انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آترابان | آرژین
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARZHIN" data-source="post: 100439" data-attributes="member: 2156"><p>به آلاچیق رسیدیم گلی همراه با مادرش نشسته بودن و گویا پدرش برای رسیدگی به باغ رفته بود، روی صندلی نشستم و به چشمهای درشت گلی نگاه کردم، چشمهای گلی مثل پدرش درشت و روشن بود برعکس مادرش قد بلند بود؛ ولی سفیدی پوستش و فرم صورتش کاملاً شبیه نقلی بود، موهای فرفری مشکی داشت و همیشه لبخند محوی روی لبهاش خودنمایی میکرد، مخاطب قرارش دادم و گفتم: - چه خبر از درسهات گلی؟</p><p>لبخندش پر رنگ شد و با شیطنت گفت: - عالیه، اما از حق نگذریم شما خبراتون پر بار تر و جذاب تره!</p><p>با چشم و ابرو به آوا اشاره کرد، خندهای کردم و گفتم: - دلت رو خوش نکن خبری نیست.</p><p>مشکوک نگاهم میکرد که از روی صندلی بلند شدم و گفتم: - افتخار همراهی میدید؟</p><p>لبخند خجلی زد و سریع کنارم قرار گرفت و گفت: - با کمال میل.</p><p>دستم حلقهای شد برای دوره کردن شونههای ضریف گلی، سمت ویلای انتهای باغ حرکت کردیم و من از خواستهای که داشتم برای گلی صحبت کردم.</p><p>روی مبل راحتی اتاق گلی نشسته بودم و به گلی که درگیر بود نگاه میکردم، صدای گلی باعث شد تمام حواسم رو بهش جمع کنم.</p><p>گلی با حالت کنجکاوی گفت: - شاو، این دختره کیه؟</p><p>سرفهی ساختگی کردم و گفتم: - اسمش آواست</p><p>خندهای کرد و گفت: - میدونم اسمش آواست ولی داخل عمارت تو و این بازی چیکار میکنه شاو؟</p><p>چطور باید جواب سوالی رو میدادم که خودم هر روز از خودم میپرسیدم و جوابی نداشت؟</p><p>گلی متعجب نگاهم میکرد، خیلی منتظر مونده بود از طرف کسی که همیشه جوابی برای گفتن داشت...</p><p>وقتی برگشت و ادامهی کارش رو از پیش گرفت آروم گفتم: - تا حالا هر سوالی پرسیدی جوابی برای گفتن داشتم؛ اما الان خودم هم نمیدونم گلی، تمام کارهای من از روی نقشهای تمیز بودن، ولی حالا با چشمهای بسته اعتماد کردم و صبور بودم در مقابل دختری که مثل یک جرقهی کوچیک از آتیش داخل عمارتم افتاد...</p><p>گلی بین حرفم پرید و آروم تر از خودم گفت: - شاو، شاید داخل عمارتت نیوفتاده بلکه داخل قلبت افتاده.</p><p>چیزی نگفتم، چون نه گلی کسی بود که به راحتی همچین حرفی بزنه نه من جوابی برای رَد کردن این حرف داشتم.</p><p>جعبهی مشکی و کوچیکی به دستم داد و گفت: - موفق باشی.</p><p>چند دقیقه بعد کنار ماشین بودیم مجدداً روبه گلی یاد آوری کردم: - پس بهت خبر میدم.</p><p>گلی با آرامش جواب داد : - هروقت به من نیاز داشتی خبرم کن شاو بزرگ.</p><p>سری از روی قدردانی تکون دادم و نقلی و گلی رو در آغوش کشیدم و سوار ماشین شدم</p><p>آوا کلی خوراکی و میوه از نقلی گرفته بود وهمه رو صندوق ماشین جا داده بود.</p><p> به آوا نگاه کردم.</p><p>بیرون رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت، شیطونی نمیکرد</p><p>گستاخی نمیکرد!</p><p>داشت خیالم راحت میشد که صحبتام تاثیر داشتن؛ اما حس کردم پام گرم و سنگین شد.</p><p>به سر آوا که روی پام افتاده بود نگاه کردم.</p><p>نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: - قرار نیست چیزی تغییر کنه!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARZHIN, post: 100439, member: 2156"] به آلاچیق رسیدیم گلی همراه با مادرش نشسته بودن و گویا پدرش برای رسیدگی به باغ رفته بود، روی صندلی نشستم و به چشمهای درشت گلی نگاه کردم، چشمهای گلی مثل پدرش درشت و روشن بود برعکس مادرش قد بلند بود؛ ولی سفیدی پوستش و فرم صورتش کاملاً شبیه نقلی بود، موهای فرفری مشکی داشت و همیشه لبخند محوی روی لبهاش خودنمایی میکرد، مخاطب قرارش دادم و گفتم: - چه خبر از درسهات گلی؟ لبخندش پر رنگ شد و با شیطنت گفت: - عالیه، اما از حق نگذریم شما خبراتون پر بار تر و جذاب تره! با چشم و ابرو به آوا اشاره کرد، خندهای کردم و گفتم: - دلت رو خوش نکن خبری نیست. مشکوک نگاهم میکرد که از روی صندلی بلند شدم و گفتم: - افتخار همراهی میدید؟ لبخند خجلی زد و سریع کنارم قرار گرفت و گفت: - با کمال میل. دستم حلقهای شد برای دوره کردن شونههای ضریف گلی، سمت ویلای انتهای باغ حرکت کردیم و من از خواستهای که داشتم برای گلی صحبت کردم. روی مبل راحتی اتاق گلی نشسته بودم و به گلی که درگیر بود نگاه میکردم، صدای گلی باعث شد تمام حواسم رو بهش جمع کنم. گلی با حالت کنجکاوی گفت: - شاو، این دختره کیه؟ سرفهی ساختگی کردم و گفتم: - اسمش آواست خندهای کرد و گفت: - میدونم اسمش آواست ولی داخل عمارت تو و این بازی چیکار میکنه شاو؟ چطور باید جواب سوالی رو میدادم که خودم هر روز از خودم میپرسیدم و جوابی نداشت؟ گلی متعجب نگاهم میکرد، خیلی منتظر مونده بود از طرف کسی که همیشه جوابی برای گفتن داشت... وقتی برگشت و ادامهی کارش رو از پیش گرفت آروم گفتم: - تا حالا هر سوالی پرسیدی جوابی برای گفتن داشتم؛ اما الان خودم هم نمیدونم گلی، تمام کارهای من از روی نقشهای تمیز بودن، ولی حالا با چشمهای بسته اعتماد کردم و صبور بودم در مقابل دختری که مثل یک جرقهی کوچیک از آتیش داخل عمارتم افتاد... گلی بین حرفم پرید و آروم تر از خودم گفت: - شاو، شاید داخل عمارتت نیوفتاده بلکه داخل قلبت افتاده. چیزی نگفتم، چون نه گلی کسی بود که به راحتی همچین حرفی بزنه نه من جوابی برای رَد کردن این حرف داشتم. جعبهی مشکی و کوچیکی به دستم داد و گفت: - موفق باشی. چند دقیقه بعد کنار ماشین بودیم مجدداً روبه گلی یاد آوری کردم: - پس بهت خبر میدم. گلی با آرامش جواب داد : - هروقت به من نیاز داشتی خبرم کن شاو بزرگ. سری از روی قدردانی تکون دادم و نقلی و گلی رو در آغوش کشیدم و سوار ماشین شدم آوا کلی خوراکی و میوه از نقلی گرفته بود وهمه رو صندوق ماشین جا داده بود. به آوا نگاه کردم. بیرون رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت، شیطونی نمیکرد گستاخی نمیکرد! داشت خیالم راحت میشد که صحبتام تاثیر داشتن؛ اما حس کردم پام گرم و سنگین شد. به سر آوا که روی پام افتاده بود نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: - قرار نیست چیزی تغییر کنه! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آترابان | آرژین
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین