انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108078" data-attributes="member: 4822"><p>پارت دوازدهم</p><p></p><p>سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد.</p><p>- متاسفانه اینطوره.</p><p>دستانم را سمت شالم بردم و آن را پایین کشیدم. اختیار هیچ کدام از کارهایم دست خودم نبود با ناخنهایم به سر و صورتم چنگ میزدم و بیمهابا جیغ میزدم.</p><p>فنجان در دستش را که از بوی م×س×ت کنندهاش معلوم بود که کاپوچینو هست روی میز کوچک کنار دستش گذاشت.</p><p>- داری با خودت چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟</p><p>آره من دیوانه شده بودم. من خود مجنون بودم. فقط یک بیابان بی آب را کم داشتم. حالا که فکر میکنم نباید مجنون را سر زنش میکردم.</p><p>صورتم میسوخت و دستانم وز وز میکرد اما همچنان با تمام قدرت میخواستم خودم را نابود کنم تا به دست آن پیر مرد نیافتم. من قطعاً میمردم.</p><p>از جایش تکان خورد عحیب بود اما حتی در این موقعیت حواسش به جنتلمنی خودش بود که کمی زانوی شلوار فاستونیاش را بالا کشید و پیش پایم زانو زد. با دستان بزرگش مچ هر دو دستم را گرفت.</p><p>- داری عزای چی رو میگیری؟ هنوز که اتفاقی نیافتاده.</p><p>به چشمان رنگ قهوهاش زل زدم. آره من عزادار بودم. عزادار عشق نافرجامم، عزادار نابودی عشقی که در دلم جوانه زده بود، عزادار ندیدن سهیلی که فقط مردانگی از او دیده بودم من عزادار بودم.</p><p>- چرا داری اونطوری نگام میکنی؟</p><p>سرم را به طرفین تکان دادم.</p><p>لحنش آرام بود اما انگار در جای دیگری سیر میکرد. موهایم دور شانههایم پریشان ریخته بودند اما مگر مهم بود.</p><p>- جوری نگام میکنی تا عمق وجودم یخ میزنه. تو حیفی! نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه.</p><p>خستگی باعث شد کمی آرام بشوم اما آنقدر ضربهی سختی خورده بودم که حتی تارهای صوتی هم مرا یاری نمیکردند.</p><p>- چه ... طو... ری؟</p><p>در حالی که هنوز مچ دست راستم را گرفته بود مات صورتم شده بود تک تک اجزای صورتم را از زیر نگاهش گذراند و من معذب از این کارش منتظر بودم.</p><p>- دروغ گفتن تو ذات من نیست. از همون اول که دیدمت چشمم رو گرفتی. شاید کار خدا بود که ما رو اونطور با هم دیگه آشنا کرد. قرار دو روز دیگه اون پیر مردی که گفتم بیاد خواستگاریت اما اگه تو بله بگی نمیگذارم احدی جزء خودم پا تو خونهتون بزاره!</p><p>او داشت چه میگفت؟ من مگر میتوانستم جز سهیل با کس دیگری ازدواج کنم اصلاً سهیل با مهران ده سال تفاوت سنی داشتند. این انصاف نبود من چهطور میتوانستم با یکی که پانزده یا بیست سال از من بزرگتر بود ازدواج کنم.</p><p>- نه... نه... دنیا نمیتونه این قدر بیرحم باشه!</p><p>موهایش را اینبار با یک کش در پشت گردنش جمع کرده بود و فقط چند تا موی کوتاه فر ریز روی پیشانیاش خود نمایی میکردند، کتی در تن نداشت اما جلیق و شلوار ست نوک مدادی با پیراهن سفید چیزی از جذابیتش کم نکرده بود. همچنان پیش پایم زانو زده بود و با دست چپش مچ دست راستم را بالای شانهام گرفته بود تا مانع خود زنی من بشود با حرفم چشمانش رنگ باخت و دستش شل شد و از دستم جدا شد. اخم کرده سرش را پایین انداخت.</p><p>- میدونم فاصلهی سنی زیادی داریم اما اگه من نباشم مجبوری با اون...</p><p>با جیغی که زدم حرفش را قطع کرد.</p><p>- مگه من چه گناهی کردم؟ مگه جرم من چیه که باید اینطور تاوان پس بدم؟</p><p>چیزی نگفت، او که گناهی نداشت. دستش را برد پشت سرش و کش مشکی را از موهایش بیرون کشی. حالا موهای فر او روی شانههایش افتاد. محو حرکاتش بودم کش را دور مچش انداخت و کنارم نشست. خسته بودم اختیار چیزی را نداشتم حتی مخالفت کردن با او را، موهایم را جمع کرد و با کش بست. شال را به دستم داد و از کنارم رد شد و در صندلی جلو جا گرفت و ماشین را روشن کرد.</p><p>- کمی فکر کن تا آروم بگیری.</p><p>سرم را به صندلی تکیه داده بودم و به خیابانهای این شهر بیرحم نگاه میکردم. نگاهم را سمت او کشیدم با دقت و اخمهای در همش که از آیینه معلوم بود رانندگی میکرد. از خودم با این سر و شکل که در کنار او قرار گرفته بودم خجالت کشیدم. او درست شبیه شاهزادههای کارتونهای کودکیهایم بود حتی در رفتار و حرفهایش دقت میکرد اما من چی؟ مثل دختر خیابانیهای آواره بودم و از همه بدتر خودم را به دیوانگی زده بودم. اما از سکوت او معلوم بود که صبر زیادی دارد. خیلی فکر کردم نفهمیدم چند ساعت رانندگی کرد. اما کل مسیر را گریه کرده بودم و خودم و بختم را نفرین میکردم. حتماً چشمانم خیلی وقت پیش پف کرده بود و صورتم سرخ سرخ شده بود.</p><p>ماشین که متوقف شد به خودم آمدم و صدایش را شنیدم.</p><p>- میتونی پیاده بشی. میدونم پدر و مادرت خونه نیستند به یکی از دوستات بگو بیاد پیشت بمونه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108078, member: 4822"] پارت دوازدهم سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد. - متاسفانه اینطوره. دستانم را سمت شالم بردم و آن را پایین کشیدم. اختیار هیچ کدام از کارهایم دست خودم نبود با ناخنهایم به سر و صورتم چنگ میزدم و بیمهابا جیغ میزدم. فنجان در دستش را که از بوی م×س×ت کنندهاش معلوم بود که کاپوچینو هست روی میز کوچک کنار دستش گذاشت. - داری با خودت چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ آره من دیوانه شده بودم. من خود مجنون بودم. فقط یک بیابان بی آب را کم داشتم. حالا که فکر میکنم نباید مجنون را سر زنش میکردم. صورتم میسوخت و دستانم وز وز میکرد اما همچنان با تمام قدرت میخواستم خودم را نابود کنم تا به دست آن پیر مرد نیافتم. من قطعاً میمردم. از جایش تکان خورد عحیب بود اما حتی در این موقعیت حواسش به جنتلمنی خودش بود که کمی زانوی شلوار فاستونیاش را بالا کشید و پیش پایم زانو زد. با دستان بزرگش مچ هر دو دستم را گرفت. - داری عزای چی رو میگیری؟ هنوز که اتفاقی نیافتاده. به چشمان رنگ قهوهاش زل زدم. آره من عزادار بودم. عزادار عشق نافرجامم، عزادار نابودی عشقی که در دلم جوانه زده بود، عزادار ندیدن سهیلی که فقط مردانگی از او دیده بودم من عزادار بودم. - چرا داری اونطوری نگام میکنی؟ سرم را به طرفین تکان دادم. لحنش آرام بود اما انگار در جای دیگری سیر میکرد. موهایم دور شانههایم پریشان ریخته بودند اما مگر مهم بود. - جوری نگام میکنی تا عمق وجودم یخ میزنه. تو حیفی! نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه. خستگی باعث شد کمی آرام بشوم اما آنقدر ضربهی سختی خورده بودم که حتی تارهای صوتی هم مرا یاری نمیکردند. - چه ... طو... ری؟ در حالی که هنوز مچ دست راستم را گرفته بود مات صورتم شده بود تک تک اجزای صورتم را از زیر نگاهش گذراند و من معذب از این کارش منتظر بودم. - دروغ گفتن تو ذات من نیست. از همون اول که دیدمت چشمم رو گرفتی. شاید کار خدا بود که ما رو اونطور با هم دیگه آشنا کرد. قرار دو روز دیگه اون پیر مردی که گفتم بیاد خواستگاریت اما اگه تو بله بگی نمیگذارم احدی جزء خودم پا تو خونهتون بزاره! او داشت چه میگفت؟ من مگر میتوانستم جز سهیل با کس دیگری ازدواج کنم اصلاً سهیل با مهران ده سال تفاوت سنی داشتند. این انصاف نبود من چهطور میتوانستم با یکی که پانزده یا بیست سال از من بزرگتر بود ازدواج کنم. - نه... نه... دنیا نمیتونه این قدر بیرحم باشه! موهایش را اینبار با یک کش در پشت گردنش جمع کرده بود و فقط چند تا موی کوتاه فر ریز روی پیشانیاش خود نمایی میکردند، کتی در تن نداشت اما جلیق و شلوار ست نوک مدادی با پیراهن سفید چیزی از جذابیتش کم نکرده بود. همچنان پیش پایم زانو زده بود و با دست چپش مچ دست راستم را بالای شانهام گرفته بود تا مانع خود زنی من بشود با حرفم چشمانش رنگ باخت و دستش شل شد و از دستم جدا شد. اخم کرده سرش را پایین انداخت. - میدونم فاصلهی سنی زیادی داریم اما اگه من نباشم مجبوری با اون... با جیغی که زدم حرفش را قطع کرد. - مگه من چه گناهی کردم؟ مگه جرم من چیه که باید اینطور تاوان پس بدم؟ چیزی نگفت، او که گناهی نداشت. دستش را برد پشت سرش و کش مشکی را از موهایش بیرون کشی. حالا موهای فر او روی شانههایش افتاد. محو حرکاتش بودم کش را دور مچش انداخت و کنارم نشست. خسته بودم اختیار چیزی را نداشتم حتی مخالفت کردن با او را، موهایم را جمع کرد و با کش بست. شال را به دستم داد و از کنارم رد شد و در صندلی جلو جا گرفت و ماشین را روشن کرد. - کمی فکر کن تا آروم بگیری. سرم را به صندلی تکیه داده بودم و به خیابانهای این شهر بیرحم نگاه میکردم. نگاهم را سمت او کشیدم با دقت و اخمهای در همش که از آیینه معلوم بود رانندگی میکرد. از خودم با این سر و شکل که در کنار او قرار گرفته بودم خجالت کشیدم. او درست شبیه شاهزادههای کارتونهای کودکیهایم بود حتی در رفتار و حرفهایش دقت میکرد اما من چی؟ مثل دختر خیابانیهای آواره بودم و از همه بدتر خودم را به دیوانگی زده بودم. اما از سکوت او معلوم بود که صبر زیادی دارد. خیلی فکر کردم نفهمیدم چند ساعت رانندگی کرد. اما کل مسیر را گریه کرده بودم و خودم و بختم را نفرین میکردم. حتماً چشمانم خیلی وقت پیش پف کرده بود و صورتم سرخ سرخ شده بود. ماشین که متوقف شد به خودم آمدم و صدایش را شنیدم. - میتونی پیاده بشی. میدونم پدر و مادرت خونه نیستند به یکی از دوستات بگو بیاد پیشت بمونه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین