انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108047" data-attributes="member: 4822"><p>پارت یازدهم</p><p>دم ظهر بود، یخچال را باز کردم. قابلمهی مشکی رنگ را برداشتم و درش را باز کردم. کمی برنج با یک پیاله قیمه داخلش بود. همین برای من کافی بود. زیر گاز را روشن کردم و قابلمه را روی آن قرار دادم و شعله را کم کردم.</p><p>الان سهیل کجاست؟ یعنی میدونه پدرم چه تصمیمی داره؟</p><p>دستانم را رو به آسمان بلند کردم.</p><p>- خدایا کمک کن بابام از تصمیمش منصرف بشه اگه سهیل نباشه من نابود میشم.</p><p>بعد از خوردن ناهار و جمع کردن آشپزخانه تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم.</p><p>مانتوی تابستانی آبی رنگ با شلوار لی و شال زرد بر سرم کردم و از خانه خارج شدم. کوچه خلوت بود. من هم دنبال همین بودم که کمی فکر کنم. کاش سهیل مثل همیشه سر کوچه منتظرم بود، کاش میتوانستم به طریقی همه چیز را به او بگویم اما افسوس که نه آدرسی از او داشتم و نه شمارهی میدانستم. سمت پارک محله حرکت کردم. نزدیک ورودی پارک ماشین آشنایی پیش پایم ترمز کرد. یک لحظه با ترس دستم را روی قلبم گذاشتم. که در اتوماتیک باز شد و چهرهی مرد آشنا دوباره نمایان گشت.</p><p>کت و شلوار چهار خانهی مایل به قهوهای در تن داشت روی صندلی نشسته بود و فنجانی در دستش وجود داشت.</p><p>- بیا بالا.</p><p>منظورش را نفهمیدم.</p><p>- ببخشید؟</p><p>فنجان را نزدیک لبهای خوش فرمش برد.</p><p>- باهات حرف دارم.</p><p>با اخم گفتم: چرا باید سوار ماشین شما بشم؟</p><p>کنار چشمانش چین خورد و با بیحوصلگی یک دور چشمانش را در کاسه چرخاند.</p><p>- فکر کنم میدونی که پدرت کار جدیدی پیدا کرده!</p><p>حرفهایش بو دار بود. او از کجا پدر مرا میشناخت خودش یک سوال بزرگ بود. وقتی دید هنوز منتظر بقیهی حرفش هستم ادامه داد.</p><p>- حالا بیا بالا بهت بگم. اینجوری نه برای شما و نه برای من صورت خوشی نداره.</p><p>آهی کشیدم و آرام پایم را روی سکوی ماشین گذاشتم. در همان حالت نشسته دستش را جلویم دراز کرد تا کمکم کند. نگاهی به دستش انداختم و دستم را به تیرهی درب ماشین گذاشتم و خودم را بالا کشیدم. دستش را مشت کرد و پس کشید و دندانهایش را به هم سایید.</p><p>در ماشین باز هم بسته شد و این بار محافظهایش با یک اشارهی سر پیاده شدند.</p><p>- پدرت تو شرکت من کار میکنه!</p><p>حرفش چیزی نبود که انتظارش را داشتم با تعجب پرسیدم: چی؟</p><p>این مرد چه قصدی داشت. اصلاً پدرم چگونه توانسته بود توی آن شرکت کار کند؟</p><p>- آروم باش دارم حرف میزنم. من بهش کار دادم. با اینکه میدونستم پدر توست بهش کار دادم.</p><p>فکرم رو بر زبانم جاری کردم.</p><p>- تو چه قصدی داری؟</p><p>چشمانش را به وضوح دزدید و از پنجره به بیرون نگاه کرد.</p><p>- نمیدونم چیکار کردی که پدرت میخواد تو رو به یک پیر مرد بده!</p><p>به یک باره گلولهی آتش شدم. حرفهایش صحت نداشت.</p><p>- دروغ گو! پدرم هر چهقدر هم از من متنفر باشه این کار رو باهام نمیکنه.</p><p>این بار نگاهش را سمت من کشید.</p><p>- مجبوری باور کنی چون من به کسی دروغ نمیگم. میتونم بهت ثابت کنم.؛گفته دخترم رو به اولین خواستگارش میدم و این پیر خرفت هم که به پولش مینازه از فرصت استفاده کرد. قراره چند روز دیگه بیاد خواستگاریت!</p><p>وا رفتم، دست و پایم را حس نمیکردم. ناباورانه سرم را به طرفین تکان دادم.</p><p>- نه نه پدرم نمیتونه باهام این کار رو بکنه!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108047, member: 4822"] پارت یازدهم دم ظهر بود، یخچال را باز کردم. قابلمهی مشکی رنگ را برداشتم و درش را باز کردم. کمی برنج با یک پیاله قیمه داخلش بود. همین برای من کافی بود. زیر گاز را روشن کردم و قابلمه را روی آن قرار دادم و شعله را کم کردم. الان سهیل کجاست؟ یعنی میدونه پدرم چه تصمیمی داره؟ دستانم را رو به آسمان بلند کردم. - خدایا کمک کن بابام از تصمیمش منصرف بشه اگه سهیل نباشه من نابود میشم. بعد از خوردن ناهار و جمع کردن آشپزخانه تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. مانتوی تابستانی آبی رنگ با شلوار لی و شال زرد بر سرم کردم و از خانه خارج شدم. کوچه خلوت بود. من هم دنبال همین بودم که کمی فکر کنم. کاش سهیل مثل همیشه سر کوچه منتظرم بود، کاش میتوانستم به طریقی همه چیز را به او بگویم اما افسوس که نه آدرسی از او داشتم و نه شمارهی میدانستم. سمت پارک محله حرکت کردم. نزدیک ورودی پارک ماشین آشنایی پیش پایم ترمز کرد. یک لحظه با ترس دستم را روی قلبم گذاشتم. که در اتوماتیک باز شد و چهرهی مرد آشنا دوباره نمایان گشت. کت و شلوار چهار خانهی مایل به قهوهای در تن داشت روی صندلی نشسته بود و فنجانی در دستش وجود داشت. - بیا بالا. منظورش را نفهمیدم. - ببخشید؟ فنجان را نزدیک لبهای خوش فرمش برد. - باهات حرف دارم. با اخم گفتم: چرا باید سوار ماشین شما بشم؟ کنار چشمانش چین خورد و با بیحوصلگی یک دور چشمانش را در کاسه چرخاند. - فکر کنم میدونی که پدرت کار جدیدی پیدا کرده! حرفهایش بو دار بود. او از کجا پدر مرا میشناخت خودش یک سوال بزرگ بود. وقتی دید هنوز منتظر بقیهی حرفش هستم ادامه داد. - حالا بیا بالا بهت بگم. اینجوری نه برای شما و نه برای من صورت خوشی نداره. آهی کشیدم و آرام پایم را روی سکوی ماشین گذاشتم. در همان حالت نشسته دستش را جلویم دراز کرد تا کمکم کند. نگاهی به دستش انداختم و دستم را به تیرهی درب ماشین گذاشتم و خودم را بالا کشیدم. دستش را مشت کرد و پس کشید و دندانهایش را به هم سایید. در ماشین باز هم بسته شد و این بار محافظهایش با یک اشارهی سر پیاده شدند. - پدرت تو شرکت من کار میکنه! حرفش چیزی نبود که انتظارش را داشتم با تعجب پرسیدم: چی؟ این مرد چه قصدی داشت. اصلاً پدرم چگونه توانسته بود توی آن شرکت کار کند؟ - آروم باش دارم حرف میزنم. من بهش کار دادم. با اینکه میدونستم پدر توست بهش کار دادم. فکرم رو بر زبانم جاری کردم. - تو چه قصدی داری؟ چشمانش را به وضوح دزدید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. - نمیدونم چیکار کردی که پدرت میخواد تو رو به یک پیر مرد بده! به یک باره گلولهی آتش شدم. حرفهایش صحت نداشت. - دروغ گو! پدرم هر چهقدر هم از من متنفر باشه این کار رو باهام نمیکنه. این بار نگاهش را سمت من کشید. - مجبوری باور کنی چون من به کسی دروغ نمیگم. میتونم بهت ثابت کنم.؛گفته دخترم رو به اولین خواستگارش میدم و این پیر خرفت هم که به پولش مینازه از فرصت استفاده کرد. قراره چند روز دیگه بیاد خواستگاریت! وا رفتم، دست و پایم را حس نمیکردم. ناباورانه سرم را به طرفین تکان دادم. - نه نه پدرم نمیتونه باهام این کار رو بکنه! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین