انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آترابان | آرژین
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="enzo" data-source="post: 89021" data-attributes="member: 2156"><p>آوا دوباره نیشش باز شد و با افتخار گفت:</p><p>- آره وقتی خواب بود یواشکی وارد اتاقش شدم و با چوب افتادم به جونش و یکی محکم کوبیدم تو دهنش و بعد... </p><p>کلافه گفتم:</p><p>- داری الان به خودت افتخار میکنی؟!</p><p>صدای خندهیکارلو و پرحرفیهای آوا قطع شد، آوا سرخ شد و سرش رو پایین گرفت، سمت پلههای عمارت حرکت کردم و در همون حال گفتم:</p><p>- کارلو! شناسنامه، پاسپورت، اتاق و… هرچیزی که نشون بده آوا مال خانواده شاو هست رو درست کن. </p><p>کارلو باشهای گفت. </p><p>با شلوار راحتی و بالاتنهی بـر×ه×ن×ه روی تخت دراز کشیده بودم و به قیافه آوا فکر میکردم موقع تعریف کردن از آزار دادن یکی، یادم اومد اولین باری که شلیک کردم یکی از افراد پدرم رو زخمیکردم!</p><p>بعد از مرگ پدرم تمام کسایی که بهش نزدیک بودن رو خلاص کردم تا یک وقت فکر مزخرف به ذهنشون راه ندن،گوشیم زنگخورد، شماره ناشناس بود،گوشی رو جواب دادم. </p><p>- بله؟</p><p>صدای آشنایی توی گوشم پیچید: </p><p>- دوست قدیمیِ من!</p><p>متفکر گفتم:</p><p>- چیشده بعد این همه مدت خبر گرفتی؟</p><p>گفت:</p><p>- چیزی پیدا کردم که باید حتماً بهت بگم و باید حتماً بهم کمک کنی!</p><p>کلافه گفتم:</p><p>- بهت گفتم دوشنبه!</p><p>اصرار کرد:</p><p>- باید تنها ببینمت. </p><p>- آدرس بفرست دوشنبه همون ساعتی که گفتم میام. </p><p>کلافه گفت:</p><p>- لجباز</p><p>گوشی رو قطع کردم، هِرمان!</p><p>پسر چشم ابرو مشکی با پوست برنزه، حدود ده سالم بود که باهاش آشنا شدم!</p><p>هرمان همیشه سر به هوا و دعوایی بود، همیشه باهم میفرستادن مارو دفتر مدرسه، اون زندگی متوسطی داشت و من از بالاترین رفاه بهره میبردم، اون با پدر و مادر و خواهرش زندگی میکرد، من با کتابام وکارلو!</p><p>نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم، </p><p>فردا یکشنبه بود!</p><p>خیلی دلم میخواست بدونم چی انقدر مهمه!</p><p>***</p><p>با آلارم ساعت بیدار شدم، آلارم رو قطع کردم و سمت سرویس اتاق رفتم چند نفر وارد اتاق شدن و تخت رو مرتب کردن، توی تراس دوتا صندلی الماسی شکل مشکی و یک میز وجود داشت صبحانه رو چیدن و از اتاق بیرون رفتن، قاشق رو برداشتم و توی زردهی نیمرو فرو کردم، زرده نیمرو پخش شد، اولین لقمه رو توی دهنم گذاشتم که کارلو در رو باز کرد و داخل شد، وارد تراس شد و روبه روی من نشست و گفت کارهای دختره رو انجام دادم عمارت تهران و بادیگاردها و هرچیزی که لازم بوده رو درست کردم میتونیم امشب بریم!</p><p>لقمهام رو قورت دادم و گفتم باشه. </p><p>با کمی تردید پرسید:</p><p>- اون دخترِ رو هم میاری؟!</p><p>گفتم:</p><p>- بیارم چیکارش کنم؟! دوباره قراره برگردم اینجا</p><p>- باشه پس به بقیه میسپرم حواسشون به دختره باشه</p><p>بیحوصله گفتم: </p><p>- خوبه</p><p>صبحونه رو تموم کردم و سمت حموم رفتم دوش کوتاهی گرفتم و بیرون اومدم، به کارلو گفتم دختره رو آماده کنه تا برای خرید به پاساژ بریم. </p><p>آماده شدم، تیپ اسپرت سبز تیره!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="enzo, post: 89021, member: 2156"] آوا دوباره نیشش باز شد و با افتخار گفت: - آره وقتی خواب بود یواشکی وارد اتاقش شدم و با چوب افتادم به جونش و یکی محکم کوبیدم تو دهنش و بعد... کلافه گفتم: - داری الان به خودت افتخار میکنی؟! صدای خندهیکارلو و پرحرفیهای آوا قطع شد، آوا سرخ شد و سرش رو پایین گرفت، سمت پلههای عمارت حرکت کردم و در همون حال گفتم: - کارلو! شناسنامه، پاسپورت، اتاق و… هرچیزی که نشون بده آوا مال خانواده شاو هست رو درست کن. کارلو باشهای گفت. با شلوار راحتی و بالاتنهی بـر×ه×ن×ه روی تخت دراز کشیده بودم و به قیافه آوا فکر میکردم موقع تعریف کردن از آزار دادن یکی، یادم اومد اولین باری که شلیک کردم یکی از افراد پدرم رو زخمیکردم! بعد از مرگ پدرم تمام کسایی که بهش نزدیک بودن رو خلاص کردم تا یک وقت فکر مزخرف به ذهنشون راه ندن،گوشیم زنگخورد، شماره ناشناس بود،گوشی رو جواب دادم. - بله؟ صدای آشنایی توی گوشم پیچید: - دوست قدیمیِ من! متفکر گفتم: - چیشده بعد این همه مدت خبر گرفتی؟ گفت: - چیزی پیدا کردم که باید حتماً بهت بگم و باید حتماً بهم کمک کنی! کلافه گفتم: - بهت گفتم دوشنبه! اصرار کرد: - باید تنها ببینمت. - آدرس بفرست دوشنبه همون ساعتی که گفتم میام. کلافه گفت: - لجباز گوشی رو قطع کردم، هِرمان! پسر چشم ابرو مشکی با پوست برنزه، حدود ده سالم بود که باهاش آشنا شدم! هرمان همیشه سر به هوا و دعوایی بود، همیشه باهم میفرستادن مارو دفتر مدرسه، اون زندگی متوسطی داشت و من از بالاترین رفاه بهره میبردم، اون با پدر و مادر و خواهرش زندگی میکرد، من با کتابام وکارلو! نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم، فردا یکشنبه بود! خیلی دلم میخواست بدونم چی انقدر مهمه! *** با آلارم ساعت بیدار شدم، آلارم رو قطع کردم و سمت سرویس اتاق رفتم چند نفر وارد اتاق شدن و تخت رو مرتب کردن، توی تراس دوتا صندلی الماسی شکل مشکی و یک میز وجود داشت صبحانه رو چیدن و از اتاق بیرون رفتن، قاشق رو برداشتم و توی زردهی نیمرو فرو کردم، زرده نیمرو پخش شد، اولین لقمه رو توی دهنم گذاشتم که کارلو در رو باز کرد و داخل شد، وارد تراس شد و روبه روی من نشست و گفت کارهای دختره رو انجام دادم عمارت تهران و بادیگاردها و هرچیزی که لازم بوده رو درست کردم میتونیم امشب بریم! لقمهام رو قورت دادم و گفتم باشه. با کمی تردید پرسید: - اون دخترِ رو هم میاری؟! گفتم: - بیارم چیکارش کنم؟! دوباره قراره برگردم اینجا - باشه پس به بقیه میسپرم حواسشون به دختره باشه بیحوصله گفتم: - خوبه صبحونه رو تموم کردم و سمت حموم رفتم دوش کوتاهی گرفتم و بیرون اومدم، به کارلو گفتم دختره رو آماده کنه تا برای خرید به پاساژ بریم. آماده شدم، تیپ اسپرت سبز تیره! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آترابان | آرژین
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین