انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 107902" data-attributes="member: 4822"><p>پارت پنجم</p><p></p><p>فرزانه که ع×ر×ق، صورت سفیدش را پوشانده بود و نفس نفس میزد سرش را روی شانهی او گذاشت.</p><p>هاجر موهای مشکی او را نوازش کرد.</p><p>- هیچی نیست آبجی خواب دیدی، آروم باش!</p><p>فرزانه که تا حالا سکوت کرده بود؛ بغضش از یاد آوری آن کابوس واقعی ترکید، اشک دانه دانه از گونههایش سر میخورد و او دلش دوباره گریه میخواست؛ انگار میخواست تمام سالهایی که سکوت کرده بود را زار بزند و تمام دردهایش را فریاد بزند! او میخواست دیگر راحت شود از تمام نامردیهای سر نوشتش،</p><p>راستی مگر او چه کشیده بود؟</p><p>هاجر که در تمام این سالها حتی یک بار هم اشک او را ندیده بود با اینکه پزشک گفته بود اگر گریه کند حالش چند برابر بهتر میشود اما باز هم هاجر با تمام تلاشهایش موفق نشده بود حالا ساعت سه نصف شب چه چیزی باعث شده بود دوستش مثل باران بهاری اشک بریزد؟ واقعاً برایش سوال شده بود.</p><p>- فرزانه جان! عزیزم خودت رو نابود کردی که، بسه گلم.</p><p>آه جگر سوزی کشید.</p><p>- پونزده سالم بود از عشق و عاشقی هیچی نمیفهمیدم. پسری که پنج سال ازمن بزرگتر بود چند باری جلوی راهم سبز شد اما هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد.</p><p>گلم تو چی کشیدی که دردت اینقدر بزرگه؟</p><p>به نقطهی نامعلومی چشم دوخته بود.</p><p>-<span style="font-family: 'Times New Roman'"> </span>هاجر من دیگه خسته شدم من در آغوش تاوانهای سرخم هر نفسم یه عذابه و هر لحظهام یه حکم از نابودی!</p><p>تلخ خندید و با حسرت نهفته شده در صدایش تعریف کرد.</p><p>********</p><p>فرزانه</p><p> نگاهش خاص بود. با آن چشمهای آبی عسلی بدون هیچ حرفی نگاهم میکرد اما ته نگاهش حرفها نهفته بود که من میدانستم! هفتهای دو سه بار به جلوی مدرسه میآمد و تا چند کوچه هم با فاصله پشت سرم میآمد. من هم حرفی نداشتم اما همین که کنارم بود خوشحالم میکرد.</p><p>روزها گذشت فکر کردم بهش عادت کردم، نگو که دیگر بزرگ شده بودم و عاشقی میکردم! آنقدر دوستش داشتم که حاضر بودم جانم را بهش بدهم.</p><p>هفده سالم بود، وضع مالی خانواده تقریباً خوب شده بود تا حدی که میتوانستیم پسانداز اندکی را کنار بگذاریم. پدرم که برای جمع کردن خردهها و سمساری به بالا شهر میرفت از طرفی گاهی هم به تعمیرات و لوازم خانهها میپرداخت نه خیلی زیاد اما میشد پیش چند تا مهمان سرمان را بالا بگیریم از مدرسه برگشتم خانه دیدم مامانم خیلی خوشحاله سمتش برگشتم.</p><p>- سلام مامان چیزی شده؟</p><p>مامان نزدیکم شد و هر دو تا شانههایم را گرفت و به صورتم خیره شد. بعد از چند ثانیه بالاخره جوابم را داد.</p><p>- بدو برو اتاقت؛ اول برو حموم بعد هم خوب حاضر شو! پدرت تو اتاقت، روی میز پول گذاشته اون رو بردار، برو خرید. قراره برات خواستگار بیاد!</p><p>با تعجب گفتم: خواستگار! کیه مامان؟</p><p>مامان که سر از پا نمیشناخت در حالی که مشغول پاک کردن میوهها بود بیحواس گفت: همون پسری که تو رو از مدرسه تا سر کوچه میرسونتت!</p><p>دست و پایم شل شد، مامان همه چیز را میدانست اما حتی در این سه سال یک بار هم به رویم نیاورده بود. بدون اینکه مامان را متوجه کنم چه گفته است با خوشحالی سمت اتاقم پرواز کردم. دروغ چرا آنقدر خوشحال بودم که هیچی برایم مهم نبود. فقط میخواستم با او باشم؛ دلم گرمای دستهایش را میخواست، حمایت بدون ترسش را میخواست. من با تمام وجودم او را طلب میکردم!</p><p>با خوشحالی مانتوی قرمز با شلوار و شال مشکی را سرم کردم. اوایل تابستان بود و هوای شهر تا حدودی قابل تحملتر بود. چشمم به بسته پول روی میز افتاد.</p><p>صدای مامان دوباره بلند شد.</p><p>- بابات میگه وضع اونها خیلی خوبه میگه نباید دخترم کم بیاره که بعداً به سرش بزنند. گفت به آدرسی که روی کاغذ کنار پولها گذاشته بری.</p><p>پول را همراه کاغذ در کیفم انداختم و زیپش را محکم کردم از اتاق خارج شدم. مامان در حالی که در جنب و جوش بود حرف میزد.</p><p>- من هم که میبینی نمیتونم همراهت بیام به لیلا زنگ بزن باهات بیاد که تنها نباشی.</p><p>- چشم مامان بابت همه چیز ممنون.</p><p>ظرف سبزی را روی میز گذاشت و از سر تا پایم را برانداز کرد. چیزی زیر لبش خواند و روی صورتم فوت کرد.</p><p>- الهی قربونت برم. امیدوارم بخت تو بلندتر باشه!</p><p>در دلم گفتم: اگه با سهیل باشم حتماً خوشبخت میشم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 107902, member: 4822"] پارت پنجم فرزانه که ع×ر×ق، صورت سفیدش را پوشانده بود و نفس نفس میزد سرش را روی شانهی او گذاشت. هاجر موهای مشکی او را نوازش کرد. - هیچی نیست آبجی خواب دیدی، آروم باش! فرزانه که تا حالا سکوت کرده بود؛ بغضش از یاد آوری آن کابوس واقعی ترکید، اشک دانه دانه از گونههایش سر میخورد و او دلش دوباره گریه میخواست؛ انگار میخواست تمام سالهایی که سکوت کرده بود را زار بزند و تمام دردهایش را فریاد بزند! او میخواست دیگر راحت شود از تمام نامردیهای سر نوشتش، راستی مگر او چه کشیده بود؟ هاجر که در تمام این سالها حتی یک بار هم اشک او را ندیده بود با اینکه پزشک گفته بود اگر گریه کند حالش چند برابر بهتر میشود اما باز هم هاجر با تمام تلاشهایش موفق نشده بود حالا ساعت سه نصف شب چه چیزی باعث شده بود دوستش مثل باران بهاری اشک بریزد؟ واقعاً برایش سوال شده بود. - فرزانه جان! عزیزم خودت رو نابود کردی که، بسه گلم. آه جگر سوزی کشید. - پونزده سالم بود از عشق و عاشقی هیچی نمیفهمیدم. پسری که پنج سال ازمن بزرگتر بود چند باری جلوی راهم سبز شد اما هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد. گلم تو چی کشیدی که دردت اینقدر بزرگه؟ به نقطهی نامعلومی چشم دوخته بود. -[FONT=Arial][FONT=Times New Roman] [/FONT][/FONT][FONT=Arial]هاجر من دیگه خسته شدم من در آغوش تاوانهای سرخم هر نفسم یه عذابه و هر لحظهام یه حکم از نابودی![/FONT] تلخ خندید و با حسرت نهفته شده در صدایش تعریف کرد. ******** فرزانه نگاهش خاص بود. با آن چشمهای آبی عسلی بدون هیچ حرفی نگاهم میکرد اما ته نگاهش حرفها نهفته بود که من میدانستم! هفتهای دو سه بار به جلوی مدرسه میآمد و تا چند کوچه هم با فاصله پشت سرم میآمد. من هم حرفی نداشتم اما همین که کنارم بود خوشحالم میکرد. روزها گذشت فکر کردم بهش عادت کردم، نگو که دیگر بزرگ شده بودم و عاشقی میکردم! آنقدر دوستش داشتم که حاضر بودم جانم را بهش بدهم. هفده سالم بود، وضع مالی خانواده تقریباً خوب شده بود تا حدی که میتوانستیم پسانداز اندکی را کنار بگذاریم. پدرم که برای جمع کردن خردهها و سمساری به بالا شهر میرفت از طرفی گاهی هم به تعمیرات و لوازم خانهها میپرداخت نه خیلی زیاد اما میشد پیش چند تا مهمان سرمان را بالا بگیریم از مدرسه برگشتم خانه دیدم مامانم خیلی خوشحاله سمتش برگشتم. - سلام مامان چیزی شده؟ مامان نزدیکم شد و هر دو تا شانههایم را گرفت و به صورتم خیره شد. بعد از چند ثانیه بالاخره جوابم را داد. - بدو برو اتاقت؛ اول برو حموم بعد هم خوب حاضر شو! پدرت تو اتاقت، روی میز پول گذاشته اون رو بردار، برو خرید. قراره برات خواستگار بیاد! با تعجب گفتم: خواستگار! کیه مامان؟ مامان که سر از پا نمیشناخت در حالی که مشغول پاک کردن میوهها بود بیحواس گفت: همون پسری که تو رو از مدرسه تا سر کوچه میرسونتت! دست و پایم شل شد، مامان همه چیز را میدانست اما حتی در این سه سال یک بار هم به رویم نیاورده بود. بدون اینکه مامان را متوجه کنم چه گفته است با خوشحالی سمت اتاقم پرواز کردم. دروغ چرا آنقدر خوشحال بودم که هیچی برایم مهم نبود. فقط میخواستم با او باشم؛ دلم گرمای دستهایش را میخواست، حمایت بدون ترسش را میخواست. من با تمام وجودم او را طلب میکردم! با خوشحالی مانتوی قرمز با شلوار و شال مشکی را سرم کردم. اوایل تابستان بود و هوای شهر تا حدودی قابل تحملتر بود. چشمم به بسته پول روی میز افتاد. صدای مامان دوباره بلند شد. - بابات میگه وضع اونها خیلی خوبه میگه نباید دخترم کم بیاره که بعداً به سرش بزنند. گفت به آدرسی که روی کاغذ کنار پولها گذاشته بری. پول را همراه کاغذ در کیفم انداختم و زیپش را محکم کردم از اتاق خارج شدم. مامان در حالی که در جنب و جوش بود حرف میزد. - من هم که میبینی نمیتونم همراهت بیام به لیلا زنگ بزن باهات بیاد که تنها نباشی. - چشم مامان بابت همه چیز ممنون. ظرف سبزی را روی میز گذاشت و از سر تا پایم را برانداز کرد. چیزی زیر لبش خواند و روی صورتم فوت کرد. - الهی قربونت برم. امیدوارم بخت تو بلندتر باشه! در دلم گفتم: اگه با سهیل باشم حتماً خوشبخت میشم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین