انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان اعتزال| میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 124987" data-attributes="member: 2071"><p>کمربندش را طبق عادت بست و مادرش، بعد از اینکه از مرتب بودن روسری که به سر کرده بود مطمئن شد، استارت ماشین را زد و حرکت کرد.</p><p>فاصلهی خانه تا رستوران مادرش، نیم ساعت بود و او برای رهایی از صدای رادیوی ماشین، هندزفریاش را از کیفش بیرون آورد و درون گوشش چپاند. آهنگ مورد علاقهاش که پخش شد، نگاهش را به انگشتهای دستش دوخت. انگشتهایی که نه لاکی آنها را مزین کرده و نه انگشتری، به آنها زینت بخشیده بود. لبهایش را غنچه کرد و به روبهرو نگاه کرد. دلش میخواست مسیر خانه تا رستوران، زودتر بگذرد، چون که عاشق بوی غذاها بود!</p><p>دم عمیقی گرفت و شیشهی ماشین را پایین کشید و اجازه داد باد، به صورتش بخورد و فکر و خیال اضافه را از او دور کند.</p><p>با دیدن خیابان آشنایی که رستورانشان در آن قرار داشت، صاف بر روی صندلی نشست. کمربندش را باز و مجدد، مرتب بودن مقنعهاش را بررسی کرد.</p><p>صدای تیکتیک، راهنمای ماشین که در گوشش پیچید، هندزفریاش را روانهی کیفش کرد و آمادهی پیاده شدن شد.</p><p>همینکه مادرش ماشین را پارک کرد، درب آن را گشود و پیاده شد. این مکان را بیشتر از خانه دوست داشت، چونکه سرگرم کار میشد و نمیتوانست ذهنش را مشغول چیز دیگری کند!</p><p>بند کیف دستی کوچکش را بر روی شانهاش مرتب کرد و قبل از اینکه، به سمت درب رستوران گام بردارد صدایی او را متوقف کرد.</p><p>- شما صاحب اینجایید؟</p><p>با مکث به پشت سرش نگاه و مرد میانسالی را دید که مخاطب حرفش، مادرش بود.</p><p>مادرش ریموت ماشین را فشار داد و گفت:</p><p>- بله.</p><p>مرد، لبههای کت قهوهایاش را بههم دیگر نزدیک کرد و گفت:</p><p>- صاحب این مغازه رو میشناسین؟</p><p>سپس انگشت اشارهاش را به سمت مغازهای گرفت که چسبیده به رستوران مادرش بود و صاحب آن، دو ماهی میشد که از دنیا رفته بود. نگاه راحیل به سر بدون مویِ مرد کشیده شد که نور آفتاب، به آن میتابید و باعث شده بود که بدرخشد. </p><p>مادرش کیفش را در دستش جابهجا کرد و گفت:</p><p>- بله ولی ایشون دو ماهی هست که فوت کردن!</p><p>مرد جوانی از ماشین ۲۰۶ سفید رنگ پیاده شد و بدون اینکه درب آن را ببند، گفت:</p><p>- شماره یا آدرسی از بچههاشون ندارین؟</p><p>راحیل بدون اینکه به صورت مرد جوان نگاه کند، کلافه نفسش را به بیرون فرستاد و نگاه مرد را به سمت خودش کشاند؛ سپس بیتفاوت به او عقبگرد کرد و به سمت درب رستوران گام برداشت. خانوم ابایی، که مسئول نظافت اینجا بود صبحها زودتر از همه میآمد و در را باز میکرد، برای همین راحیل بدون این که منتظر مادرش بماند، با دو انگشتش درب شیشهای رستوران را به سمت داخل هل داد و گامی به داخل برداشت.</p><p>بوی مواد شوینده به مشامش رسید و کمی بعد، خانوم ابایی که نامش ملیحه بود، با لبخند از گوشهی رستوران به سمت او آمد و گفت:</p><p>- سلام خانوم.</p><p>راحیل لبخندی به صورت سرخ و سفید او زد و گفت:</p><p>- سلام خسته نباشی.</p><p>- مامان نیومدن؟</p><p>راحیل شانههایش را بالا انداخت و بعد از اینکه کیفش را بر روی میزی که تنها پنج قدم با در فاصله داشت، گذاشت گفت:</p><p>- دو نفر بیرون داشتن دربارهی مغازهی کناری ازش سوال میپرسیدن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 124987, member: 2071"] کمربندش را طبق عادت بست و مادرش، بعد از اینکه از مرتب بودن روسری که به سر کرده بود مطمئن شد، استارت ماشین را زد و حرکت کرد. فاصلهی خانه تا رستوران مادرش، نیم ساعت بود و او برای رهایی از صدای رادیوی ماشین، هندزفریاش را از کیفش بیرون آورد و درون گوشش چپاند. آهنگ مورد علاقهاش که پخش شد، نگاهش را به انگشتهای دستش دوخت. انگشتهایی که نه لاکی آنها را مزین کرده و نه انگشتری، به آنها زینت بخشیده بود. لبهایش را غنچه کرد و به روبهرو نگاه کرد. دلش میخواست مسیر خانه تا رستوران، زودتر بگذرد، چون که عاشق بوی غذاها بود! دم عمیقی گرفت و شیشهی ماشین را پایین کشید و اجازه داد باد، به صورتش بخورد و فکر و خیال اضافه را از او دور کند. با دیدن خیابان آشنایی که رستورانشان در آن قرار داشت، صاف بر روی صندلی نشست. کمربندش را باز و مجدد، مرتب بودن مقنعهاش را بررسی کرد. صدای تیکتیک، راهنمای ماشین که در گوشش پیچید، هندزفریاش را روانهی کیفش کرد و آمادهی پیاده شدن شد. همینکه مادرش ماشین را پارک کرد، درب آن را گشود و پیاده شد. این مکان را بیشتر از خانه دوست داشت، چونکه سرگرم کار میشد و نمیتوانست ذهنش را مشغول چیز دیگری کند! بند کیف دستی کوچکش را بر روی شانهاش مرتب کرد و قبل از اینکه، به سمت درب رستوران گام بردارد صدایی او را متوقف کرد. - شما صاحب اینجایید؟ با مکث به پشت سرش نگاه و مرد میانسالی را دید که مخاطب حرفش، مادرش بود. مادرش ریموت ماشین را فشار داد و گفت: - بله. مرد، لبههای کت قهوهایاش را بههم دیگر نزدیک کرد و گفت: - صاحب این مغازه رو میشناسین؟ سپس انگشت اشارهاش را به سمت مغازهای گرفت که چسبیده به رستوران مادرش بود و صاحب آن، دو ماهی میشد که از دنیا رفته بود. نگاه راحیل به سر بدون مویِ مرد کشیده شد که نور آفتاب، به آن میتابید و باعث شده بود که بدرخشد. مادرش کیفش را در دستش جابهجا کرد و گفت: - بله ولی ایشون دو ماهی هست که فوت کردن! مرد جوانی از ماشین ۲۰۶ سفید رنگ پیاده شد و بدون اینکه درب آن را ببند، گفت: - شماره یا آدرسی از بچههاشون ندارین؟ راحیل بدون اینکه به صورت مرد جوان نگاه کند، کلافه نفسش را به بیرون فرستاد و نگاه مرد را به سمت خودش کشاند؛ سپس بیتفاوت به او عقبگرد کرد و به سمت درب رستوران گام برداشت. خانوم ابایی، که مسئول نظافت اینجا بود صبحها زودتر از همه میآمد و در را باز میکرد، برای همین راحیل بدون این که منتظر مادرش بماند، با دو انگشتش درب شیشهای رستوران را به سمت داخل هل داد و گامی به داخل برداشت. بوی مواد شوینده به مشامش رسید و کمی بعد، خانوم ابایی که نامش ملیحه بود، با لبخند از گوشهی رستوران به سمت او آمد و گفت: - سلام خانوم. راحیل لبخندی به صورت سرخ و سفید او زد و گفت: - سلام خسته نباشی. - مامان نیومدن؟ راحیل شانههایش را بالا انداخت و بعد از اینکه کیفش را بر روی میزی که تنها پنج قدم با در فاصله داشت، گذاشت گفت: - دو نفر بیرون داشتن دربارهی مغازهی کناری ازش سوال میپرسیدن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان اعتزال| میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین