انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آترابان | آرژین
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARZHIN" data-source="post: 101199" data-attributes="member: 2156"><p>آوا پشت میز غذاخوری نشسته بود و داشت با آب و تاب از رمانش برای کارلو که روبه روی اون نشسته بود تعریف میکرد، نزدیکتر شدم و صدای آوا هم واضح تر شد.</p><p> - کارلو من اون قسمتی رو دوست داشتم که میگفت: (همه مردم ستاره دارند؛ اما همه ستارهها یک جور نیستند.)</p><p>کارلو با لبخند به آوا نگاه میکرد و سر تکون میداد، شمرده گفت: - من این کتاب رو قبلاً خوندم، برای شاو هم خریدم تا بخونه فکر نمیکردم داخل کتابخونهی عمارت تهران باشه.</p><p>حتی نمیدونستم که سالمه.</p><p>این مرد چقدر از من نا امید بود؟ صبر نکردم و نزدیکتر شدم سلامی کردم و هردو نگاهم کردن و با سلامی کوتاه جوابم رو دادن، روبه کارلو گفتم: - میشه اونجا بشینم؟</p><p>خیلی خشک و جدی جواب داد: - نخیر</p><p>با اکراه کنار آوا نشستم، اصلاً به حرکات آوا دید نداشتم و این اذییتم میکرد، اخم ریزی بین ابروهام شکل گرفت، غذاخوردن رو شروع کردم، کلافه بودم بنابر این زیاد نخوردم و با تشکر کوتاهی بلند شدم و سمت اتاقم حرکت کردم.</p><p>وارد سالن طبقه بالا شدم به اتاقم نرسیده بودم که صدای آوا به گوشم رسید: - شاو؟</p><p>سمت آوا برگشتم که کتاب به دست روبه روی من ایستاده بود، متعجب پرسیدم: - اتفاقی افتاده؟</p><p>سرش رو پایین انداخت و گفت: - نه فقط میخواستم بدونم حالت خوبه؟ آخه چیزی نخوردی.</p><p>لب باز کردم که بگم، روبه روی تو نبودم و برای همین میل به غذا نداشتم، خواستم بگم به من جواب بده چیکار کردی با جسم و روح من؟ خواستم بپرسم چرا مثل آتیش داخل وجودم شعله ور شدی؟</p><p>افسوس که شاو برای این حرفها زیادی بی تجربه بود و در نهایت تمام حرفهای نگفتهام پشت جملهی: - گرسنه نبودم.</p><p>مخفی شد.</p><p>آوا رو پشت سر گذاشتم و وارد اتاقم شدم، امشب پرواز داشتیم و من تمام کارهام رو انجام داده بودم، چمدونم چیده شده بود، برای دوش کوتاهی سمت حموم حرکت کردم، یک ساعت به پرواز مونده بود و من آماده بودم، کت اسپرت مشکی همراه با شلوار مشکی و کفش مشکی، چمدونم رو همراه خودم کشیدم و درب رو باز کردم، آوا جلوی درب اتاقش منتظر من بود، آوا رو کامل از نظر گذروندم، لباسها به تنش نشسته بود وجذابیتش رو بیشتر میکرد... .</p><p>کت زنانهی مشکی رنگی همراه با شلوارمشکی و کفشهایی با پاشنه متوسط ترکیب جذابی رو برای آوا رقممیزد، البته شاید هم برای من رقم میزد.</p><p>با آوا هم قدم شدیم و سمت ماشین حرکت کردیم سوار ماشین شدیم، در طول مسیر حواسم به پای آوا بود که به حالت عصبی کف ماشین کوبیده میشد، سیگار برگی رو برداشتم و بعد از کات دادن روشنش کردم مزهی آلبالو میداد.</p><p>روبه کارلو گفتم: - من قهوه و وانیل روبیشتر دوست دارم کارلو!</p><p>کارلو عصبی گفت: - فعلا داری آلبالو میکشی شاو.</p><p>انقدر کوبنده حرفش رو زد که چیزی برای گفتن نذاشت.</p><p>معلوم بود عصبیه واگه دست خودش بود تمام شکنجههای قرون مختلف رو روی من امتحان میکرد.</p><p> نفس عمیقی کشیدم که آوا گفت: - مزهی آلبالوداره؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARZHIN, post: 101199, member: 2156"] آوا پشت میز غذاخوری نشسته بود و داشت با آب و تاب از رمانش برای کارلو که روبه روی اون نشسته بود تعریف میکرد، نزدیکتر شدم و صدای آوا هم واضح تر شد. - کارلو من اون قسمتی رو دوست داشتم که میگفت: (همه مردم ستاره دارند؛ اما همه ستارهها یک جور نیستند.) کارلو با لبخند به آوا نگاه میکرد و سر تکون میداد، شمرده گفت: - من این کتاب رو قبلاً خوندم، برای شاو هم خریدم تا بخونه فکر نمیکردم داخل کتابخونهی عمارت تهران باشه. حتی نمیدونستم که سالمه. این مرد چقدر از من نا امید بود؟ صبر نکردم و نزدیکتر شدم سلامی کردم و هردو نگاهم کردن و با سلامی کوتاه جوابم رو دادن، روبه کارلو گفتم: - میشه اونجا بشینم؟ خیلی خشک و جدی جواب داد: - نخیر با اکراه کنار آوا نشستم، اصلاً به حرکات آوا دید نداشتم و این اذییتم میکرد، اخم ریزی بین ابروهام شکل گرفت، غذاخوردن رو شروع کردم، کلافه بودم بنابر این زیاد نخوردم و با تشکر کوتاهی بلند شدم و سمت اتاقم حرکت کردم. وارد سالن طبقه بالا شدم به اتاقم نرسیده بودم که صدای آوا به گوشم رسید: - شاو؟ سمت آوا برگشتم که کتاب به دست روبه روی من ایستاده بود، متعجب پرسیدم: - اتفاقی افتاده؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: - نه فقط میخواستم بدونم حالت خوبه؟ آخه چیزی نخوردی. لب باز کردم که بگم، روبه روی تو نبودم و برای همین میل به غذا نداشتم، خواستم بگم به من جواب بده چیکار کردی با جسم و روح من؟ خواستم بپرسم چرا مثل آتیش داخل وجودم شعله ور شدی؟ افسوس که شاو برای این حرفها زیادی بی تجربه بود و در نهایت تمام حرفهای نگفتهام پشت جملهی: - گرسنه نبودم. مخفی شد. آوا رو پشت سر گذاشتم و وارد اتاقم شدم، امشب پرواز داشتیم و من تمام کارهام رو انجام داده بودم، چمدونم چیده شده بود، برای دوش کوتاهی سمت حموم حرکت کردم، یک ساعت به پرواز مونده بود و من آماده بودم، کت اسپرت مشکی همراه با شلوار مشکی و کفش مشکی، چمدونم رو همراه خودم کشیدم و درب رو باز کردم، آوا جلوی درب اتاقش منتظر من بود، آوا رو کامل از نظر گذروندم، لباسها به تنش نشسته بود وجذابیتش رو بیشتر میکرد... . کت زنانهی مشکی رنگی همراه با شلوارمشکی و کفشهایی با پاشنه متوسط ترکیب جذابی رو برای آوا رقممیزد، البته شاید هم برای من رقم میزد. با آوا هم قدم شدیم و سمت ماشین حرکت کردیم سوار ماشین شدیم، در طول مسیر حواسم به پای آوا بود که به حالت عصبی کف ماشین کوبیده میشد، سیگار برگی رو برداشتم و بعد از کات دادن روشنش کردم مزهی آلبالو میداد. روبه کارلو گفتم: - من قهوه و وانیل روبیشتر دوست دارم کارلو! کارلو عصبی گفت: - فعلا داری آلبالو میکشی شاو. انقدر کوبنده حرفش رو زد که چیزی برای گفتن نذاشت. معلوم بود عصبیه واگه دست خودش بود تمام شکنجههای قرون مختلف رو روی من امتحان میکرد. نفس عمیقی کشیدم که آوا گفت: - مزهی آلبالوداره؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آترابان | آرژین
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین