انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان اعتزال| میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 122453" data-attributes="member: 2071"><p>مرد حین اینکه به سمت نزدیکترین صندلی گام برمیداشت، گفت:</p><p>- حالا حاضری این آرامشت رو با ما هم شریک شی؟</p><p>- حتما، چی میل داری؟</p><p>شانههایش را بالا انداخت، کتش را از تنش در آورد و بعد از اینکه آن را بر روی صندلی گذاشت، صندلی دیگری را بیرون کشید و بر روی آن نشست.</p><p>- قهوه.</p><p>- الان میام.</p><p>چشمهای مشکیاش، رفتن مرد را نظارهگر شد و ذهنش، پی چیزی رفت که هیچوقت نبود؛ آرامش!</p><p>آرنجش را بر روی میز گذاشت و کف دستش را به زیر چانهاش هدایت کرد. صدای موسیقی که قطع شده، اندکی ضربان قلبش را کاهش داده بود.</p><p>- خب چه خبر؟</p><p>سرش را به طرفین تکان داد و فنجان قهوه را به دست گرفت.</p><p>- هیچی.</p><p>مرد بر روی صندلی روبهرویی او نشست، پاهایش را بر روی هم انداخت و گفت:</p><p>- مثل قبل نیستی یزدان، چی شده؟</p><p>یزدان دم عمیقی گرفت و جرعهای از قهوهی داغش نوشید؛ سپس به پشتی صندلیاش تکیه داد و لب زد:</p><p>- خودمم نمیدونم، انگار یه چیزی توی زندگیم گم شده و نه میدونم کجاست و نه میدونم اون چیه که نیست!</p><p>- چرا زندگی رو سخت میگیری؟</p><p>یزدان پوزخندی بر لب نشاند. فنجان سفید رنگ قهوه را بر روی میز گذاشت و لب زد:</p><p>- فکر میکنی من نخواستم آسون بگیرمش؟ هزاربار تلاش کردم حسام! هربار که اومدم یه ذره جون بگیرم، یه کم از اون کابوس لعنتی دور شم، باز برمیگردم سر خونه اول! بیرون اومدن از هزارتویِ گذشته، برای من غیر ممکن شده!</p><p>حسام با غم پلک بر روی هم نهاد. حرفی برای گفتن نداشت، میترسید که چیزی بگوید و یزدان او را ترک کُند. در طی این سالها، تنها دوستی که برای یزدان باقی مانده، حسام بود. نه اینکه بقیه قید او را بزنند، او بود که قید بقیه را میزد! حسام نمیخواست او را در این حال رها کُند و تنها راهی که میدانست از رفتنش پشیمان نمیشود، شنیدن حرفهای یزدان بی آنکه او را قضاوت کند بود.</p><p>یزدان آخرین جرعه از قهوهاش را نوشید، سپس پلکهایش را بست و اجازه داد، سیاهی دنیای اطرافش را بغل کُند!</p><p>***</p><p>« راحیل »</p><p>مقنعهی مشکیاش را به سر کرد. موهای فرش را که کج بر روی پیشانیاش ریخته بود، را مرتب کرد. راضی از ظاهر ساده؛ اما مرتبش دل از آیینه کَند و بعد از برداشتن گامی به عقب، به خودش در آیینه لایکی فرستاد و سپس از اتاق بیرون رفت.</p><p>- آمادهای؟</p><p>لبهایش را غنچه کرد و رو به مادرش که مشغول پیدا کردن سوییچ ماشینش بود، گفت:</p><p>- نه اداش رو در میارم!</p><p>مادرش بعد از برداشتن سوییچ از روی مبل، کمر صاف کرد و گفت:</p><p>- یک بار نشد من به تو یه چیزی بگم و تو، مثل آدم جواب من رو بدی!</p><p>راحیل شانههایش را بالا انداخت و حین اینکه به سمت در ورودی میرفت تا کفشهای اسپرت مشکیاش را به پا کُند، گفت:</p><p>- بده میخوام روزت رو متفاوت شروع کنی؟</p><p>با نیشگونی که از بازویش گرفته شد، با درد صورتش را جمع کرد و قبل از این که اعتراضی کند، صدای مادرش مانع از حرف زدنش شد:</p><p>- اینقدر وراجی نکن، زود باش بریم دیر شد!</p><p>نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به قول خودش همسان جوجه اردک زشت، پشت سر مادرش به راه افتاد و بعد سوار ماشین شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 122453, member: 2071"] مرد حین اینکه به سمت نزدیکترین صندلی گام برمیداشت، گفت: - حالا حاضری این آرامشت رو با ما هم شریک شی؟ - حتما، چی میل داری؟ شانههایش را بالا انداخت، کتش را از تنش در آورد و بعد از اینکه آن را بر روی صندلی گذاشت، صندلی دیگری را بیرون کشید و بر روی آن نشست. - قهوه. - الان میام. چشمهای مشکیاش، رفتن مرد را نظارهگر شد و ذهنش، پی چیزی رفت که هیچوقت نبود؛ آرامش! آرنجش را بر روی میز گذاشت و کف دستش را به زیر چانهاش هدایت کرد. صدای موسیقی که قطع شده، اندکی ضربان قلبش را کاهش داده بود. - خب چه خبر؟ سرش را به طرفین تکان داد و فنجان قهوه را به دست گرفت. - هیچی. مرد بر روی صندلی روبهرویی او نشست، پاهایش را بر روی هم انداخت و گفت: - مثل قبل نیستی یزدان، چی شده؟ یزدان دم عمیقی گرفت و جرعهای از قهوهی داغش نوشید؛ سپس به پشتی صندلیاش تکیه داد و لب زد: - خودمم نمیدونم، انگار یه چیزی توی زندگیم گم شده و نه میدونم کجاست و نه میدونم اون چیه که نیست! - چرا زندگی رو سخت میگیری؟ یزدان پوزخندی بر لب نشاند. فنجان سفید رنگ قهوه را بر روی میز گذاشت و لب زد: - فکر میکنی من نخواستم آسون بگیرمش؟ هزاربار تلاش کردم حسام! هربار که اومدم یه ذره جون بگیرم، یه کم از اون کابوس لعنتی دور شم، باز برمیگردم سر خونه اول! بیرون اومدن از هزارتویِ گذشته، برای من غیر ممکن شده! حسام با غم پلک بر روی هم نهاد. حرفی برای گفتن نداشت، میترسید که چیزی بگوید و یزدان او را ترک کُند. در طی این سالها، تنها دوستی که برای یزدان باقی مانده، حسام بود. نه اینکه بقیه قید او را بزنند، او بود که قید بقیه را میزد! حسام نمیخواست او را در این حال رها کُند و تنها راهی که میدانست از رفتنش پشیمان نمیشود، شنیدن حرفهای یزدان بی آنکه او را قضاوت کند بود. یزدان آخرین جرعه از قهوهاش را نوشید، سپس پلکهایش را بست و اجازه داد، سیاهی دنیای اطرافش را بغل کُند! *** « راحیل » مقنعهی مشکیاش را به سر کرد. موهای فرش را که کج بر روی پیشانیاش ریخته بود، را مرتب کرد. راضی از ظاهر ساده؛ اما مرتبش دل از آیینه کَند و بعد از برداشتن گامی به عقب، به خودش در آیینه لایکی فرستاد و سپس از اتاق بیرون رفت. - آمادهای؟ لبهایش را غنچه کرد و رو به مادرش که مشغول پیدا کردن سوییچ ماشینش بود، گفت: - نه اداش رو در میارم! مادرش بعد از برداشتن سوییچ از روی مبل، کمر صاف کرد و گفت: - یک بار نشد من به تو یه چیزی بگم و تو، مثل آدم جواب من رو بدی! راحیل شانههایش را بالا انداخت و حین اینکه به سمت در ورودی میرفت تا کفشهای اسپرت مشکیاش را به پا کُند، گفت: - بده میخوام روزت رو متفاوت شروع کنی؟ با نیشگونی که از بازویش گرفته شد، با درد صورتش را جمع کرد و قبل از این که اعتراضی کند، صدای مادرش مانع از حرف زدنش شد: - اینقدر وراجی نکن، زود باش بریم دیر شد! نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به قول خودش همسان جوجه اردک زشت، پشت سر مادرش به راه افتاد و بعد سوار ماشین شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان اعتزال| میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین