انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 107874" data-attributes="member: 4822"><p>پارت دوم</p><p></p><p><span style="color: black"># بیست سال قبل</span></p><p>کیفش را روی دوشش انداخت و خودش را به لیلا رساند. هر دو باهم از حیاط مدرسه خارج شدند. لیلا زرنگتر از او بود؛ دختر تیز و دقیقی بود. دوباره همان پسر که از چند روز پیش پیداش شده بود را دید. چشمانش را ریز کرد و آرام کنار او قدم برداشت. گاهی به پشت سرش نگاه میکرد و قدمهایش را تندتر میکرد.</p><p>- لیلا چیزی شده؟</p><p>مانده بود به فرزانه بگوید یا نگوید. در حالی که با گوشه چشمش به پشت سرش اشاره میکرد.</p><p>- چیزه، فرزانه اون پسره داره پشت سرمون میاد. چند روز هست که همین جوری با فاصله ما رو تعقیب میکنه.</p><p>فرزانه گردنش را چرخاند. پسری که یک تیشرت کوتاه قهوهای رنگ با شلوار کتان شیری به تن داشت. یک پسر حدود هفده، هجده سالهی لاغر اندام که حتی آستینهای تیشرتش با حرکت به لرزه میافتادند. هر دو دستش را داخل جیبش گذاشته بود و با چند متر فاصله از آنها گام بر میداشت.</p><p>پسرک که سرش در گریبانش بود، سنگینی نگاهی را حس کرد. سرش را کمی بالا کشید و با دیدن چشمان درشت دختری که او را دید میزد لبخند یک طرفهای زد که باعث شد فرزانه دست و پایش را گم کند. دستی به مقنهاش کشید و به قدمهایش سرعت داد.</p><p>- لیلا کمی تندتر راه بیا دیرمون شده!</p><p>لیلا چیزی نگفت، برایش عجیب بود این پسر از آنها چه میخواست؟</p><p>چیزی در دلش ول میخورد و او را قلقلک میداد. موهای بلند و آشفتهی خرمایی رنگی که زیر نور خورشید برق میزدند و روی چشمانش را پوشانده بودند اما نمیدانست که چرا حتی شده برای لحظهای آن لبخند محوی که به او زده بود را به دست فراموشی بسپارد.</p><p>- مامان میرم بیرون چیزی لازم نداری؟</p><p>مهسا از در چوبی آشپز خانه گذشت و در حالی که قاشق استیلی در دستش بود پرسید: کجا میری؟</p><p>تنها کیفش که کیف مدرسهاش بود را روی دوشش انداخت.</p><p>- فردا برا کتاب حرفه و فن کار عملی داریم. چند تا وسیله باید بخرم.</p><p>مهسا گفت: صبر کن الان میام.</p><p>دوباره به آشپز خانه برگشت و این بار با چند اسکناس رنگ و رو رفته جلویش ایستاد. دستش را سمت او گرفت.</p><p>- اینها رو تو کیفت بزار، لازم میشه.</p><p>با شرمندگی یکی از اسکناسها را از دست مادرش بیرون کشید.</p><p>- همین برام بسه.</p><p>خانوادهاش وضع مالی خوبی نداشت و او هم تا جایی که میتوانست در خرج و مخارج مدرسه صرفه جویی میکرد.</p><p>پدرش از چهار صبح تا دوازده شب با چرخ مخصوص، کوچه به کوچههای شهر را میگشت و فقط پول خورد و خوراکشان فراهم میشد. مهسا هم با ترشی گرفتن و درست کردن سبزی خور شت قور مه به او کمک میکرد.</p><p>به کتانیهای مشکی که در خود مچاله شده بودند زل زده بود. پاهایش را اذیت میکردند اما نمیتوانست به پدرو مادرش که هزارتا دردسر داشتند چیزی بگوید. آهی کشید پاکت در دستش را جابه جا کرد و وارد کوچه شد.</p><p>دم عصری بود و کوچه برخلاف خلوتی همیشگی، شلوغ و پر رفت و آمد بود. پسری به دیوار تکیه زده بود و به دور از جمع پسر های دیگر به فکر فرو رفته بود با دیدن فرزانه دوباره سرش را بالا گرفت.</p><p>فرزانه لحظهای با دیدنش از حرکت ایستاد. دوباره همان پسر بود. هر چهقدر دوستانش او را مسخره میکردند او محل نمیگذاشت و فقط به یک نقطه زل زده بود. دوباره معشوق دلش را میدید؛ دختری که فقط با یک نگاه دلش را به او باخته بود.</p><p>برای امروز لحظه شماری کرده بود. خانهی فرزانه را خوب بلد بود و میدانست همسایهی عمویش هستند. حالا تر گل و پرگل کرده بود تا دوباره آن دختر را با آن چشمان فریبندهاش ببیند.</p><p>فرزانه ترسید، قدمهای لرزانش را برداشت. برای رسیدن به خانه باید از جلوی آنها عبور میکرد.</p><p>صدای ساز و دهل کوچه را پر کرده بود. سرش را پایین انداخت و گامهای بلندی برداشت. به کنار دسته جمعی از نوجوانان تازه به دوران رسیده، رسید با اینکه مانتوی سرمهای مدرسهاش را پوشیده بود اما اندامش به خوبی و چهرهی زیبایش به قشنگی برای همه آشکار بود. دختری که هنوز پانزده سالش نشده بود بدون خبر خودش تمام پسرها برایش دست و پا میشکستند.</p><p>- خاک کف پاتیم!</p><p> فرزانه مقنهاش را جلو کشید.</p><p>- آره آبجی به پا ما رو لگد نکنی!</p><p>دستهی کیفش را محکم چنگ زد. توی عجب مخمصهای افتاده بود.</p><p>پسر آشنا تکیهاش را از دیوار گرفت. دست راستش را مشت کرد و به پاهایش حرکت داد. نزدیک فرزانه که رسید فرزانه با خود فکر کرد این پسر توی این زمانه با این همه پز، حتماً یکی بدتر از آنها را بارش میکند.</p><p>همیشه قرار نیست نظریهیهای ما اتفاق بیافتد.</p><p>خونش به قلیان افتاده بود. ابروهای پر و بلندش را به هم نزدیک کرد. رنگ چشمهایش خاص بود. خاصترین رنگی که فرزانه تا آن زمان دیده بود. مگر میشود چشم آبی برای یک پسر این همه جذاب باشد؟ دو گوی کبود در پوست سفید و ته ریشهای هم رنگ موهایش میدرخشید. ته ریش که چه عرض کنم کاملاً معلوم بود تازه به سن بلوغ رسیده است. پیراهن سرمهای اما براقی به تن داشت و تا بازوهایش را تا کرده بود. خیلی خوب میدانست که شلوار سفید چهقدر به پیراهنش میآید!</p><p>نیم نگاهی به دوستانش انداخت که حساب کار دستشان آمد. سمت فرزانه برگشت بدون هیچ حیایی به چشمان میشی او زل زد و با ابروهایش و تکان مختصر سرش راه را به فرزانه نشان داد و خودش را کنار کشید.</p><p>فرزانه در طول این یک سال فقط به این فکر میکرد که این پسر نکند کر و لال باشد! چون هیچ وقت صدای او را نشنیده بود. با دو دلی راهش را ادامه داد که صدای فریاد یکی را از پشت سرش شنید.</p><p>- مگه میشه یه پسر این همه حقیر باشه که به یه دختر تنها تیکه بندازه هیچ خجالت نکشیدین؟</p><p>چند قدم را که رفته بود دوباره به پشت سرش نگاه کرد. همان پسر بود صورت سفیدش به قرمزی میزد و این را از نور چراغ برق که به صورتش افتاده بود میشد فهمید.</p><p>- سهیل چی میگی؟ به تو چه ربطی داره؟ اینجا محلهی خودمونه. پسر عموم هستی درست اما تو اینجا مهمونی!</p><p>با پسر هم قد خودش یقه به یقه شد. لحظهای سمت فرزانه برگشت. وقتی دید هنوز ایستاده بلندتر از قبل نعره کشید.</p><p>- دِ بهت گفتم برو تو!</p><p>فرزانه با پاهای لرزان سمت خانه حرکت کرد و خودش را داخل حیاط انداخت. از کوچه سر و صدا میآمد و گاهی صدای آخ گفتنهای سهیل را میشنید. با درماندگی تمام پشت در چنبره زده و در خودش مچاله شده بود. دلش میخواست برود و به او کمک کند. دلش میخواست بلایی سر آن غریبهی آشنا نیاید ولی چارهای جز ء ریختن اشکهایش برای او را نداشت.</p><p>- دخترم اومدی؟</p><p>با صدای مادرش سریع سر پا ایستاد و با آستین مانتویش چشمانش را پاک کرد و لبخند مصنوعی زد.</p><p>- آره مامان اومدم.</p><p>- چرا دیر کردی؟ زود بیا شام رو حاضر کن الان بابات هم میرسه.</p><p>وسایلش را داخل اتاق کوچکش گذاشت و بعد از شستن دستهایش سفره را روی فرش ماشینی کهنه انداخت.</p><p>صدای باز و بسته شدن در و بعد صدای خرسند پدرش را شنید.</p><p>- دختر بابا بیا ببین برات چی خریدم!</p><p>هر چند حالش خوب نبود ولی باید تظاهر به خوب بودن میکرد.</p><p>به پیشواز پدرش رفت. پدری که بر خلاف همیشه لبخند از روی لبش کم نمیشد. لحظهای همهی دردهایش را فراموش کرد.</p><p>- سلام بابا خسته نباشی.</p><p>- سلام دختر بابا.</p><p>پاکت سفیدی را سمتش گرفت.</p><p>- این ها رو برا تو خریدم.</p><p>با شادی پاکت را گشود با دیدن محتوای پاکت چشمانش برق زد. از گردن پدرش آویزان شد و از روی ریشهای پر پشتش ب×و×س×های به گونهی او نشاند.</p><p>- ممنونم بابا.</p><p>پدرش از شادی دخترش سرشار از خوشی شد در حالی که سمت همسرش میرفت پاکتی هم سمت او گرفت و گفت: خدا رو شکر امروز کاسبی خوبی داشتم. فردا تو خونهی همسایه عروسی با شکوهی برگزار میشه. دلم نمیخواد از کسی کم داشته باشین.</p><p>همسرش پاکت را گرفت.</p><p>- مرسی برا فرزانه میگرفتی کافی بود من همه چیز دارم.</p><p>او عاشق این زن بود؛ زنی که ندیده و نشناخته مادرش برای او گرفته بود و از قضای روزگار در طول عمرش برایش بهترین همسری را کرده بود و به پای نداریش نشسته بود.</p><p>آرام طوری که فرزانه نشنود گفت: میدونم خانوم، لازم نیست بیشتر از این سر افکندم کنی!</p><p>مادر فرزانه بر خلاف بقیهی زنهای اطرافش، زنی آرام و کم حرفی بود و صد البته به همه چیز قانع بود و از زندگی توقع چندانی نداشت. همهی آرزوهای مادر برای دختری است که در این زندگی دار و ندارش بود.</p><p>امشب بر خلاف دل فرزانه، خانواده در کنار هم خوشحال بودند. بوی قرمهسبزی مامان پز کل خانه را برداشته بود. سفرهی کوچک سه نفره اما پر از مهر و محبت برای آنها قد یک دنیا ارزش داشت.</p><p>- به به خانوم چه کردی این بو آدم رو دیوونه میکنه. مگه نه دخترم؟</p><p>فرزانه پارچ آب را در سفره گذاشت و کنار پدرش نشست.</p><p>- آره بابا حق با توست.</p><p>مادرش قابلمه را کنار دستش گذاشت و بشقابها را یکی یکی پر کرد، در دنیای زنانهی خودش رویا بافی میکرد. یک هفته پیش داشت به این فکر میکرد که چگونه و با چه بهانهای باید به این عروسی نرود اما امشب برا رفتن مشتاقتر بود.</p><p>تا صبح در تختش جابه جا شد از فکر بلاهایی که ممکن بود بر سر آن پسر بیاید دیوانه شده بود اما شده برای دو سه ساعت هم باید میخوابید تا فردا که جمعه بود میتوانست در عروسی شرکت کند. ساعت هشت صبح یاد خریدهای پدرش افتاد. کل پاکت را زمین ریخت. پدرش برای او همه چیز خریده بود. کفشهای یشمی رنگ با پیراهن توری سبز و دامن سفیدی که تا زانوهایش میآمد با تل سفید و جوراب رنگ پایش، چشمانش برق زد. برای اولین بار دخترانگی میکرد.</p><p>- دخترم دیر شد؛ نمیخوای بیایی؟</p><p>حرکت شانه روی موهای بلندش ثابت ماند و صدایش را بلند کرد.</p><p>- مامان هنوز کارم تموم نشده.</p><p>صدای پدرش را شنید.</p><p>- خانوم بیا ما بریم اون هم میاد، زشته دیر بریم! یه گوشه از کارشون رو بگیریم.</p><p>مادرش چند تقه به در زد و بدون باز کردن در گفت: ما رفتیم، راهی نیست که تو هم بعد از یکی دو ساعت بیا. من برم کمک دستشون باشم. ناسلامتی همسایه هستیم.</p><p>- باشه مامان شما برین منم بعداً میام.</p><p>موهایش را شانه کشید. مثل آبشار روی دوشش جای گرفتند. تل سفیدش روی موهای مشکیاش درخشید. لباسهایش هم اندازهی تنش بود. خودش را پرنسس حس میکرد. کفشهایش را هم پوشید و سمت اتاق مادرش رفت. کشوی کمد مادرش را باز کرد. رژ قرمز را برداشت و ملایم روی لبهای خوش فرمش کشید. جعبهی کوچک طلایی رنگ را باز کرد با چند رنگ پودر روبه رو شد. از هم کلاسیهایش چند چیز در مورد لوازم آرایشی شنیده بود. انگشتش را رنگی کرد و پشت چشمهایش را قهوهای کرد و پودر سرمه را که کشید چشمان درشتش بزرگتر از حد معمول شد.</p><p>سمت ساعت نگاهی انداخت. هنوز برای عروسی یک ساعتی مانده بود. ضبط را باز کرد و آهنگ شادی از اندی در آن پخش شد.</p><p>دستانش را تکان میداد و خیلی قشنگ و ماهرانه، هماهنگ با آهنگ میرقصید. گاهی جلوی آیینه میرفت و با دیدن دختر داخل آیینه لبش به لبخند باز میشد.</p><p>دیگر وقت رفتن بود. چادر رنگی را سرش کرد و بعد از قفل کردن خانه سمت خانهی همسایه رفت. کنار در حسابی شلوغ بود و بیشتر آقایان جلوی در بودند. او باید به این عروسی میرفت و عقدههای چند سالهاش را خالی میکرد.</p><p>کنار در ایستاده بود از وقتی آمده بود دختری که منتظرش بود را ندیده بود با دیدن سایهای در تاریکی چشمانش را ریز کرد. نمیتوانست صورتش را ببیند با تردید طوری که توجه کسی را جلب نکند سمت سایه رفت. با نزدیک شدنش او را واضحتر میدید، خودش بود! دختری که منتظرش بود تا فقط نگاهش کند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 107874, member: 4822"] پارت دوم [COLOR=black]# بیست سال قبل[/COLOR] کیفش را روی دوشش انداخت و خودش را به لیلا رساند. هر دو باهم از حیاط مدرسه خارج شدند. لیلا زرنگتر از او بود؛ دختر تیز و دقیقی بود. دوباره همان پسر که از چند روز پیش پیداش شده بود را دید. چشمانش را ریز کرد و آرام کنار او قدم برداشت. گاهی به پشت سرش نگاه میکرد و قدمهایش را تندتر میکرد. - لیلا چیزی شده؟ مانده بود به فرزانه بگوید یا نگوید. در حالی که با گوشه چشمش به پشت سرش اشاره میکرد. - چیزه، فرزانه اون پسره داره پشت سرمون میاد. چند روز هست که همین جوری با فاصله ما رو تعقیب میکنه. فرزانه گردنش را چرخاند. پسری که یک تیشرت کوتاه قهوهای رنگ با شلوار کتان شیری به تن داشت. یک پسر حدود هفده، هجده سالهی لاغر اندام که حتی آستینهای تیشرتش با حرکت به لرزه میافتادند. هر دو دستش را داخل جیبش گذاشته بود و با چند متر فاصله از آنها گام بر میداشت. پسرک که سرش در گریبانش بود، سنگینی نگاهی را حس کرد. سرش را کمی بالا کشید و با دیدن چشمان درشت دختری که او را دید میزد لبخند یک طرفهای زد که باعث شد فرزانه دست و پایش را گم کند. دستی به مقنهاش کشید و به قدمهایش سرعت داد. - لیلا کمی تندتر راه بیا دیرمون شده! لیلا چیزی نگفت، برایش عجیب بود این پسر از آنها چه میخواست؟ چیزی در دلش ول میخورد و او را قلقلک میداد. موهای بلند و آشفتهی خرمایی رنگی که زیر نور خورشید برق میزدند و روی چشمانش را پوشانده بودند اما نمیدانست که چرا حتی شده برای لحظهای آن لبخند محوی که به او زده بود را به دست فراموشی بسپارد. - مامان میرم بیرون چیزی لازم نداری؟ مهسا از در چوبی آشپز خانه گذشت و در حالی که قاشق استیلی در دستش بود پرسید: کجا میری؟ تنها کیفش که کیف مدرسهاش بود را روی دوشش انداخت. - فردا برا کتاب حرفه و فن کار عملی داریم. چند تا وسیله باید بخرم. مهسا گفت: صبر کن الان میام. دوباره به آشپز خانه برگشت و این بار با چند اسکناس رنگ و رو رفته جلویش ایستاد. دستش را سمت او گرفت. - اینها رو تو کیفت بزار، لازم میشه. با شرمندگی یکی از اسکناسها را از دست مادرش بیرون کشید. - همین برام بسه. خانوادهاش وضع مالی خوبی نداشت و او هم تا جایی که میتوانست در خرج و مخارج مدرسه صرفه جویی میکرد. پدرش از چهار صبح تا دوازده شب با چرخ مخصوص، کوچه به کوچههای شهر را میگشت و فقط پول خورد و خوراکشان فراهم میشد. مهسا هم با ترشی گرفتن و درست کردن سبزی خور شت قور مه به او کمک میکرد. به کتانیهای مشکی که در خود مچاله شده بودند زل زده بود. پاهایش را اذیت میکردند اما نمیتوانست به پدرو مادرش که هزارتا دردسر داشتند چیزی بگوید. آهی کشید پاکت در دستش را جابه جا کرد و وارد کوچه شد. دم عصری بود و کوچه برخلاف خلوتی همیشگی، شلوغ و پر رفت و آمد بود. پسری به دیوار تکیه زده بود و به دور از جمع پسر های دیگر به فکر فرو رفته بود با دیدن فرزانه دوباره سرش را بالا گرفت. فرزانه لحظهای با دیدنش از حرکت ایستاد. دوباره همان پسر بود. هر چهقدر دوستانش او را مسخره میکردند او محل نمیگذاشت و فقط به یک نقطه زل زده بود. دوباره معشوق دلش را میدید؛ دختری که فقط با یک نگاه دلش را به او باخته بود. برای امروز لحظه شماری کرده بود. خانهی فرزانه را خوب بلد بود و میدانست همسایهی عمویش هستند. حالا تر گل و پرگل کرده بود تا دوباره آن دختر را با آن چشمان فریبندهاش ببیند. فرزانه ترسید، قدمهای لرزانش را برداشت. برای رسیدن به خانه باید از جلوی آنها عبور میکرد. صدای ساز و دهل کوچه را پر کرده بود. سرش را پایین انداخت و گامهای بلندی برداشت. به کنار دسته جمعی از نوجوانان تازه به دوران رسیده، رسید با اینکه مانتوی سرمهای مدرسهاش را پوشیده بود اما اندامش به خوبی و چهرهی زیبایش به قشنگی برای همه آشکار بود. دختری که هنوز پانزده سالش نشده بود بدون خبر خودش تمام پسرها برایش دست و پا میشکستند. - خاک کف پاتیم! فرزانه مقنهاش را جلو کشید. - آره آبجی به پا ما رو لگد نکنی! دستهی کیفش را محکم چنگ زد. توی عجب مخمصهای افتاده بود. پسر آشنا تکیهاش را از دیوار گرفت. دست راستش را مشت کرد و به پاهایش حرکت داد. نزدیک فرزانه که رسید فرزانه با خود فکر کرد این پسر توی این زمانه با این همه پز، حتماً یکی بدتر از آنها را بارش میکند. همیشه قرار نیست نظریهیهای ما اتفاق بیافتد. خونش به قلیان افتاده بود. ابروهای پر و بلندش را به هم نزدیک کرد. رنگ چشمهایش خاص بود. خاصترین رنگی که فرزانه تا آن زمان دیده بود. مگر میشود چشم آبی برای یک پسر این همه جذاب باشد؟ دو گوی کبود در پوست سفید و ته ریشهای هم رنگ موهایش میدرخشید. ته ریش که چه عرض کنم کاملاً معلوم بود تازه به سن بلوغ رسیده است. پیراهن سرمهای اما براقی به تن داشت و تا بازوهایش را تا کرده بود. خیلی خوب میدانست که شلوار سفید چهقدر به پیراهنش میآید! نیم نگاهی به دوستانش انداخت که حساب کار دستشان آمد. سمت فرزانه برگشت بدون هیچ حیایی به چشمان میشی او زل زد و با ابروهایش و تکان مختصر سرش راه را به فرزانه نشان داد و خودش را کنار کشید. فرزانه در طول این یک سال فقط به این فکر میکرد که این پسر نکند کر و لال باشد! چون هیچ وقت صدای او را نشنیده بود. با دو دلی راهش را ادامه داد که صدای فریاد یکی را از پشت سرش شنید. - مگه میشه یه پسر این همه حقیر باشه که به یه دختر تنها تیکه بندازه هیچ خجالت نکشیدین؟ چند قدم را که رفته بود دوباره به پشت سرش نگاه کرد. همان پسر بود صورت سفیدش به قرمزی میزد و این را از نور چراغ برق که به صورتش افتاده بود میشد فهمید. - سهیل چی میگی؟ به تو چه ربطی داره؟ اینجا محلهی خودمونه. پسر عموم هستی درست اما تو اینجا مهمونی! با پسر هم قد خودش یقه به یقه شد. لحظهای سمت فرزانه برگشت. وقتی دید هنوز ایستاده بلندتر از قبل نعره کشید. - دِ بهت گفتم برو تو! فرزانه با پاهای لرزان سمت خانه حرکت کرد و خودش را داخل حیاط انداخت. از کوچه سر و صدا میآمد و گاهی صدای آخ گفتنهای سهیل را میشنید. با درماندگی تمام پشت در چنبره زده و در خودش مچاله شده بود. دلش میخواست برود و به او کمک کند. دلش میخواست بلایی سر آن غریبهی آشنا نیاید ولی چارهای جز ء ریختن اشکهایش برای او را نداشت. - دخترم اومدی؟ با صدای مادرش سریع سر پا ایستاد و با آستین مانتویش چشمانش را پاک کرد و لبخند مصنوعی زد. - آره مامان اومدم. - چرا دیر کردی؟ زود بیا شام رو حاضر کن الان بابات هم میرسه. وسایلش را داخل اتاق کوچکش گذاشت و بعد از شستن دستهایش سفره را روی فرش ماشینی کهنه انداخت. صدای باز و بسته شدن در و بعد صدای خرسند پدرش را شنید. - دختر بابا بیا ببین برات چی خریدم! هر چند حالش خوب نبود ولی باید تظاهر به خوب بودن میکرد. به پیشواز پدرش رفت. پدری که بر خلاف همیشه لبخند از روی لبش کم نمیشد. لحظهای همهی دردهایش را فراموش کرد. - سلام بابا خسته نباشی. - سلام دختر بابا. پاکت سفیدی را سمتش گرفت. - این ها رو برا تو خریدم. با شادی پاکت را گشود با دیدن محتوای پاکت چشمانش برق زد. از گردن پدرش آویزان شد و از روی ریشهای پر پشتش ب×و×س×های به گونهی او نشاند. - ممنونم بابا. پدرش از شادی دخترش سرشار از خوشی شد در حالی که سمت همسرش میرفت پاکتی هم سمت او گرفت و گفت: خدا رو شکر امروز کاسبی خوبی داشتم. فردا تو خونهی همسایه عروسی با شکوهی برگزار میشه. دلم نمیخواد از کسی کم داشته باشین. همسرش پاکت را گرفت. - مرسی برا فرزانه میگرفتی کافی بود من همه چیز دارم. او عاشق این زن بود؛ زنی که ندیده و نشناخته مادرش برای او گرفته بود و از قضای روزگار در طول عمرش برایش بهترین همسری را کرده بود و به پای نداریش نشسته بود. آرام طوری که فرزانه نشنود گفت: میدونم خانوم، لازم نیست بیشتر از این سر افکندم کنی! مادر فرزانه بر خلاف بقیهی زنهای اطرافش، زنی آرام و کم حرفی بود و صد البته به همه چیز قانع بود و از زندگی توقع چندانی نداشت. همهی آرزوهای مادر برای دختری است که در این زندگی دار و ندارش بود. امشب بر خلاف دل فرزانه، خانواده در کنار هم خوشحال بودند. بوی قرمهسبزی مامان پز کل خانه را برداشته بود. سفرهی کوچک سه نفره اما پر از مهر و محبت برای آنها قد یک دنیا ارزش داشت. - به به خانوم چه کردی این بو آدم رو دیوونه میکنه. مگه نه دخترم؟ فرزانه پارچ آب را در سفره گذاشت و کنار پدرش نشست. - آره بابا حق با توست. مادرش قابلمه را کنار دستش گذاشت و بشقابها را یکی یکی پر کرد، در دنیای زنانهی خودش رویا بافی میکرد. یک هفته پیش داشت به این فکر میکرد که چگونه و با چه بهانهای باید به این عروسی نرود اما امشب برا رفتن مشتاقتر بود. تا صبح در تختش جابه جا شد از فکر بلاهایی که ممکن بود بر سر آن پسر بیاید دیوانه شده بود اما شده برای دو سه ساعت هم باید میخوابید تا فردا که جمعه بود میتوانست در عروسی شرکت کند. ساعت هشت صبح یاد خریدهای پدرش افتاد. کل پاکت را زمین ریخت. پدرش برای او همه چیز خریده بود. کفشهای یشمی رنگ با پیراهن توری سبز و دامن سفیدی که تا زانوهایش میآمد با تل سفید و جوراب رنگ پایش، چشمانش برق زد. برای اولین بار دخترانگی میکرد. - دخترم دیر شد؛ نمیخوای بیایی؟ حرکت شانه روی موهای بلندش ثابت ماند و صدایش را بلند کرد. - مامان هنوز کارم تموم نشده. صدای پدرش را شنید. - خانوم بیا ما بریم اون هم میاد، زشته دیر بریم! یه گوشه از کارشون رو بگیریم. مادرش چند تقه به در زد و بدون باز کردن در گفت: ما رفتیم، راهی نیست که تو هم بعد از یکی دو ساعت بیا. من برم کمک دستشون باشم. ناسلامتی همسایه هستیم. - باشه مامان شما برین منم بعداً میام. موهایش را شانه کشید. مثل آبشار روی دوشش جای گرفتند. تل سفیدش روی موهای مشکیاش درخشید. لباسهایش هم اندازهی تنش بود. خودش را پرنسس حس میکرد. کفشهایش را هم پوشید و سمت اتاق مادرش رفت. کشوی کمد مادرش را باز کرد. رژ قرمز را برداشت و ملایم روی لبهای خوش فرمش کشید. جعبهی کوچک طلایی رنگ را باز کرد با چند رنگ پودر روبه رو شد. از هم کلاسیهایش چند چیز در مورد لوازم آرایشی شنیده بود. انگشتش را رنگی کرد و پشت چشمهایش را قهوهای کرد و پودر سرمه را که کشید چشمان درشتش بزرگتر از حد معمول شد. سمت ساعت نگاهی انداخت. هنوز برای عروسی یک ساعتی مانده بود. ضبط را باز کرد و آهنگ شادی از اندی در آن پخش شد. دستانش را تکان میداد و خیلی قشنگ و ماهرانه، هماهنگ با آهنگ میرقصید. گاهی جلوی آیینه میرفت و با دیدن دختر داخل آیینه لبش به لبخند باز میشد. دیگر وقت رفتن بود. چادر رنگی را سرش کرد و بعد از قفل کردن خانه سمت خانهی همسایه رفت. کنار در حسابی شلوغ بود و بیشتر آقایان جلوی در بودند. او باید به این عروسی میرفت و عقدههای چند سالهاش را خالی میکرد. کنار در ایستاده بود از وقتی آمده بود دختری که منتظرش بود را ندیده بود با دیدن سایهای در تاریکی چشمانش را ریز کرد. نمیتوانست صورتش را ببیند با تردید طوری که توجه کسی را جلب نکند سمت سایه رفت. با نزدیک شدنش او را واضحتر میدید، خودش بود! دختری که منتظرش بود تا فقط نگاهش کند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاوانهای سُرخش| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین