انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 107875" data-attributes="member: 4822"><p>پارت سوم</p><p></p><p>فرزانه با دیدن او سمت کوچهی بن بست پیچید و خودش را پشت چراغ برقی قایم کرد. نمیخواست با او روبه رو بشود غافل از اینکه آن پسر بهخاطر او به آن سمت میآمد.</p><p>تبسمی کرد. آهوی گریز پایش پا به فرار گذاشته بود و او از این دختر دست نیافتنی که نزدیک دو سال بود لحظه به لحظه بزرگ شدن و قد کشیدنش را به چشم دیده بود خوشش میآمد. بعد از اینکه اطرافش را از زیر نظرش گذراند به داخل کوچه پیچید اما کسی را ندید. مطمئن بود که خودش بود، اطمینان داشت که به این کوچه پیچید. کمی که تیز شد صدای نفس نفس زدن یکی توجهاش را جلب کرد؛ آرام سمت صدا حرکت کرد.</p><p>فرزانه بود که رو به دیوار و پشت به او با لرز پنهان شده بود.</p><p>کنار لبش بالا پرید دستانش را داخل جیب شلوار لی تنگش جای داد و یک طرف گردنش را کج کرده و به او خیره شده بود.</p><p>- کارت به جایی رسیده که از من فرار میکنی؟</p><p>حالا دیگر حتی نفس هم نمیکشید. کم مانده بود پس بیافتد! حالا او باید چه کار میکرد در این وقت شب کسی هم نبود کمکش کند اگر بلایی به سرش میآمد چه باید میکرد؟ در دلش خدا را صدا میکرد.</p><p>پسر کناریش لرز او و ترس او را کاملاً حس میکرد. باید کاری میکرد یا چیزی میگفت با لحن و آرام و دلنشینی کنار گوش او نجوا کرد.</p><p>- فرزانه از من نترس! این رو بدون هر کجا که من هستم تو در امانی.</p><p>گندهتر از سنش حرف میزد اما کلماتش شیرین بود.</p><p>- برگرد ببینم صورت ماهت رو!</p><p>فرزانه برگشت اما نگاهش به کفشهای جدیدش بود. سهیل دو قدم آهسته برداشت و در چند سانتی متری او ایستاد.</p><p>- میشه خواهش کنم سرت رو بالا بگیری؟</p><p>این تن صدا، این آرامشی که در جملاتش نهفته بود، چه آهنگ دلنشینی داشت! فرزانه را به خلسه میبرد.</p><p>بی اختیار سرش را بالا گرفت.</p><p>- میدونی چهقدر بیتاب نگاهت بودم.</p><p>- خواهش میکنم! اجازه بدین من برم.</p><p>دست راستش را از جیبش بیرون کشید.</p><p>- چرا میخوای از من فرار کنی؟</p><p>فرزانه هر دو طرف چادرش را در یک دستش گرفت تا از سرش نیافتد.</p><p>- اگه یکی ما رو ببینه در مورد ما فکرهای خوبی نمیکنه.</p><p>این پسر دست بردار نبود حالا که خدا خودش فرصتش را داده بود چرا از ان استفاده نکند.</p><p>- تا نگاهم نکنی که نمیزارم بری!</p><p>چشمانش سمت چشمهای او کشیده شد از روز اولی که جلوی در مدرسه دیده بود کلی تغییر کرده بود. قدش بلند شده بود و ته ریش به صورتش میآمد. پیراهن اندامی مشکی با شلوار هم رنگش استایلش را کامل کرده بود. دیگر مثل قبل لاغر نبود اندام رو فرمی داشت. موهای بلندش را رو به بالا شانه زده و ژل زده بود یه پسر شهری که ساعت طلایی در دستش میدرخشید. دست دیگرش باند پیچی شده بود و این میتوانست از دعوای دیروزی باشد. چند جای صورتش هم کبود شده بود و وسط لبش پاره شده بود.</p><p>گردنش را کج کرده بود و لبخند یک طرفهای به لب داشت.</p><p>- چرا خوشگلتر از همیشه شدی؟ رنگ سبز چهقدر بهت میاد!</p><p>عشق انسان را به بازی میگیرد. اختیار را از قلب و عقل آدمی خلع میکند و تنها خودش فرمانروایی میکند.</p><p>لب زد.</p><p>- همونطور که رنگ مشکی به تو میاد! چه بلایی سر خودت آوردی؟</p><p>حرف معشوقه حرفی بود که آویزهی گوشش کرد.</p><p>- عشق دردسر داره خوشگل خانوم.</p><p>لبش را به دندان گرفت از اینکه او باعث این اتفاقات شده بود ناراحت شد و غم در چشمانش نشست.</p><p>- من شرمندهام، همهی این بلاها بهخاطر من سرت اومده.</p><p>سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود بر زبانش جاری کرد.</p><p>- نبینم غمت رو! فرزانه من تو رو دوست دارم. وقتی اولین بار دیدمت فکر کردم یه حس زود گذره اما حالا نزدیک بیست سالم شده. نمیتونم فراموشت کنم اگه یه روز نبینمت آرام و قرار ندارم و اون روز برام جهنم میشه! میخوام بدونم تو هم به من حسی داری؟</p><p>مات و مبهوت غرق حرفهای او بود. اصلاً به چهرهی مغرورش نمیآمد که اینقدر احساساتی بر خورد کند. وقتی سکوت او را دید ادامه داد.</p><p>- من پسر بیغیرت یا بیناموسی نیستم که مزاحم دختر مردم باشم. حالا که میبینی اینجا هستم بهخاطر اینه که بعداً مدیون دلم نباشم. این اولین و آخرین بار من هست که باهات حرف میزنم. همیشه از دور دوستت خواهم داشت اما هیچ وقت مزاحمت نمیشم. حالا میشه به سوالم جواب بدی؟</p><p>فرزانه نه میتوانست به خودش و نه میتوانست به شخص مقابلش دروغ بگوید.</p><p>- بله!</p><p>صدایش خیلی آرام بود طوری که سهیل متوجه نشد.</p><p>- چیزی گفتی؟</p><p>اینبار چشمان درشتش را به چشمان رنگی او دوخت و کمی بلندتر گفت: گفتم بله!</p><p>سهیل وسط آن کوچهی کوچک رفت و دور خودش چرخید و سرش را بالا گرفت.</p><p>- خدایا ممنونتم، نوکرتم!</p><p>فرزانه با حیرت او را نگاه میکرد لبهایش را تر کرد و حرفش را ادامه داد.</p><p>- اما هنوز هر دو کم سن و سالیم. عشق شیرینه اما برا تصمیمهای بزرگتر باید خودمون بزرگ بشیم.</p><p>سهیل حرفش را تائید کرد.</p><p>- نمیدونم تا کی میتونم دوری ازت رو تحمل کنم اما تمام سعیام رو میکنم. ناسلامتی عروسی پسر عموم هست الان همه دنبالم هستند. قشنگ سر و روت رو بپوشون و پشت سرم بیا تا از جلوی در عبورت بدم.</p><p>فرزانه چادر را به پیشانیش کشید و پشت سر او حرکت کرد.</p><p>سهیل با تمام بیتجربه بودنش سر قولش مانده بود؛ بیصدا دوست داشت، حرفهایش را با نگاهش میگفت و فرزانهای که امروز بیشتر از دیروز عاشقش میشد. هر دو به این راضی بودند اما یه جایی باید طاقت یکی طاق میشد.</p><p>پدرش با حرص چرخ را سمت خانه هدایت میکرد، گاهی سنکی زیر چرخش گیر میکرد و او که با تمام قوا چرخ دستی را هل میداد چرخ با چند تکه لوازم داخلش بالا میپرید. حرف های مغازه دار مدام در سرش اکو میشد و او نمیتوانست هیچ کدام را هضم کند.</p><p>در را با حرص هل داد و در فلزی به دیوار خورد و صدای گوش خراشی ایجاد کرد. فرزانه که مشغول درسش بود کتاب از دستش افتاد و همراه مهسا بیرون دویدند.</p><p>پدرش در را هل داد و در که جفت شد با دیدن فرزانه چشمانش گلولهی آتش شد و به سمتش که قدم برداشت فرزانه از ترسش داخل دوید.</p><p> با سیلی پدرش، کنار ستون خانه دمل افتاده بود. پدرش درست کار بود و کارش سمساری بود و از این طریق خورد و خوراک خانواده را تامین میکرد. خانهی نقلی تمیز اما قدیمی که از پدر بزرگش برای آنها به ارث مانده بود؛ سر پناه زندگیشان شده بود.</p><p>- ای دختر پست، کارت به جایی رسیده که از پشت به بابات خنجر میزنی!</p><p>صدای پدرش بیش از حد بلند بود به طوری که چهار ستون خانه میلرزید. فقط هجده سالش بود. گناهش عاشقی بود و بس. تنها دل خوشی زندگیاش عاشقی کردن بودن اما نمیدانست این هم برایش حرام است.</p><p>دست پدرش سمت کمر بندش رفت. همین کافی بود کل وجودش به لرزه در بیاید. التماسش کرد.</p><p>- بابا تو رو خدا! من که کاری نکردم. من فقط از دور دوسش دارم همین. اونم هیچ وقت بیشتر از دومتری من نیامده!</p><p>پدرش با شنیدن این حرفها کور و کر شد. کمر بند را بیمهابا بر تن نهیف دخترک بیپناه فرود میآورد و صدای آه و نالهی او به گوش هیچ کس جزء مادر ناتوانش نمیرسید.</p><p>- بابا غلط کردم. اشتباه کردم. آی... بابا... نزن بابا... بخدا درد میکنه بابا!</p><p>پدرش مثلاً مرد بود با تمام قدرتش مردانگیاش را به رخ دختر خودش میکشید.</p><p>کمر بند را کنار انداخت و با خشم از میان دندانهای قفل شدهاش غرید.</p><p>- منو باش به خیال خودم میخواستم دخترم سری از سرها در بیاره، درس بخونه، هر کسی اومد در خونه رو زد؛ گفتم دخترم باید درسش رو تموم کنه.</p><p>صدای نالههای فرزانه با شنیدن این حرفها بلندتر شد هق میزد و با درد ناله سر میداد.</p><p>- نگو دخترم دنبال پسرهای مردم هستش. اومدن بهم میگن آقا علی کلاهت رو بالاتر بنداز فلان کس دنبال دخترت بوده! من چی دارم به این مردم بگم، ها؟</p><p>کلمهی آخر را چنان بلند نعره کشید که چهار ستون خانه لرزید.</p><p>مهسا؛ مادر بدبختتر از خودش چند متر دورتر ایستاده بود و از ترسش نامحسوس و آرام اشکهایش را پاک میکرد.</p><p>علی چند قدم جلوتر آمد که باعث شد فرزانه از ترس در خودش جمع شود. لبخند تمسخر آمیزی زد و انگشت اشارهاش را سمت او نشانه گرفت.</p><p>- گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. پسر پدرم نیستم اگه تو رو به اولین خواستگاری که از این در اومد تو ندهم!</p><p>سرش را بالا گرفت و ناباورانه به صورت کبود شده و چشمان قرمز پدرش نگاه کرد و سرش را به طرفین تکان داد.</p><p>- نه، نه. پدر من این کار رو باهام نمیکنه.</p><p>این بار با صدای بلند اما عصبی خندید.</p><p>- هه پدر؟ کدوم پدر؟ تو اگه پدر میفهمیدی این جوری آبروم رو پیش عالم و آدم نمی بردی.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 107875, member: 4822"] پارت سوم فرزانه با دیدن او سمت کوچهی بن بست پیچید و خودش را پشت چراغ برقی قایم کرد. نمیخواست با او روبه رو بشود غافل از اینکه آن پسر بهخاطر او به آن سمت میآمد. تبسمی کرد. آهوی گریز پایش پا به فرار گذاشته بود و او از این دختر دست نیافتنی که نزدیک دو سال بود لحظه به لحظه بزرگ شدن و قد کشیدنش را به چشم دیده بود خوشش میآمد. بعد از اینکه اطرافش را از زیر نظرش گذراند به داخل کوچه پیچید اما کسی را ندید. مطمئن بود که خودش بود، اطمینان داشت که به این کوچه پیچید. کمی که تیز شد صدای نفس نفس زدن یکی توجهاش را جلب کرد؛ آرام سمت صدا حرکت کرد. فرزانه بود که رو به دیوار و پشت به او با لرز پنهان شده بود. کنار لبش بالا پرید دستانش را داخل جیب شلوار لی تنگش جای داد و یک طرف گردنش را کج کرده و به او خیره شده بود. - کارت به جایی رسیده که از من فرار میکنی؟ حالا دیگر حتی نفس هم نمیکشید. کم مانده بود پس بیافتد! حالا او باید چه کار میکرد در این وقت شب کسی هم نبود کمکش کند اگر بلایی به سرش میآمد چه باید میکرد؟ در دلش خدا را صدا میکرد. پسر کناریش لرز او و ترس او را کاملاً حس میکرد. باید کاری میکرد یا چیزی میگفت با لحن و آرام و دلنشینی کنار گوش او نجوا کرد. - فرزانه از من نترس! این رو بدون هر کجا که من هستم تو در امانی. گندهتر از سنش حرف میزد اما کلماتش شیرین بود. - برگرد ببینم صورت ماهت رو! فرزانه برگشت اما نگاهش به کفشهای جدیدش بود. سهیل دو قدم آهسته برداشت و در چند سانتی متری او ایستاد. - میشه خواهش کنم سرت رو بالا بگیری؟ این تن صدا، این آرامشی که در جملاتش نهفته بود، چه آهنگ دلنشینی داشت! فرزانه را به خلسه میبرد. بی اختیار سرش را بالا گرفت. - میدونی چهقدر بیتاب نگاهت بودم. - خواهش میکنم! اجازه بدین من برم. دست راستش را از جیبش بیرون کشید. - چرا میخوای از من فرار کنی؟ فرزانه هر دو طرف چادرش را در یک دستش گرفت تا از سرش نیافتد. - اگه یکی ما رو ببینه در مورد ما فکرهای خوبی نمیکنه. این پسر دست بردار نبود حالا که خدا خودش فرصتش را داده بود چرا از ان استفاده نکند. - تا نگاهم نکنی که نمیزارم بری! چشمانش سمت چشمهای او کشیده شد از روز اولی که جلوی در مدرسه دیده بود کلی تغییر کرده بود. قدش بلند شده بود و ته ریش به صورتش میآمد. پیراهن اندامی مشکی با شلوار هم رنگش استایلش را کامل کرده بود. دیگر مثل قبل لاغر نبود اندام رو فرمی داشت. موهای بلندش را رو به بالا شانه زده و ژل زده بود یه پسر شهری که ساعت طلایی در دستش میدرخشید. دست دیگرش باند پیچی شده بود و این میتوانست از دعوای دیروزی باشد. چند جای صورتش هم کبود شده بود و وسط لبش پاره شده بود. گردنش را کج کرده بود و لبخند یک طرفهای به لب داشت. - چرا خوشگلتر از همیشه شدی؟ رنگ سبز چهقدر بهت میاد! عشق انسان را به بازی میگیرد. اختیار را از قلب و عقل آدمی خلع میکند و تنها خودش فرمانروایی میکند. لب زد. - همونطور که رنگ مشکی به تو میاد! چه بلایی سر خودت آوردی؟ حرف معشوقه حرفی بود که آویزهی گوشش کرد. - عشق دردسر داره خوشگل خانوم. لبش را به دندان گرفت از اینکه او باعث این اتفاقات شده بود ناراحت شد و غم در چشمانش نشست. - من شرمندهام، همهی این بلاها بهخاطر من سرت اومده. سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود بر زبانش جاری کرد. - نبینم غمت رو! فرزانه من تو رو دوست دارم. وقتی اولین بار دیدمت فکر کردم یه حس زود گذره اما حالا نزدیک بیست سالم شده. نمیتونم فراموشت کنم اگه یه روز نبینمت آرام و قرار ندارم و اون روز برام جهنم میشه! میخوام بدونم تو هم به من حسی داری؟ مات و مبهوت غرق حرفهای او بود. اصلاً به چهرهی مغرورش نمیآمد که اینقدر احساساتی بر خورد کند. وقتی سکوت او را دید ادامه داد. - من پسر بیغیرت یا بیناموسی نیستم که مزاحم دختر مردم باشم. حالا که میبینی اینجا هستم بهخاطر اینه که بعداً مدیون دلم نباشم. این اولین و آخرین بار من هست که باهات حرف میزنم. همیشه از دور دوستت خواهم داشت اما هیچ وقت مزاحمت نمیشم. حالا میشه به سوالم جواب بدی؟ فرزانه نه میتوانست به خودش و نه میتوانست به شخص مقابلش دروغ بگوید. - بله! صدایش خیلی آرام بود طوری که سهیل متوجه نشد. - چیزی گفتی؟ اینبار چشمان درشتش را به چشمان رنگی او دوخت و کمی بلندتر گفت: گفتم بله! سهیل وسط آن کوچهی کوچک رفت و دور خودش چرخید و سرش را بالا گرفت. - خدایا ممنونتم، نوکرتم! فرزانه با حیرت او را نگاه میکرد لبهایش را تر کرد و حرفش را ادامه داد. - اما هنوز هر دو کم سن و سالیم. عشق شیرینه اما برا تصمیمهای بزرگتر باید خودمون بزرگ بشیم. سهیل حرفش را تائید کرد. - نمیدونم تا کی میتونم دوری ازت رو تحمل کنم اما تمام سعیام رو میکنم. ناسلامتی عروسی پسر عموم هست الان همه دنبالم هستند. قشنگ سر و روت رو بپوشون و پشت سرم بیا تا از جلوی در عبورت بدم. فرزانه چادر را به پیشانیش کشید و پشت سر او حرکت کرد. سهیل با تمام بیتجربه بودنش سر قولش مانده بود؛ بیصدا دوست داشت، حرفهایش را با نگاهش میگفت و فرزانهای که امروز بیشتر از دیروز عاشقش میشد. هر دو به این راضی بودند اما یه جایی باید طاقت یکی طاق میشد. پدرش با حرص چرخ را سمت خانه هدایت میکرد، گاهی سنکی زیر چرخش گیر میکرد و او که با تمام قوا چرخ دستی را هل میداد چرخ با چند تکه لوازم داخلش بالا میپرید. حرف های مغازه دار مدام در سرش اکو میشد و او نمیتوانست هیچ کدام را هضم کند. در را با حرص هل داد و در فلزی به دیوار خورد و صدای گوش خراشی ایجاد کرد. فرزانه که مشغول درسش بود کتاب از دستش افتاد و همراه مهسا بیرون دویدند. پدرش در را هل داد و در که جفت شد با دیدن فرزانه چشمانش گلولهی آتش شد و به سمتش که قدم برداشت فرزانه از ترسش داخل دوید. با سیلی پدرش، کنار ستون خانه دمل افتاده بود. پدرش درست کار بود و کارش سمساری بود و از این طریق خورد و خوراک خانواده را تامین میکرد. خانهی نقلی تمیز اما قدیمی که از پدر بزرگش برای آنها به ارث مانده بود؛ سر پناه زندگیشان شده بود. - ای دختر پست، کارت به جایی رسیده که از پشت به بابات خنجر میزنی! صدای پدرش بیش از حد بلند بود به طوری که چهار ستون خانه میلرزید. فقط هجده سالش بود. گناهش عاشقی بود و بس. تنها دل خوشی زندگیاش عاشقی کردن بودن اما نمیدانست این هم برایش حرام است. دست پدرش سمت کمر بندش رفت. همین کافی بود کل وجودش به لرزه در بیاید. التماسش کرد. - بابا تو رو خدا! من که کاری نکردم. من فقط از دور دوسش دارم همین. اونم هیچ وقت بیشتر از دومتری من نیامده! پدرش با شنیدن این حرفها کور و کر شد. کمر بند را بیمهابا بر تن نهیف دخترک بیپناه فرود میآورد و صدای آه و نالهی او به گوش هیچ کس جزء مادر ناتوانش نمیرسید. - بابا غلط کردم. اشتباه کردم. آی... بابا... نزن بابا... بخدا درد میکنه بابا! پدرش مثلاً مرد بود با تمام قدرتش مردانگیاش را به رخ دختر خودش میکشید. کمر بند را کنار انداخت و با خشم از میان دندانهای قفل شدهاش غرید. - منو باش به خیال خودم میخواستم دخترم سری از سرها در بیاره، درس بخونه، هر کسی اومد در خونه رو زد؛ گفتم دخترم باید درسش رو تموم کنه. صدای نالههای فرزانه با شنیدن این حرفها بلندتر شد هق میزد و با درد ناله سر میداد. - نگو دخترم دنبال پسرهای مردم هستش. اومدن بهم میگن آقا علی کلاهت رو بالاتر بنداز فلان کس دنبال دخترت بوده! من چی دارم به این مردم بگم، ها؟ کلمهی آخر را چنان بلند نعره کشید که چهار ستون خانه لرزید. مهسا؛ مادر بدبختتر از خودش چند متر دورتر ایستاده بود و از ترسش نامحسوس و آرام اشکهایش را پاک میکرد. علی چند قدم جلوتر آمد که باعث شد فرزانه از ترس در خودش جمع شود. لبخند تمسخر آمیزی زد و انگشت اشارهاش را سمت او نشانه گرفت. - گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. پسر پدرم نیستم اگه تو رو به اولین خواستگاری که از این در اومد تو ندهم! سرش را بالا گرفت و ناباورانه به صورت کبود شده و چشمان قرمز پدرش نگاه کرد و سرش را به طرفین تکان داد. - نه، نه. پدر من این کار رو باهام نمیکنه. این بار با صدای بلند اما عصبی خندید. - هه پدر؟ کدوم پدر؟ تو اگه پدر میفهمیدی این جوری آبروم رو پیش عالم و آدم نمی بردی. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین