انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان اشک کوه | کیمیا گنجی ارجنکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="kimiyaganji" data-source="post: 124611" data-attributes="member: 7047"><p>پارت دوم</p><p>تو تمام مسیر، حس میکردم مامان یه جورایی گرفته ست. مدام ناخن هاش رو میجوید و صدای ضربات کفش هاش، نشون دهندهی حال خرابش بود؛ حال خرابی که تو اون لحظه، دلیلی براش پیدا نمیکردم!</p><p>وقتی رسیدیم جلوی فروشگاه، از فکر مامان بیرون اومدم و رفتم تو فکر وسایلی که نیاز داشتم. دروغ چرا، اون موقع ها، یکی از بهترین تفریحات دختری مثل، چرخیدن بین قفسه های فروشگاه های مختلف و پر کردن سبد خرید از وسایلی بود که بیشتر جنبهی تفریحاتی داشتن تا رفع نیاز!</p><p>اون شب هم قرار بود برنامهی همیشگی، پیاده بشه. اول خرید وسایل مورد نیاز و بعد هم حمله به خوراکی های رنگارنگی که چشمک زنان، دل هر بیننده ای رو آب می کردن؛ چه برسه به منی که افسار شکمم به دست چشم هام بود!</p><p>تا اینجای داستان، همه چیز خوب به نظر می رسید. من، تو بهار هجده سالگیم، شونه به شونهی پدر و مادرم، مثل خیلی از شب های زندگیم، حالم خوب بود. خرید می کردم و خوشحال بودم! بی خبر از اتفاقی که قرار بود به فاصلهی چند دقیقه، قصر رویاهام رو با خاک یکسان کنه!</p><p>بعد از سه چهار ساعت چرخیدن تو فروشگاه، با دست هایی پر، به طرف ماشین راه افتادیم. من می ذوق زده بابت خوراکی هایی که بابا برام خریده بود، شیطنت می کردم و بالا و پایین می پریدم. مامان با لبخندی که روی صورتش می لغزید، عشق رو مهمون نگاه های بابا می کرد و بابا هم، با نگاه مهربونش، مهر تایید به این حس بود تا اینکه تو یه لحظه، همه چیز به هم ریخت!</p><p>شاید باورت نشه اما هنوز هم لحظه به لحظهی اون شب، جلوی چشم هام هست!</p><p>نایلون ها، از دست بابا افتاد. خنده از روی لب های مامان پرید و من کمی اون طرف تر، بدون شنیدن کوچک ترین صدایی، مات و مبهوت، خیره به آدم هایی بودم که با شتاب بهم تنه میزدند و رد میشدن!</p><p>_( دارن دنبال چی میگردن؟)</p><p>و اما لحظه ای بعد، تن بابا در حالی که سرش رو پای مامان بود و به من لبخند میزد و در امتداد نگاه مامان، لوله ی تفنگی که به سمت قلبم نشونه رفته بود، تنها چیز هایی هستن که به یاد دارم و پس از اون، فقط تاریکی بود و تاریکی!</p><p>نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای سوتی که تو گوشم میرقصید، چشم هام رو باز کردم اما به محض فاصله گرفتن پلک هام از هم، نور لامپ بی رحمانه به مردمک هام شلاق زد و مجبورم کرد دوباره برگردم به دنیای تاریک پشت پلک هام!</p><p>عقربه ها جلو رفتن و ثانیه ها به دقیقه تبدیل شدن که با حس لمس دست هام، مجدد چشم هام رو باز کردم. این بار، شدت نور کمتر آزارم می داد اما هنوز اون صدای سوت، تو گوشم می رقصید!</p><p>با همون حالت شوک و مبهمی که داشتم، سرم رو چرخوندم و رسیدم به جنگل بارونی نگاه مامان!</p><p>-( پس خواب نبود!)</p><p>دلم میخواست برگردم به چند دقیقه یا شاید هم چند ساعت قبل!</p><p>به همون وقتی که چشم های مامان میخندید. به همون وقتی که داشتم با بابا خرید میکردم! ولی حیف و هزاران حیف که اینها، فقط خواستهی قلب کوچولوی من بود! خواسته ای که بارون نگاه مامان، محال بودنش رو اثبات میکرد!</p><p>لب های مامان شروع کرد به تکون خوردن در حالی که من چیزی نمی شنیدم؛ آخه گوش هام، هنوز هم جولانگاه اون صدای سوت بود!</p><p>در حالی نگاهم رو لب های مامان می لرزید، با ته موندهی توانم لب زدم:</p><p>-( بابا...)</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="kimiyaganji, post: 124611, member: 7047"] پارت دوم تو تمام مسیر، حس میکردم مامان یه جورایی گرفته ست. مدام ناخن هاش رو میجوید و صدای ضربات کفش هاش، نشون دهندهی حال خرابش بود؛ حال خرابی که تو اون لحظه، دلیلی براش پیدا نمیکردم! وقتی رسیدیم جلوی فروشگاه، از فکر مامان بیرون اومدم و رفتم تو فکر وسایلی که نیاز داشتم. دروغ چرا، اون موقع ها، یکی از بهترین تفریحات دختری مثل، چرخیدن بین قفسه های فروشگاه های مختلف و پر کردن سبد خرید از وسایلی بود که بیشتر جنبهی تفریحاتی داشتن تا رفع نیاز! اون شب هم قرار بود برنامهی همیشگی، پیاده بشه. اول خرید وسایل مورد نیاز و بعد هم حمله به خوراکی های رنگارنگی که چشمک زنان، دل هر بیننده ای رو آب می کردن؛ چه برسه به منی که افسار شکمم به دست چشم هام بود! تا اینجای داستان، همه چیز خوب به نظر می رسید. من، تو بهار هجده سالگیم، شونه به شونهی پدر و مادرم، مثل خیلی از شب های زندگیم، حالم خوب بود. خرید می کردم و خوشحال بودم! بی خبر از اتفاقی که قرار بود به فاصلهی چند دقیقه، قصر رویاهام رو با خاک یکسان کنه! بعد از سه چهار ساعت چرخیدن تو فروشگاه، با دست هایی پر، به طرف ماشین راه افتادیم. من می ذوق زده بابت خوراکی هایی که بابا برام خریده بود، شیطنت می کردم و بالا و پایین می پریدم. مامان با لبخندی که روی صورتش می لغزید، عشق رو مهمون نگاه های بابا می کرد و بابا هم، با نگاه مهربونش، مهر تایید به این حس بود تا اینکه تو یه لحظه، همه چیز به هم ریخت! شاید باورت نشه اما هنوز هم لحظه به لحظهی اون شب، جلوی چشم هام هست! نایلون ها، از دست بابا افتاد. خنده از روی لب های مامان پرید و من کمی اون طرف تر، بدون شنیدن کوچک ترین صدایی، مات و مبهوت، خیره به آدم هایی بودم که با شتاب بهم تنه میزدند و رد میشدن! _( دارن دنبال چی میگردن؟) و اما لحظه ای بعد، تن بابا در حالی که سرش رو پای مامان بود و به من لبخند میزد و در امتداد نگاه مامان، لوله ی تفنگی که به سمت قلبم نشونه رفته بود، تنها چیز هایی هستن که به یاد دارم و پس از اون، فقط تاریکی بود و تاریکی! نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای سوتی که تو گوشم میرقصید، چشم هام رو باز کردم اما به محض فاصله گرفتن پلک هام از هم، نور لامپ بی رحمانه به مردمک هام شلاق زد و مجبورم کرد دوباره برگردم به دنیای تاریک پشت پلک هام! عقربه ها جلو رفتن و ثانیه ها به دقیقه تبدیل شدن که با حس لمس دست هام، مجدد چشم هام رو باز کردم. این بار، شدت نور کمتر آزارم می داد اما هنوز اون صدای سوت، تو گوشم می رقصید! با همون حالت شوک و مبهمی که داشتم، سرم رو چرخوندم و رسیدم به جنگل بارونی نگاه مامان! -( پس خواب نبود!) دلم میخواست برگردم به چند دقیقه یا شاید هم چند ساعت قبل! به همون وقتی که چشم های مامان میخندید. به همون وقتی که داشتم با بابا خرید میکردم! ولی حیف و هزاران حیف که اینها، فقط خواستهی قلب کوچولوی من بود! خواسته ای که بارون نگاه مامان، محال بودنش رو اثبات میکرد! لب های مامان شروع کرد به تکون خوردن در حالی که من چیزی نمی شنیدم؛ آخه گوش هام، هنوز هم جولانگاه اون صدای سوت بود! در حالی نگاهم رو لب های مامان می لرزید، با ته موندهی توانم لب زدم: -( بابا...) [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان اشک کوه | کیمیا گنجی ارجنکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین