انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108046" data-attributes="member: 4822"><p>پارت دهم</p><p></p><p>بعد از این حرفش دستانم در لحظه گرم شد. نگاهم را با ترس پایین کشیدم. هر دو دستم را با دستهایش گرفته بود و با انگشت شصتش روی دستم را لمس میکرد. یک حس شیرینی بهم دست داد. یک رویا که به واقعیت پیوست. او دستهایم را گرفته بود. ناخودآگاه لبخند به لبم نشست و او هم لبخند زد.</p><p>- من هیچ وقت تنهات نمیگذارم. هیچ وقت اجازه نمیدم از من دور بمونی. تو شیشهی عمر منی، نباشی من هم نیستم. مثل روزهایی که گذشت باز هم همیشه حواسم بهت هست.</p><p>حرفهای شیرینی میزد. آنقدر شیرین که کلمه به کلمهاش به دلم مینشست. مرد بود و روی حرفش ایستاد تا جایی که در توانش بود از من دست نکشید.</p><p>آن شب همه چیز به خوبی تمام شد. قرار شد دو هفتهی بعد یک نامزدی کوچکی گرفته بشه و حلقه بندازیم.</p><p>دو روز از خواستگاری میگذشت. روی ابرها سیر میکردم. مامان هم کم از من نداشت. بابا یک روز پیش پیشنهاد کار گرفته بود. مامان و من در پذیرایی منتظرش بودیم تا ببینیم چه شد. کلید چرخید و پشت بندش صدای بابا اومد.</p><p>- ای اهل و عیال نمیخواید بیایی به پیشواز؟</p><p>با شنیدن صدایش سمتش پرواز کردم با دیدن جعبهی شیرینی در دستش حساب کار دستم آمد. جعبه را از دستش گرفتم.</p><p>- چی شده بابا؟</p><p>کفشهایش را در آورد و با لبخند روی لبش کنار مامان نشست.</p><p>- خانوم بالاخره از او چرخ دستی و از گشتن تو خیابونها راحت شدم.</p><p>به وضوح اشک شوق را در چشمان مادر بینوایم دیدم. او فکر میکرد بابا برای آبدارچی شرکتی تکلیف گرفته بود.</p><p>- خیلی برات خوشحالم کار آبدارچی هم کار آبرومندی هستش بهتر از گشتن و سر و کله زدن با هزار جور مردم است!</p><p>- خانوم چی میگی؟ آبدارچی کدومه؟ رانندهی کارمندان شرکت بزرگ تک بالا شهر شدم.</p><p>دهان من باز مانده بود. مادرم چشمانش گشاد شده بود. این بار اشک شوق میریخت. دستانش را به آسمان بلند کرد.</p><p>- خدایا شکرت که دعاهام رو شنیدی.</p><p>بابا سمت من برگشت.</p><p>_ نگران بودم که چهطور باید پیش خواستگارهات کم نیاریم. حالا دیگه میتونی با خیال راحت برای جشن نامزدی برنامه بریزی.</p><p>خجالت کشیدم. پدرم با تمام تنگ دستیهایش چیزی برایم کم نگذاشته بود.</p><p>- بابا من تا اینجا هم از شما و مامان راضی هستم.</p><p>چند روز بود که پدرم در آن شرکت مشغول کار بود و مدام از رئیس شرکتش حرف میزد. نمیدونم چی شد که بابام همه چیز را فهمید. اینکه ما همدیگر را میشناسیم برایش گران تمام شده بود. آنقدر گران که تا حد مرگ کتکم زد. التماسش میکردم اما برایش بیفایده بود.</p><p>فردای آن روز با حالی زار و تنی شکسته روی تخت دراز کشیده بودم. بی چارگی بدترین درد دنیاست که خدا چارهای برای آن نگذاشته است. دلم سهیل را میخواست که بیاید با آن جرات دستم را بگیرد و به نا کجا آباد فرار کنیم. اما همه چی رویایی بیش نبود.</p><p>بابا حتی اجازهی خروج از خانه را هم به من نمیداد. رمانی دستم بودم و خودم را با آن سرگرم کرده بودم تا دیوانه نشوم که مادرم هراسان در اتاقم را باز کرد.</p><p>- فرزانه تا شب مراقب خودت باش و تو خونه بمون من و و پدرت داریم میریم خونهی عموم آخه عموم فوت کرده.</p><p>به اینجای حرفش که رسید بغض کرد.</p><p>- شب اگه نیومدیم برو خونهی لیلا اینا بمون به اکرم خانوم میگم چشمش روت باشه.</p><p>اجازهی هیچ مخالفتی را به من نداد. چادر مشکی را سرش انداخت و با شنیدن صدای پدرم از خانه بیرون زد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108046, member: 4822"] پارت دهم بعد از این حرفش دستانم در لحظه گرم شد. نگاهم را با ترس پایین کشیدم. هر دو دستم را با دستهایش گرفته بود و با انگشت شصتش روی دستم را لمس میکرد. یک حس شیرینی بهم دست داد. یک رویا که به واقعیت پیوست. او دستهایم را گرفته بود. ناخودآگاه لبخند به لبم نشست و او هم لبخند زد. - من هیچ وقت تنهات نمیگذارم. هیچ وقت اجازه نمیدم از من دور بمونی. تو شیشهی عمر منی، نباشی من هم نیستم. مثل روزهایی که گذشت باز هم همیشه حواسم بهت هست. حرفهای شیرینی میزد. آنقدر شیرین که کلمه به کلمهاش به دلم مینشست. مرد بود و روی حرفش ایستاد تا جایی که در توانش بود از من دست نکشید. آن شب همه چیز به خوبی تمام شد. قرار شد دو هفتهی بعد یک نامزدی کوچکی گرفته بشه و حلقه بندازیم. دو روز از خواستگاری میگذشت. روی ابرها سیر میکردم. مامان هم کم از من نداشت. بابا یک روز پیش پیشنهاد کار گرفته بود. مامان و من در پذیرایی منتظرش بودیم تا ببینیم چه شد. کلید چرخید و پشت بندش صدای بابا اومد. - ای اهل و عیال نمیخواید بیایی به پیشواز؟ با شنیدن صدایش سمتش پرواز کردم با دیدن جعبهی شیرینی در دستش حساب کار دستم آمد. جعبه را از دستش گرفتم. - چی شده بابا؟ کفشهایش را در آورد و با لبخند روی لبش کنار مامان نشست. - خانوم بالاخره از او چرخ دستی و از گشتن تو خیابونها راحت شدم. به وضوح اشک شوق را در چشمان مادر بینوایم دیدم. او فکر میکرد بابا برای آبدارچی شرکتی تکلیف گرفته بود. - خیلی برات خوشحالم کار آبدارچی هم کار آبرومندی هستش بهتر از گشتن و سر و کله زدن با هزار جور مردم است! - خانوم چی میگی؟ آبدارچی کدومه؟ رانندهی کارمندان شرکت بزرگ تک بالا شهر شدم. دهان من باز مانده بود. مادرم چشمانش گشاد شده بود. این بار اشک شوق میریخت. دستانش را به آسمان بلند کرد. - خدایا شکرت که دعاهام رو شنیدی. بابا سمت من برگشت. _ نگران بودم که چهطور باید پیش خواستگارهات کم نیاریم. حالا دیگه میتونی با خیال راحت برای جشن نامزدی برنامه بریزی. خجالت کشیدم. پدرم با تمام تنگ دستیهایش چیزی برایم کم نگذاشته بود. - بابا من تا اینجا هم از شما و مامان راضی هستم. چند روز بود که پدرم در آن شرکت مشغول کار بود و مدام از رئیس شرکتش حرف میزد. نمیدونم چی شد که بابام همه چیز را فهمید. اینکه ما همدیگر را میشناسیم برایش گران تمام شده بود. آنقدر گران که تا حد مرگ کتکم زد. التماسش میکردم اما برایش بیفایده بود. فردای آن روز با حالی زار و تنی شکسته روی تخت دراز کشیده بودم. بی چارگی بدترین درد دنیاست که خدا چارهای برای آن نگذاشته است. دلم سهیل را میخواست که بیاید با آن جرات دستم را بگیرد و به نا کجا آباد فرار کنیم. اما همه چی رویایی بیش نبود. بابا حتی اجازهی خروج از خانه را هم به من نمیداد. رمانی دستم بودم و خودم را با آن سرگرم کرده بودم تا دیوانه نشوم که مادرم هراسان در اتاقم را باز کرد. - فرزانه تا شب مراقب خودت باش و تو خونه بمون من و و پدرت داریم میریم خونهی عموم آخه عموم فوت کرده. به اینجای حرفش که رسید بغض کرد. - شب اگه نیومدیم برو خونهی لیلا اینا بمون به اکرم خانوم میگم چشمش روت باشه. اجازهی هیچ مخالفتی را به من نداد. چادر مشکی را سرش انداخت و با شنیدن صدای پدرم از خانه بیرون زد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین