انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 73305" data-attributes="member: 1062"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت8</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گفتم شما دو تا یه طوری شدینها! اما بیخیال شدم! ای خدا مرگم بده... وای چطوری تصادف کرده؟ چیزیش شده؟ ای خدا!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر برای آرام کردن مادربزرگ او را در آغوش میکشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- عزیزم چیزی نشده بهخدا! همین امروز میاد خونه... فقط سرش یکم ضرب دیده که دوسه تا بخیه زدن خوب شد، همین!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اما مادر بزرگ دگر آرام شدنش کار حضرت فیل بود و پی در پی فقط بهانهی آن پیرمرد را میگرفت. انگار که به سخنهای ما ذرهای هم اطمینان نداشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بسه دیگه چقدر خودترو حرص میدی مامان بزرگ!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اما حال عصبانی شدن من هم چیزی از مسئله را حل نکرد جز آن که مادربزرگ بدتر جری شود. صدای زنگ موبایل تنها مرا را هوشیار میکند. لک لک کنان دنبال گوشیام میگشتم و همزمان با خود غر میزدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کجاست پس این!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای بلند و تیز مهدیس از آنور اتاق گوشم را چنگ میاندازد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینجاست!</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">موبایل را در دستانم گرفتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ناشناسه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خشمگین دکمهی پاور گوشی را با ضرب فشار دادم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- معلوم نیست کیه بابا ولش!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهم به صفحهی روشن موبایل میافتد که وسوسه میشوم تا سری به اینستاگرام و روبیکایم بیاندازم. اولویت آن روزهایم روبیکا شده بود، کار با آن نسبت به اینستاگرام برایم آسانتر بود. دکمهی پلی برنامه را که فشردم، نفسی پر سر و صدا از ریههایم خارج شد. اعلانهایش به قدری زیاد بود که حتی جرأت نمیکردم بازشان کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- الو کجایی؟ سلام فاطمه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ایشی گفتم و چهرهام درست شبیه به آن ایموجیهای خشمگین در کیبوردم شد که از دماغشان دود سفید بیرونمیزد. تند و پرخاشگر تایپ کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله؟</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">سریعاً پاسخش آمد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا جوابمرو نمیدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تا بخواهم پاسخی بدهم، دوباره اعلان پیام برایم آمد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- منظورت از اون حرف چی بود؟ یعنی فکر میکنی من نامردم و میخوام اذیتت کنم؟</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">متعجب شدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی؟ منظورم این نبود!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هیچوقت ایستاده نمیتوانستم در تایپ کردن تمرکز داشته باشم؛ ملایم عسلی کنار مبل را کنار زدم و بر روی صندلی قهوهای رنگ نشستم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- منظورم این بود که نمیخوام الکی وابسته بشم به کسی! نمیخوام کسی وارد زندگیم بشه که میدونم یک روزی بیشک میذاره میره! میفهمی؟ نمیخوام این بلا ها سرم بیاد! پس به سلامت!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چند دقیقه میگذرد. دگر به آن یقین رسیده بودم که بیخیال شده است و میرود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من اون آدمی که فکر میکنی نیستم! من میخوام مال خودم باشی! و هیچ وقت زیر حرفم نمیزنم! من میخوامت فاطمه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با تمسخر میخندم! او چه میگفت! پرت و پلاهایش را هم چطور با آنحد از قاطعیت میگفت! مرا میخواست! مگر به همان آسانیها بود! مگر دوست و داشتن و عشق و علاقه در همان زمان کم ممکن بود؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی میگی بابا؟ خوبی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">انگار که میتوانستم چشمان مستحکم و لحن قاطعش را حتی از پشت تلفن، به صراحت تماشا کنم. و با خود تکرار کردم. او دیوانه شده است! آری تنها از یک دیوانه آن حرفها ممکن بود! و دوباره شعارهای پسر در سرم کوبیده شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره خوبم... خیلیهم خوبم! عالیم! چون تو رو پیدا کردم! بهخدا باور کن میخوامت! دیگه مال خودمی بخوای یا نخوای!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دگر پاسخش را ندادم و تنها کاری که میتوانستم برای جلوگیری از ایجاد احساس عجیب در وجودم شوم، مسدود کردن او بود. از صفحهی چت خارج شدم. ناخواسته حواسم پی آن حرفها رفته بود! حقم داشتم یک دختر بچه با آن سن کم و خام ممکن بود حتی با همان حرفهای کوتاه و رهگذری هم درگیر احساس متغییری شود تنها من که آنطور نبودم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 73305, member: 1062"] [FONT=Parastoo]پارت8 - گفتم شما دو تا یه طوری شدینها! اما بیخیال شدم! ای خدا مرگم بده... وای چطوری تصادف کرده؟ چیزیش شده؟ ای خدا!؟ پدر برای آرام کردن مادربزرگ او را در آغوش میکشد. - عزیزم چیزی نشده بهخدا! همین امروز میاد خونه... فقط سرش یکم ضرب دیده که دوسه تا بخیه زدن خوب شد، همین! اما مادر بزرگ دگر آرام شدنش کار حضرت فیل بود و پی در پی فقط بهانهی آن پیرمرد را میگرفت. انگار که به سخنهای ما ذرهای هم اطمینان نداشت. - بسه دیگه چقدر خودترو حرص میدی مامان بزرگ! اما حال عصبانی شدن من هم چیزی از مسئله را حل نکرد جز آن که مادربزرگ بدتر جری شود. صدای زنگ موبایل تنها مرا را هوشیار میکند. لک لک کنان دنبال گوشیام میگشتم و همزمان با خود غر میزدم. - کجاست پس این! صدای بلند و تیز مهدیس از آنور اتاق گوشم را چنگ میاندازد. - اینجاست![/FONT] [FONT=Parastoo]موبایل را در دستانم گرفتم. - ناشناسه! خشمگین دکمهی پاور گوشی را با ضرب فشار دادم. - معلوم نیست کیه بابا ولش! نگاهم به صفحهی روشن موبایل میافتد که وسوسه میشوم تا سری به اینستاگرام و روبیکایم بیاندازم. اولویت آن روزهایم روبیکا شده بود، کار با آن نسبت به اینستاگرام برایم آسانتر بود. دکمهی پلی برنامه را که فشردم، نفسی پر سر و صدا از ریههایم خارج شد. اعلانهایش به قدری زیاد بود که حتی جرأت نمیکردم بازشان کنم. - الو کجایی؟ سلام فاطمه! ایشی گفتم و چهرهام درست شبیه به آن ایموجیهای خشمگین در کیبوردم شد که از دماغشان دود سفید بیرونمیزد. تند و پرخاشگر تایپ کردم. - بله؟[/FONT] [FONT=Parastoo]سریعاً پاسخش آمد. - چرا جوابمرو نمیدی؟ تا بخواهم پاسخی بدهم، دوباره اعلان پیام برایم آمد. - منظورت از اون حرف چی بود؟ یعنی فکر میکنی من نامردم و میخوام اذیتت کنم؟[/FONT] [FONT=Parastoo]متعجب شدم. - چی؟ منظورم این نبود! هیچوقت ایستاده نمیتوانستم در تایپ کردن تمرکز داشته باشم؛ ملایم عسلی کنار مبل را کنار زدم و بر روی صندلی قهوهای رنگ نشستم. - منظورم این بود که نمیخوام الکی وابسته بشم به کسی! نمیخوام کسی وارد زندگیم بشه که میدونم یک روزی بیشک میذاره میره! میفهمی؟ نمیخوام این بلا ها سرم بیاد! پس به سلامت! چند دقیقه میگذرد. دگر به آن یقین رسیده بودم که بیخیال شده است و میرود. - من اون آدمی که فکر میکنی نیستم! من میخوام مال خودم باشی! و هیچ وقت زیر حرفم نمیزنم! من میخوامت فاطمه! با تمسخر میخندم! او چه میگفت! پرت و پلاهایش را هم چطور با آنحد از قاطعیت میگفت! مرا میخواست! مگر به همان آسانیها بود! مگر دوست و داشتن و عشق و علاقه در همان زمان کم ممکن بود؟ - چی میگی بابا؟ خوبی؟ انگار که میتوانستم چشمان مستحکم و لحن قاطعش را حتی از پشت تلفن، به صراحت تماشا کنم. و با خود تکرار کردم. او دیوانه شده است! آری تنها از یک دیوانه آن حرفها ممکن بود! و دوباره شعارهای پسر در سرم کوبیده شد. - آره خوبم... خیلیهم خوبم! عالیم! چون تو رو پیدا کردم! بهخدا باور کن میخوامت! دیگه مال خودمی بخوای یا نخوای! دگر پاسخش را ندادم و تنها کاری که میتوانستم برای جلوگیری از ایجاد احساس عجیب در وجودم شوم، مسدود کردن او بود. از صفحهی چت خارج شدم. ناخواسته حواسم پی آن حرفها رفته بود! حقم داشتم یک دختر بچه با آن سن کم و خام ممکن بود حتی با همان حرفهای کوتاه و رهگذری هم درگیر احساس متغییری شود تنها من که آنطور نبودم.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین