انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان اشک کوه | کیمیا گنجی ارجنکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="kimiyaganji" data-source="post: 124895" data-attributes="member: 7047"><p>پارت سوم</p><p>مامان، دوباره شروع کرد به گریه کردن. چشمهای سبزش، خیسِ خیس شد جوری که وقتی بهشون نگاه کردم، حس کردم ایستادم وسط جنگلی که هواش بارونیه!</p><p>ترسیدم از واقعیتی که اشکهای مامان، مهر تاییدش بود. دوباره چشمهام رو بستم و ترجیح دادم تو همون عالم بی خبری دست و پا بزنم تا شاید بیدار بشم و بفهمم همهی اون لحظات، یه کابوس بوده و بس اما، نبود!</p><p>هزار بار چشمهام رو بستم و باز کردم اما کابوس نبود!</p><p>تمام مدتی خاکسپاری، تمام مدتی که دوست و آشنا میاومدن و میرفتن و تسلیت میگفتن، وسط خاطرات کودکیم، دست و پا میزدم. در کنارش، تصویر لبخندهای پدرم رو از وسط لحظه لحظهی خاطراتم بیرون می کشیدم و ساعت ها پشت پلک های بسته بهشون خیره میشدم!</p><p>درستش این بود که تنها پدرم نبود که میون این داستان پر از غم، از بین رفته بود؛ بلکه همهی آیندهی من هم همراهش، محکوم به سرکوب شدن زیر خروارها خاک شده بود! </p><p>با صدای مامان به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم و دیدم ایستاده تو چهارچوب و به دفترم که میدونست دفتر خاطراتمه، نگاه می کنه!</p><p>- جانم مامان؟</p><p>به خودش اومد و تکونی خورد.</p><p>- هیچی... میگم پاشو لباس هات رو عوض کن. آقای گراهام تماس گرفت، گفت داره میاد این جا.</p><p>خودکاری که تو دستم می چرخوندم رو، انداختم رو میز و بعد از نفسی که ریشه در کلافه بودنم داشت، پرسیدم:</p><p>- واسه چی؟</p><p>- گفت میاد تکلیف رو روشن کنه!</p><p>- بعد، دقیقا میخواد تکلیف چی رو روشن کنه؟!</p><p>مامان اما، کلافه تر از من، جواب داد:</p><p>- نمی دونم... نم یدونم!</p><p>- خیلی خب... باشه! خودم میام باهاش حرف میزنم.</p><p>به نشونه ی تایید، سری تکون داد و همون طور که بی سر و صدا اومده بود، رفت!</p><p>بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم. تو آیینه که چشمم خورد به چشم هام، دیگه اثری از اون دختری که مدت ها قبل می دیدمش، نبود که نبود!</p><p>بیخیال آرایش شدم و از اتاق زدم بیرون ولی، به محض باز کردن در، مرغ خیالم پر کشید به سمت دشتی از خاطرات چند سال قبلم! </p><p>با ذوقی بچگانه، دامن لباس عروسکیم رو گرفته بودم و می چرخیدم. کمی اون طرف تر، پدرم تو کت و شلواری خوش فرم و خوش دوخت، کنار مادرم که لباس شبی نفتی رنگ که ست با کت و شلوار پدرم بود، نشسته بود. وقتی نفس می کشیدم، ریه هام پر می شد از آرامش! آرامش داشتن یه زندگی آروم! یه زندگی که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم روزی تکرار لحظاتش، بزرگ ترین آرزوم بشه!</p><p>جشن سالگرد ازواج پدر و مادرم بود. تک تک اون لحظات رو یادمه! تک تک نگاه های پر از عشقشون رو، عشوه های مامان رو اونم وقتی که میون بازو های بابا میرقصید، خنده های از ته دل بابا، حتی اون کیک بزرگ کاکائویی رو هم یادم مونده بود!</p><p>دستی جلوم تکون خورد.</p><p>- کجایی الی؟!</p><p>- موهای رو شقیقه ام رو فرستادم پشت گوشم و جواب دادم:</p><p>- همینجا! اومد؟</p><p>- آره. تو کتابخونه منتظره.</p><p>از کنارش رد شدم و درحالی که هنوز هم مزه ی اون کیک کاکائویی زیر زبونم شیرینی می کرد، رفتم به سمت اتفاقی که قرار بود شروع فصل جدیدی از تلخی های زندگیم بشه!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="kimiyaganji, post: 124895, member: 7047"] پارت سوم مامان، دوباره شروع کرد به گریه کردن. چشمهای سبزش، خیسِ خیس شد جوری که وقتی بهشون نگاه کردم، حس کردم ایستادم وسط جنگلی که هواش بارونیه! ترسیدم از واقعیتی که اشکهای مامان، مهر تاییدش بود. دوباره چشمهام رو بستم و ترجیح دادم تو همون عالم بی خبری دست و پا بزنم تا شاید بیدار بشم و بفهمم همهی اون لحظات، یه کابوس بوده و بس اما، نبود! هزار بار چشمهام رو بستم و باز کردم اما کابوس نبود! تمام مدتی خاکسپاری، تمام مدتی که دوست و آشنا میاومدن و میرفتن و تسلیت میگفتن، وسط خاطرات کودکیم، دست و پا میزدم. در کنارش، تصویر لبخندهای پدرم رو از وسط لحظه لحظهی خاطراتم بیرون می کشیدم و ساعت ها پشت پلک های بسته بهشون خیره میشدم! درستش این بود که تنها پدرم نبود که میون این داستان پر از غم، از بین رفته بود؛ بلکه همهی آیندهی من هم همراهش، محکوم به سرکوب شدن زیر خروارها خاک شده بود! با صدای مامان به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم و دیدم ایستاده تو چهارچوب و به دفترم که میدونست دفتر خاطراتمه، نگاه می کنه! - جانم مامان؟ به خودش اومد و تکونی خورد. - هیچی... میگم پاشو لباس هات رو عوض کن. آقای گراهام تماس گرفت، گفت داره میاد این جا. خودکاری که تو دستم می چرخوندم رو، انداختم رو میز و بعد از نفسی که ریشه در کلافه بودنم داشت، پرسیدم: - واسه چی؟ - گفت میاد تکلیف رو روشن کنه! - بعد، دقیقا میخواد تکلیف چی رو روشن کنه؟! مامان اما، کلافه تر از من، جواب داد: - نمی دونم... نم یدونم! - خیلی خب... باشه! خودم میام باهاش حرف میزنم. به نشونه ی تایید، سری تکون داد و همون طور که بی سر و صدا اومده بود، رفت! بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم. تو آیینه که چشمم خورد به چشم هام، دیگه اثری از اون دختری که مدت ها قبل می دیدمش، نبود که نبود! بیخیال آرایش شدم و از اتاق زدم بیرون ولی، به محض باز کردن در، مرغ خیالم پر کشید به سمت دشتی از خاطرات چند سال قبلم! با ذوقی بچگانه، دامن لباس عروسکیم رو گرفته بودم و می چرخیدم. کمی اون طرف تر، پدرم تو کت و شلواری خوش فرم و خوش دوخت، کنار مادرم که لباس شبی نفتی رنگ که ست با کت و شلوار پدرم بود، نشسته بود. وقتی نفس می کشیدم، ریه هام پر می شد از آرامش! آرامش داشتن یه زندگی آروم! یه زندگی که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم روزی تکرار لحظاتش، بزرگ ترین آرزوم بشه! جشن سالگرد ازواج پدر و مادرم بود. تک تک اون لحظات رو یادمه! تک تک نگاه های پر از عشقشون رو، عشوه های مامان رو اونم وقتی که میون بازو های بابا میرقصید، خنده های از ته دل بابا، حتی اون کیک بزرگ کاکائویی رو هم یادم مونده بود! دستی جلوم تکون خورد. - کجایی الی؟! - موهای رو شقیقه ام رو فرستادم پشت گوشم و جواب دادم: - همینجا! اومد؟ - آره. تو کتابخونه منتظره. از کنارش رد شدم و درحالی که هنوز هم مزه ی اون کیک کاکائویی زیر زبونم شیرینی می کرد، رفتم به سمت اتفاقی که قرار بود شروع فصل جدیدی از تلخی های زندگیم بشه! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان اشک کوه | کیمیا گنجی ارجنکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین