انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108080" data-attributes="member: 4822"><p>پارت سیزدهم</p><p></p><p>مکثی کرد و دستش را دور فرمان مشت کرد بدون این که سمتم برگردد صدایش را شنیدم.</p><p>- ببین فرزانه من آدم بدی نیستم اما اگه تو به حرفم گوش نکنی بدبخت میشی. من دوس... ست...تت دا...رم.</p><p>از بغل صندلی به صورت پر ابهتش زل زده بودم. او داشت ابراز علاقه میکرد. آنهم به هر سختی که بود. چشمانش را محکم روی هم فشار داده بود، لبهایش را میگزید. من باید به او چه میگفتم؟ کاش سهیل تهران نرفته بود.</p><p>کیفم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. برگشتم سمتش آرام طوری که فقط خودم صدای خودم را بشنوم گفتم: چارهای جزء قبول کردن پیشنهادت ندارم.</p><p>این بار او گردنش را به پشت گج کرد و نگاهم را شکار کرد و سرش را تکان داد.</p><p>- همینجا هستم پس نترس.</p><p>قدمهای سنگین شدهام را پشت سرم میکشیدم. کلید را روی در انداختم و در با حرکتی باز شد. دیگر شب شده بود و از تنهایی مثل چی میترسیدم. سمت تلفن خانه رفتم و شمارهی منزل لیلا را گرفتم. هر چهقدر بوق خورد کسی جواب نداد. چند بار هم امتحان کردم اما بیفایده بود.</p><p>کمکم داشت گریهام میگرفت که گوشی زنگ خود با فکر این که لیلا است سمت گوشی پرواز کردم.</p><p>- لیلا پس کجایی دارم از ترس میمیرم.</p><p>با شنیدن صدای گرفتهی مامان پشت گوشی وا رفتم.</p><p>- الهی قربونت برم، نترس دخترم. بابات به یکی سپرد که بیاد پیشت. بعد از قطع کردن گوشی برو در رو باز کن. بابات میگه خیلی فرد قابل اعتمادی است. تو برو تو اتاقت در رو از پشت قفل کن و مهمون هم تو پذیرایی میخوابه بهتر از تنها بودنت هست.</p><p>- یعنی چی، بابا به کی گفته؟</p><p>خیلی سر و صدا بود و به زور میشد صدای مامان را تشخیص داد.</p><p>- دخترم مهمون اومد من باید برم. مراقب خودت باش.</p><p>- مامان…</p><p>بوق پشت گوشی ناامیدم کرد با حرص گوشی را روی میز کوبیدم که صدای زنگ بلند شد. با اینکه از تاریکی و تنهایی میترسیدم اما باید در را باز میکردم. چادر مامان را سرم کردم و از حیاط کوچک گذشتم.</p><p>- بله، اومدم.</p><p>بدون شنیدن صدای فرد پشت در کلید در را کشیدم و در باز شد با تعجب به صورتش نگاه میکردم. یک دستش در جیبش بود و دست دیگرش را بالای سرش کنار در تکیه زده بود و سرش را روی آن گذاشته بود.</p><p>- شما!</p><p>ماشینش جلوی در بود و چشمانش خسته بهنظر میرسید.</p><p>من رو کنار زد و داخل حیاط آمد.</p><p>- هیچ فکر نمیکردم با این همه غرورم روزی نگهبانی هم بدم!</p><p>در را بستم و پشت سرش ایستادم. چند قدم حرکت کرد و وقتی متوجه شد من همراهی نمیکنم سمتم برگشت.</p><p>- فکر نمیکنم چیزی برای توضیح باشه چون پدرت گفت که باهات حرف زده.</p><p>تازه دو گرانیام افتاده بود. این آقا رئیس شرکت بابام بود. شخصی که بابام تو این چند روز بیشتر از چشمهایش به او اعتماد داشت اما هیچگونه نمیتوانستم بپذیرم که پدرم اجازه داده این مرد اینجا بماند.</p><p>- نمیخوای تعریف کنی داخل برم؟</p><p>از او جلو زدم و در ورودی را باز کردم</p><p>- بفرمایین داخل.</p><p>نیم نگاهی بهم انداخت و داخل رفت. اطراف را از زیر نظرش گذراند. مطمئناً پسری مثل اون این خانهها را خرابه میدانست.</p><p>- خونهی گرمی دارین. انگار آدم چندین ساله اینجا زندگی میکنه. خونهتون بوی زندگی میده.</p><p>لبخند محوی به افکار خودم زدم.</p><p>- آره ارثیهی پدر بزرگمه.</p><p>در حالی که سمت کاناپهها میرفت کتش را هم در آورد. روی تاج کاناپه انداخت و خودش روی کاناپه بزرگ ولو شد.</p><p>- خستهام خیلی خسته.</p><p>راست میگفت سر و شکلش داغون بود چند دکمهی پیراهن سفیدش باز بود و کل دکمههای جلیقهاش را هم باز کرده بود موهای مرتبش اینبار آشفته دورش ریخته بودند و چشمهای عسلی رنگ از میان موهایش دل ربایی میکردند. معذب بودم؛ طوری که اگر زمین دهان باز میکرد خودم را داخل آن میانداختم. یاد حرف سهیل افتادم. گفته بود چادر را روی سرت بکش. آهی کشیدم و چادرم را تا پیشانیام کشیدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108080, member: 4822"] پارت سیزدهم مکثی کرد و دستش را دور فرمان مشت کرد بدون این که سمتم برگردد صدایش را شنیدم. - ببین فرزانه من آدم بدی نیستم اما اگه تو به حرفم گوش نکنی بدبخت میشی. من دوس... ست...تت دا...رم. از بغل صندلی به صورت پر ابهتش زل زده بودم. او داشت ابراز علاقه میکرد. آنهم به هر سختی که بود. چشمانش را محکم روی هم فشار داده بود، لبهایش را میگزید. من باید به او چه میگفتم؟ کاش سهیل تهران نرفته بود. کیفم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. برگشتم سمتش آرام طوری که فقط خودم صدای خودم را بشنوم گفتم: چارهای جزء قبول کردن پیشنهادت ندارم. این بار او گردنش را به پشت گج کرد و نگاهم را شکار کرد و سرش را تکان داد. - همینجا هستم پس نترس. قدمهای سنگین شدهام را پشت سرم میکشیدم. کلید را روی در انداختم و در با حرکتی باز شد. دیگر شب شده بود و از تنهایی مثل چی میترسیدم. سمت تلفن خانه رفتم و شمارهی منزل لیلا را گرفتم. هر چهقدر بوق خورد کسی جواب نداد. چند بار هم امتحان کردم اما بیفایده بود. کمکم داشت گریهام میگرفت که گوشی زنگ خود با فکر این که لیلا است سمت گوشی پرواز کردم. - لیلا پس کجایی دارم از ترس میمیرم. با شنیدن صدای گرفتهی مامان پشت گوشی وا رفتم. - الهی قربونت برم، نترس دخترم. بابات به یکی سپرد که بیاد پیشت. بعد از قطع کردن گوشی برو در رو باز کن. بابات میگه خیلی فرد قابل اعتمادی است. تو برو تو اتاقت در رو از پشت قفل کن و مهمون هم تو پذیرایی میخوابه بهتر از تنها بودنت هست. - یعنی چی، بابا به کی گفته؟ خیلی سر و صدا بود و به زور میشد صدای مامان را تشخیص داد. - دخترم مهمون اومد من باید برم. مراقب خودت باش. - مامان… بوق پشت گوشی ناامیدم کرد با حرص گوشی را روی میز کوبیدم که صدای زنگ بلند شد. با اینکه از تاریکی و تنهایی میترسیدم اما باید در را باز میکردم. چادر مامان را سرم کردم و از حیاط کوچک گذشتم. - بله، اومدم. بدون شنیدن صدای فرد پشت در کلید در را کشیدم و در باز شد با تعجب به صورتش نگاه میکردم. یک دستش در جیبش بود و دست دیگرش را بالای سرش کنار در تکیه زده بود و سرش را روی آن گذاشته بود. - شما! ماشینش جلوی در بود و چشمانش خسته بهنظر میرسید. من رو کنار زد و داخل حیاط آمد. - هیچ فکر نمیکردم با این همه غرورم روزی نگهبانی هم بدم! در را بستم و پشت سرش ایستادم. چند قدم حرکت کرد و وقتی متوجه شد من همراهی نمیکنم سمتم برگشت. - فکر نمیکنم چیزی برای توضیح باشه چون پدرت گفت که باهات حرف زده. تازه دو گرانیام افتاده بود. این آقا رئیس شرکت بابام بود. شخصی که بابام تو این چند روز بیشتر از چشمهایش به او اعتماد داشت اما هیچگونه نمیتوانستم بپذیرم که پدرم اجازه داده این مرد اینجا بماند. - نمیخوای تعریف کنی داخل برم؟ از او جلو زدم و در ورودی را باز کردم - بفرمایین داخل. نیم نگاهی بهم انداخت و داخل رفت. اطراف را از زیر نظرش گذراند. مطمئناً پسری مثل اون این خانهها را خرابه میدانست. - خونهی گرمی دارین. انگار آدم چندین ساله اینجا زندگی میکنه. خونهتون بوی زندگی میده. لبخند محوی به افکار خودم زدم. - آره ارثیهی پدر بزرگمه. در حالی که سمت کاناپهها میرفت کتش را هم در آورد. روی تاج کاناپه انداخت و خودش روی کاناپه بزرگ ولو شد. - خستهام خیلی خسته. راست میگفت سر و شکلش داغون بود چند دکمهی پیراهن سفیدش باز بود و کل دکمههای جلیقهاش را هم باز کرده بود موهای مرتبش اینبار آشفته دورش ریخته بودند و چشمهای عسلی رنگ از میان موهایش دل ربایی میکردند. معذب بودم؛ طوری که اگر زمین دهان باز میکرد خودم را داخل آن میانداختم. یاد حرف سهیل افتادم. گفته بود چادر را روی سرت بکش. آهی کشیدم و چادرم را تا پیشانیام کشیدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین