکنم نگات پر از حرف هست. در جوابش فقط توانستم آه جگر سوزی بکشم. قدم برداشتم تا دوباره سمت آشپزخانه بروم که چادر زیر پایم گیر کرد و با سر سقوط کردم. سرم به یه چیز سفت برخورد کرد. سرم را که بالا گرفتم دیدم افتادم بغل مهران و او هم با لبخند نگاهم میکند. کم مانده بود سرم به لبهی تیز میز بخورد. - ممنون. - حواست رو بیشتر جمع کن. کمر راست کردم و او دستش را شل کرد. خودم را آزاد کردم و تقریباً با دو خودم را به آشپزخانه رساندم. صدای در ورودی آمد و چند دقیقه بعد دوباره در بسته شد و پشت سرش صدایش آمد. - بیا غذا بخوریم. مانده بودم که چه بگویم. - گرسنه نیستم. صدایش کمی بلندتر از قبل شد. - دختر جون مگه بهت یاد ندادند روی حرف بزرگترهات حرف نزنی. بیا بشین باهات حرف دارم. سینی بزرگ آلومینیوم را روی میز گذاشتم و داخل آن دو قاشق و دو لیوان آب با ترشی لوبیا که مامان درست کرده بود گذاشت و تکه نانی هم کنار آنها قرار دادم و پیشش رفتم. غذاها را از پاکت در آورد و روی سینی گذاشت. - بشین! مقابلش نسشتم و غذاها را باز کرد. بوی جوجه کباب کل خانه را برداشته بود. حالا میفهمیدم که چهقدر گرسنه هستم. - دستمالی از جیبش بیرون کشید و دور دهانش را تمیز کرد و کنار کشید. - خوب؟ بگو ببینم چرا پدرت رو این همه عصبی کردی؟ آخرین لقمه را قورت دادم و بهش خیره شدم. تکیهاش را به کاناپه داده بود و موهایش از آنجا که کش موهایش روی سر من بود همانطور آزادانه دورش ریخته بود. انگار تک تک فرهایش را ژل زده بود که برق میزد و فر ریزش توی چشم بود. دو تل کوتاه هم از سمت چپ روی چشمش افتاده بود. مطمئناً حال من آشفتهتر از او بود. - چیزی برای تعریف کردن نیست. سرش را بالا و پایین کرد. تکیهاش را به کاناپه داد. طوری نگاهم میکرد که عمق وجودم را به آتش میکشید. فرزانه نگاه میشیت رنگ باختهات خبر از وجود داغونت میده. صورت سفید و گردت درست هم رنگ موهای رنگ شبت شده. وقتی حرف میزنی صدات لرزش خاصی داره معلومه در دلت یه عالمه حرف برای گفتن داری ولی اگه چیزی نمیگی یعنی پس نمیخوای چیزی بگی. کمی مات نگاهش کردم گوشهی چشمانم تر شده بود و این را به خوبی حس میکردم. بغضم را فرو خوردم. - از روی اجبار مجبورم باهات ازدواج کنم این رو بدونی کافیه! چشمانش را ریز کرده و کمی به جلو متمایل شد. - شاید بعداً نظرت عوض شد! - نمیدونم اما حالا خیلی خوب میدونم که هیچ حسی بهت ندارم. صدای دندانهایش را که روی هم میکشید به وضوح میشد شنید. عصبی شده بود اما مقصرش من نبودم. من فقط واقعیت را به او گفته بودم و تصمیم با خودش بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین