انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمانگیانم| سحر تقیزاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Khakesrarrr" data-source="post: 99311" data-attributes="member: 2476"><p>🅟🅡🅣6</p><p></p><p>همونطور، مات و مبهوت وایستاده بودم، لعنتی اون قاتل وارد خونم شده بود. به خودم اومدم و رفتم سمت در و قفلش کردم و بعد برگشتم رفتم طرف اتاقم لباسهام رو عوض کردم و یک راست رفتم آشپزخونه و هله هولههایی که خریده بودم رو چیدم جاشون، بیخیال بودم چون میدونستم دیگه رفته و چیزی نیست.</p><p></p><p></p><p></p><p>یه بستنی کاکائویی و تلخ رو برداشتم و بقیش رو تو یخچال گذاشتم، خوبه آرینا نبود وگر نه تو این شب نمیزاشت من بستنی رو بخورم! نشستم روی اپن بعد از اینکه بستنی رو نوش جون کردم و چوبش رو انداختم داخل سینک. والا کی حوصله داشت بلند شه از روی اُپن چهار قدم بره کابینت رو باز کنه؟ سطل آشغال رو درش رو باز کنه و چوب رو بندازه، کار زیادی بود!</p><p></p><p></p><p></p><p>پریدم پایین و بدون شامی رفتم، سمت اتاقم و دندون هام رو مسواک زدم و رفتم خودم رو انداختم روی تخت، و تقریباً نیم ساعت گذشته بود و خواستم بخوابم که صدای زنگ خوردن گوشیم اومد. دستم رو دراز کردم و از روی میز کناری تختم برداشتم و بدون نگاه کردن به اسم یا شماره جواب دادم! </p><p></p><p>- ای خدا لعنت کنه! تو مگه مردم آزاری که این وقت شب زنگ میزنی؟! </p><p></p><p> طرف چند ثانیه مکثی کرد، صدای بم و آشنایی به گوشم خورد. </p><p></p><p>- ببخشید دیگه، نمیدونستم باید برای زنگ زدن به خواهرم اجازه بگیرم!</p><p></p><p>گیج و خوابآلود. توی جای گذمم چرخیدم و زمزمه کردم. </p><p></p><p>- ها! مگه خواهر تو کیه که؟! </p><p></p><p></p><p></p><p>انگار که عاصی شده باشه پفی کشید و بعد صدای داد زدنش بلند شد. </p><p></p><p>- سیتا خنگ منم! بلند شو باز خوابآلود داری حرف میزنی، منم سردار. </p><p></p><p></p><p></p><p>خواب از سرم پرید عه نفسم، داداشیم بود. با هیجان گفتم:</p><p></p><p>- عه داداشی تویی؟!</p><p></p><p>با صدای خنده داری که سعی میکرد نخنده گفت:</p><p></p><p>- صبح بخیر، خواهر خلم. آره کجایی؟! </p><p></p><p>خودم رو به پشت روی تخت انداختم و تیکهای از موهای قهوهای رنگم رو توی دستم گرفتم. </p><p></p><p>- خونه روی تخت دراز کشیده با لباس راحتی و در حاله فک زدن با تو! </p><p></p><p>- خوبه تنهایی؟! </p><p></p><p>- آره، آری رفته خونه خالش. </p><p></p><p>- امم بیا در رو باز کن.</p><p></p><p>گیج شدم. فکر کردم اشتباه شندیم که گفتم:</p><p></p><p>- ها؟! </p><p></p><p>- اولا ها نه، بله. دوما بیا در رو باز کن بيام تو، خوابم میآد.</p><p></p><p></p><p></p><p> از هیجان، زرتی گوشی رو، بدون حرفی قطع کردم و بلند شدم که تق خوردم زمین، تف تو روی دنپاییها، اینها رو کی اینجا گذاشته بود؟ با صدای زنگ خونه از جام بلند شدم و دویدم سمت در و قفلش رو باز کردم و خودم رو انداختم بغل همه کسم، داداشم! و گفتم:</p><p></p><p>- اخ! قوربونت برم، چهقدر دلم برات تنگ شده بود.</p><p></p><p></p><p></p><p>اونم نامردی نکرد و انگشتش رو داخل چاله لپم کرد و گفت:</p><p></p><p>- نگفتم مگه اینها رو گودالش نکن، عه! من دلم هوس میکنه گازش بگیرم.</p><p></p><p>و از لپم گاز گرفت، که اشک تو چشمهام جمع شد و منم موهاش رو کشیدم، میدونستم بیشتر از همه چیز، روی موهاش حساسه. اخم مصنوعیای کرد و گفت:</p><p></p><p>- اه! دخترهی چموش، ولم کن. </p><p></p><p>نوچی کردم و گفتم:</p><p></p><p>- لپم درد گرفت.</p><p></p><p>من رو از بغلش گذاشت زمین و محکم بغلم کرد و گفت:</p><p></p><p>- دلم خیلی برات تنگ شده بود. </p><p></p><p></p><p></p><p>[USER=1249]@ZAZA-V[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Khakesrarrr, post: 99311, member: 2476"] 🅟🅡🅣6 همونطور، مات و مبهوت وایستاده بودم، لعنتی اون قاتل وارد خونم شده بود. به خودم اومدم و رفتم سمت در و قفلش کردم و بعد برگشتم رفتم طرف اتاقم لباسهام رو عوض کردم و یک راست رفتم آشپزخونه و هله هولههایی که خریده بودم رو چیدم جاشون، بیخیال بودم چون میدونستم دیگه رفته و چیزی نیست. یه بستنی کاکائویی و تلخ رو برداشتم و بقیش رو تو یخچال گذاشتم، خوبه آرینا نبود وگر نه تو این شب نمیزاشت من بستنی رو بخورم! نشستم روی اپن بعد از اینکه بستنی رو نوش جون کردم و چوبش رو انداختم داخل سینک. والا کی حوصله داشت بلند شه از روی اُپن چهار قدم بره کابینت رو باز کنه؟ سطل آشغال رو درش رو باز کنه و چوب رو بندازه، کار زیادی بود! پریدم پایین و بدون شامی رفتم، سمت اتاقم و دندون هام رو مسواک زدم و رفتم خودم رو انداختم روی تخت، و تقریباً نیم ساعت گذشته بود و خواستم بخوابم که صدای زنگ خوردن گوشیم اومد. دستم رو دراز کردم و از روی میز کناری تختم برداشتم و بدون نگاه کردن به اسم یا شماره جواب دادم! - ای خدا لعنت کنه! تو مگه مردم آزاری که این وقت شب زنگ میزنی؟! طرف چند ثانیه مکثی کرد، صدای بم و آشنایی به گوشم خورد. - ببخشید دیگه، نمیدونستم باید برای زنگ زدن به خواهرم اجازه بگیرم! گیج و خوابآلود. توی جای گذمم چرخیدم و زمزمه کردم. - ها! مگه خواهر تو کیه که؟! انگار که عاصی شده باشه پفی کشید و بعد صدای داد زدنش بلند شد. - سیتا خنگ منم! بلند شو باز خوابآلود داری حرف میزنی، منم سردار. خواب از سرم پرید عه نفسم، داداشیم بود. با هیجان گفتم: - عه داداشی تویی؟! با صدای خنده داری که سعی میکرد نخنده گفت: - صبح بخیر، خواهر خلم. آره کجایی؟! خودم رو به پشت روی تخت انداختم و تیکهای از موهای قهوهای رنگم رو توی دستم گرفتم. - خونه روی تخت دراز کشیده با لباس راحتی و در حاله فک زدن با تو! - خوبه تنهایی؟! - آره، آری رفته خونه خالش. - امم بیا در رو باز کن. گیج شدم. فکر کردم اشتباه شندیم که گفتم: - ها؟! - اولا ها نه، بله. دوما بیا در رو باز کن بيام تو، خوابم میآد. از هیجان، زرتی گوشی رو، بدون حرفی قطع کردم و بلند شدم که تق خوردم زمین، تف تو روی دنپاییها، اینها رو کی اینجا گذاشته بود؟ با صدای زنگ خونه از جام بلند شدم و دویدم سمت در و قفلش رو باز کردم و خودم رو انداختم بغل همه کسم، داداشم! و گفتم: - اخ! قوربونت برم، چهقدر دلم برات تنگ شده بود. اونم نامردی نکرد و انگشتش رو داخل چاله لپم کرد و گفت: - نگفتم مگه اینها رو گودالش نکن، عه! من دلم هوس میکنه گازش بگیرم. و از لپم گاز گرفت، که اشک تو چشمهام جمع شد و منم موهاش رو کشیدم، میدونستم بیشتر از همه چیز، روی موهاش حساسه. اخم مصنوعیای کرد و گفت: - اه! دخترهی چموش، ولم کن. نوچی کردم و گفتم: - لپم درد گرفت. من رو از بغلش گذاشت زمین و محکم بغلم کرد و گفت: - دلم خیلی برات تنگ شده بود. [USER=1249]@ZAZA-V[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمانگیانم| سحر تقیزاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین