انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 107901" data-attributes="member: 4822"><p>پارت چهارم</p><p>با خیسی که روی گونههایش نشست به خودش آمد و دستش را به روی گونههایش کشید. کی گریه کرده بود که خودش نفهمیده بود؟ چشمانش انگار خسته شده بودند. خودش را به اتاقش که به کل تم سیاه و بنفش داشت، رساند و روی تخت خوابش دراز کشید. چشمانش را خواب ربود.</p><p>هاجر سمت منشی برگشت.</p><p>- به آقا یاز بگین اینها رو امروز به تایلند صادر کنه، مشتری پیگیر هست.</p><p>منشی سرش را تکان داد و چند برگه جلوی او گذاشت.</p><p>- خانوم ارغوان بیزحمت این کالاها رو هم تائید کنید تا کارمون انجام بشه.</p><p>هاجر با دقت یکی یکی برگهها را مطالعه کرد و بعد امضا زد. منشی آنها را برداشت و از دفتر خارج شد. با رفتن منشی، کش و قوسی به بدنش داد و با برداشتن کیف دستی کوچک نقرهای رنگش از شرکت خارج شد.</p><p>دلش کمی پیاده روی در این خیابانهای بیدر و پیکر را میخواست. خیالش از بابت ماشین راحت بود چون نگهبان شرکت حواسش بود. کیف را روی دوشش انداخت. این خیابانها خیلی بیرحم بودند اما برایش یه یادگاری با ارزشی داده بود.</p><p>جلوی فست فودی نگه داشت. میدانست هیچ وقت فرزانه آشپزی نمیکند و اگر چیزی نگیرد امشب بدون شام میخوابند. داخل رفت به ترکی سلام داد و بعد گرفتن دو پیتزا با مخلّفات به سمت خانه راند.</p><p>خانه در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود. پاکتهای در دستش را روی اوپن گذاشت و آرام سمت راه پله رفت.</p><p>فرزانه که معمولاً در سالن طبقهی بالا مینشست اینبار آنجا نبود. آرام سمت اتاق رفت و به همان آرامی در را گشود با دیدن فرزانه متحیّر شد.</p><p>فرزانهای که هفتهای دو ساعت میخوابید حالا عین یک فرشته به خواب رفته بود. بیدار کردنش دردی را دوا نمیکرد، آرام زمزمه کرد.</p><p>- آه دوست من، چهقدر افکارت درد داشت که این چنین خستهات کردند؟</p><p>در را بست و دوباره پایین رفت. جعبهی پیتزا را با نوشابه، کنار دستش گذاشت و شروع به خوردن کرد. باز هم به فکر فرزانه بود که گرسنه خوابیده است.</p><p>غذایش را که تمام کرد پیتزا را با مخلّفات داخل سینی گذاشت و دوباره به طبقهی بالا رفت. سینی را آرام روی عسلی کنار تخت فرزانه گذاشت و به اتاق خودش رفت.</p><p>چشمانش بسته بود و در خواب آه و ناله میکرد.</p><p>******</p><p>- هم پولدار هستش هم خوش تیپ! دیگه چی میخوای؟</p><p>- مامان تو رو خدا اون پونزده سال از من بزرگتره!</p><p>مادرش کلافه از روی تخت کوچکش بلند شد و باعث شد تخت صدای بدی بدهد به سمت کمد قهوهای رنگ و رورفته که جهزیهی خودش بود رفت.</p><p>- فرزانه بابات تصمیمش رو گرفته الان هم زود حاضر شو که یه ساعت دیگه میان برا جاری کردن عقد!</p><p>با بهت ملافه را کنار انداخت و از تختش بلند شد.</p><p>- مامان تو رو خدا با من این طوری شوخی نکن. من اون پسر رو حتی ذرهای دوسش ندارم. من نمیتونم با اون خوشبخت بشم.</p><p>وقتی نگاه غم زدهی مادرش را دید وقتی مادرش سرش را با تاسف به طرفین تکان داد. بلند و از ته دل زجه زد.</p><p>- نه...نه...نه!</p><p>یک دفعه از روی تخت بلند شد و در همین حین هاجر سراسیمه وارد اتاق شد. بلافاصله روی تخت کنار او نشست و دستانش را دور او حلقه کرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 107901, member: 4822"] پارت چهارم با خیسی که روی گونههایش نشست به خودش آمد و دستش را به روی گونههایش کشید. کی گریه کرده بود که خودش نفهمیده بود؟ چشمانش انگار خسته شده بودند. خودش را به اتاقش که به کل تم سیاه و بنفش داشت، رساند و روی تخت خوابش دراز کشید. چشمانش را خواب ربود. هاجر سمت منشی برگشت. - به آقا یاز بگین اینها رو امروز به تایلند صادر کنه، مشتری پیگیر هست. منشی سرش را تکان داد و چند برگه جلوی او گذاشت. - خانوم ارغوان بیزحمت این کالاها رو هم تائید کنید تا کارمون انجام بشه. هاجر با دقت یکی یکی برگهها را مطالعه کرد و بعد امضا زد. منشی آنها را برداشت و از دفتر خارج شد. با رفتن منشی، کش و قوسی به بدنش داد و با برداشتن کیف دستی کوچک نقرهای رنگش از شرکت خارج شد. دلش کمی پیاده روی در این خیابانهای بیدر و پیکر را میخواست. خیالش از بابت ماشین راحت بود چون نگهبان شرکت حواسش بود. کیف را روی دوشش انداخت. این خیابانها خیلی بیرحم بودند اما برایش یه یادگاری با ارزشی داده بود. جلوی فست فودی نگه داشت. میدانست هیچ وقت فرزانه آشپزی نمیکند و اگر چیزی نگیرد امشب بدون شام میخوابند. داخل رفت به ترکی سلام داد و بعد گرفتن دو پیتزا با مخلّفات به سمت خانه راند. خانه در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود. پاکتهای در دستش را روی اوپن گذاشت و آرام سمت راه پله رفت. فرزانه که معمولاً در سالن طبقهی بالا مینشست اینبار آنجا نبود. آرام سمت اتاق رفت و به همان آرامی در را گشود با دیدن فرزانه متحیّر شد. فرزانهای که هفتهای دو ساعت میخوابید حالا عین یک فرشته به خواب رفته بود. بیدار کردنش دردی را دوا نمیکرد، آرام زمزمه کرد. - آه دوست من، چهقدر افکارت درد داشت که این چنین خستهات کردند؟ در را بست و دوباره پایین رفت. جعبهی پیتزا را با نوشابه، کنار دستش گذاشت و شروع به خوردن کرد. باز هم به فکر فرزانه بود که گرسنه خوابیده است. غذایش را که تمام کرد پیتزا را با مخلّفات داخل سینی گذاشت و دوباره به طبقهی بالا رفت. سینی را آرام روی عسلی کنار تخت فرزانه گذاشت و به اتاق خودش رفت. چشمانش بسته بود و در خواب آه و ناله میکرد. ****** - هم پولدار هستش هم خوش تیپ! دیگه چی میخوای؟ - مامان تو رو خدا اون پونزده سال از من بزرگتره! مادرش کلافه از روی تخت کوچکش بلند شد و باعث شد تخت صدای بدی بدهد به سمت کمد قهوهای رنگ و رورفته که جهزیهی خودش بود رفت. - فرزانه بابات تصمیمش رو گرفته الان هم زود حاضر شو که یه ساعت دیگه میان برا جاری کردن عقد! با بهت ملافه را کنار انداخت و از تختش بلند شد. - مامان تو رو خدا با من این طوری شوخی نکن. من اون پسر رو حتی ذرهای دوسش ندارم. من نمیتونم با اون خوشبخت بشم. وقتی نگاه غم زدهی مادرش را دید وقتی مادرش سرش را با تاسف به طرفین تکان داد. بلند و از ته دل زجه زد. - نه...نه...نه! یک دفعه از روی تخت بلند شد و در همین حین هاجر سراسیمه وارد اتاق شد. بلافاصله روی تخت کنار او نشست و دستانش را دور او حلقه کرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین