انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آترابان | آرژین
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="enzo" data-source="post: 89828" data-attributes="member: 2156"><p>از اتاق بیرون رفتم اون دختر و کارلو آماده وایستاده بودن، باهم حرکت کردیم، جلوی عمارت سوار جگوار مشکی رنگم شدیم من و آوا عقب نشستیم و کارلو کنار راننده نشست!</p><p>-کجا برم قربان؟</p><p>با بیاطلاعی گفتم:</p><p>- مرکز خرید</p><p>چند دقیقه بعد جلوی سه تا برج بزرگ وایستاده بودیم!</p><p>روبه کارلو گفتم:</p><p>- اینجا کجاست؟</p><p>- مرکز خرید، دوتا برج واحدهای مسکونی هستن و این برج هتل مجلل هست و سه طبقه زیرین مرکز خرید!</p><p>سری تکون دادم و گفتم:</p><p>- ممنون، میتونید برید. </p><p>همراه با آوا پیاده شدیم، کارلو و راننده رفتن!</p><p>وارد مرکز خرید شدیم، آوا با تعجب پرسید:</p><p>- اینجا چیکار میکنیم؟</p><p>با کلافگی گفتم:</p><p>- اومدیم برای تو خرید کنیم حالا ساکت باش و دنبالم بیا. </p><p>دیگه چیزی نگفت و همراهم حرکت کرد، باهم سمت چندتا مغازه مانتو و شلوار زنانه رفتیم. </p><p>نگاههای خیره دختر مغازهدار به موهام اذییتم میکرد!</p><p>بعد از اینکه وسایلهای مورد نظرش رو خرید حساب کردم و از مغازه بیرون رفتیم.</p><p>چندتا مغازه دیگه سر زدیم و کلی وسایل مربوط به دخترا رو گرفتیم حتی نمیدونستم این همه خرید به چه دردی میخورد!</p><p>دستهای من و آوا پر از پلاستیک بود!</p><p>آوا دستاشرو به همرا پلاستیکها به هم کوبید و گفت:</p><p>- وای خدا جونم تاحالا اینجوری خرید نکرده بودم، ممنون شاوبزرگ…</p><p>نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی گفتم:</p><p>- اوه منم تاحالا اینجوری خریدهای کسیرو حمل نکرده بودم، ممنون خون بس عجیب!</p><p>آوا خندهی ریزی کرد که چپ چپ نگاهش کردم، خریدها تموم شد، توی فست فودی نشسته بودیم و منتظر سفارشها بودیم.</p><p>تنها میزی که یه عالمه خرید محاصرشون کرده بود ما بودیم، آوا با اشتیاق اطرافشرو نگاه میکرد، سرمرو بین دستهام گرفتم و بعد روبه آوا گفتم:</p><p>- تاحالا با خان خرید نرفتی؟</p><p>- من اصلاً. جایی نرفتم</p><p>با شکاکی پرسیدم:</p><p>- سواد داری؟</p><p>چشمهاش گرد شد و گفت:</p><p>- آره سواد دارم. </p><p>دستم رو زیر چونهام گذاشتم و گفتم:</p><p>- چه عجیب</p><p>ادامه داد:</p><p>- خان برام معلم گرفته بود و معلمها سنگتموم گذاشتن و من به اجبار یاد گرفتم!</p><p>بحث رو ادامه ندادم، میدونستم مجبور به چی بود!</p><p>زمانهایی آدمها برای فراموش کردن تنهایی هاشون کارهایی انجام میدن که باب میلشون نیست و من این رو خوب درک میکردم!</p><p>سفارشهارو آوردن، به آوا نگاه میکردم که با اشتیاق از شکمش پذیرایی میکرد، نگاهی به من کرد و با دهن سسی پرسید:</p><p>- چرا تو نمیخوری؟</p><p>- زیاد از این غذاها نمیخورم!</p><p>دیگه چیزی نگفت و بحث رو ادامه نداد، دستمال برداشتم تا لبشرو تمیز کنم، همزمان با خم شدن من اونم خم شد و یه مثلث کوچیک پیتزا رو جلوی دهنم گرفت، با تعجب نگاهش کردم و گفتم: </p><p>- نمیخ…</p><p>پیتزارو توی دهنم گذاشت!</p><p>به اجبار گاز زدم، با یک دستم پیتزارو گرفتم و با دست دیگهام لبشرو تمیز کردم، عقب کشیدم و به صندلی تیکه دادم، برش پیتزام تموم شد. </p><p>نگاهم رو به آوا دوختم، غذاش رو تموم کرد و گفت دیگه میتونیم بریم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="enzo, post: 89828, member: 2156"] از اتاق بیرون رفتم اون دختر و کارلو آماده وایستاده بودن، باهم حرکت کردیم، جلوی عمارت سوار جگوار مشکی رنگم شدیم من و آوا عقب نشستیم و کارلو کنار راننده نشست! -کجا برم قربان؟ با بیاطلاعی گفتم: - مرکز خرید چند دقیقه بعد جلوی سه تا برج بزرگ وایستاده بودیم! روبه کارلو گفتم: - اینجا کجاست؟ - مرکز خرید، دوتا برج واحدهای مسکونی هستن و این برج هتل مجلل هست و سه طبقه زیرین مرکز خرید! سری تکون دادم و گفتم: - ممنون، میتونید برید. همراه با آوا پیاده شدیم، کارلو و راننده رفتن! وارد مرکز خرید شدیم، آوا با تعجب پرسید: - اینجا چیکار میکنیم؟ با کلافگی گفتم: - اومدیم برای تو خرید کنیم حالا ساکت باش و دنبالم بیا. دیگه چیزی نگفت و همراهم حرکت کرد، باهم سمت چندتا مغازه مانتو و شلوار زنانه رفتیم. نگاههای خیره دختر مغازهدار به موهام اذییتم میکرد! بعد از اینکه وسایلهای مورد نظرش رو خرید حساب کردم و از مغازه بیرون رفتیم. چندتا مغازه دیگه سر زدیم و کلی وسایل مربوط به دخترا رو گرفتیم حتی نمیدونستم این همه خرید به چه دردی میخورد! دستهای من و آوا پر از پلاستیک بود! آوا دستاشرو به همرا پلاستیکها به هم کوبید و گفت: - وای خدا جونم تاحالا اینجوری خرید نکرده بودم، ممنون شاوبزرگ… نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی گفتم: - اوه منم تاحالا اینجوری خریدهای کسیرو حمل نکرده بودم، ممنون خون بس عجیب! آوا خندهی ریزی کرد که چپ چپ نگاهش کردم، خریدها تموم شد، توی فست فودی نشسته بودیم و منتظر سفارشها بودیم. تنها میزی که یه عالمه خرید محاصرشون کرده بود ما بودیم، آوا با اشتیاق اطرافشرو نگاه میکرد، سرمرو بین دستهام گرفتم و بعد روبه آوا گفتم: - تاحالا با خان خرید نرفتی؟ - من اصلاً. جایی نرفتم با شکاکی پرسیدم: - سواد داری؟ چشمهاش گرد شد و گفت: - آره سواد دارم. دستم رو زیر چونهام گذاشتم و گفتم: - چه عجیب ادامه داد: - خان برام معلم گرفته بود و معلمها سنگتموم گذاشتن و من به اجبار یاد گرفتم! بحث رو ادامه ندادم، میدونستم مجبور به چی بود! زمانهایی آدمها برای فراموش کردن تنهایی هاشون کارهایی انجام میدن که باب میلشون نیست و من این رو خوب درک میکردم! سفارشهارو آوردن، به آوا نگاه میکردم که با اشتیاق از شکمش پذیرایی میکرد، نگاهی به من کرد و با دهن سسی پرسید: - چرا تو نمیخوری؟ - زیاد از این غذاها نمیخورم! دیگه چیزی نگفت و بحث رو ادامه نداد، دستمال برداشتم تا لبشرو تمیز کنم، همزمان با خم شدن من اونم خم شد و یه مثلث کوچیک پیتزا رو جلوی دهنم گرفت، با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - نمیخ… پیتزارو توی دهنم گذاشت! به اجبار گاز زدم، با یک دستم پیتزارو گرفتم و با دست دیگهام لبشرو تمیز کردم، عقب کشیدم و به صندلی تیکه دادم، برش پیتزام تموم شد. نگاهم رو به آوا دوختم، غذاش رو تموم کرد و گفت دیگه میتونیم بریم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آترابان | آرژین
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین