انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 73189" data-attributes="member: 1062"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت7</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">ضربان قلبم روی هزار میرود. آن سکوت مخوف پدر خبرهای خوبی را در پیش نداشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بابابزرگ تصادف کرده... .</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">چیِ بلندم پدر را برای ادامه دادن حرفش باز داشت. از آن طرف هم مادر بزرگ پی در پی سوال میکند که چه شده است؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خداروشکر زیاد آسیب ندیده! به مامان بزرگ فعلاً چیزی نگو! نگران میشه باز خودم میام یه کاریش میکنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از مادر بزرگکمی دور شدم و با لکنت گفتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- الان کجاست! ب... بستری شده؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه دارن سرشرو پانسمان میکنن و یه سری کارهای پزشکیش مونده انجامش بدیم میایم... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ب... باشه... .</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">پدر با کلافگی میگوید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خداحافظ...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بغضم را با فشار قورت دادم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خداحافظ... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حال چطور میتوانستم نقاب هیچ نشده است را بر روی صورتم بگذارم. پوفی کشیدم و بیحوصله و نگران سمت اتاق پذیرایی قدم برداشتم و تلفنم را از شارژر جدا کردم. وارد برنامه روبیکا که شدم اعلان جدید توجهم را به خود جلب کرد. تند بازش کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سلام... خوشحال میشم آشنا بشیم... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آن دگر چه کسی بود! طبق عادت همیشگیام زود به طرف پروفایل آن شخص سوق پیدا کردم. تعجب کردم، تمام پستهایم را هم لایک کرده بود؛ اما چرا!؟ زیر لب با خود گفتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب حتماً از پستهام خوشش اومده دیگه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پیام دیگرش مرا را متعجبتر کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا کامنت میذارم واست جواب نمیدی؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یعنی چه؟ مگر من محکوم بودهام که پاسخ همهی کامنتهایی که برایم میآمد را بدهم؟! برای آنکه عادت به پاسخ دادن پیام از طرف غریبه را نداشتم، عصبانی از صفحه چت خارج شدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای بلند زنگ خانه ناگهان همه را گوش به زنگ کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مژگان پاشو ببین کیه!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">و زیر لب با خود غر زند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این مهدیس که معلوم نیست داره چه غلطی میکنه! هیچوقت جواب آدمرو نمیده... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با استرس و نگرانی از جای،خود برخواستم و</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لرزان درِ رو به حیاط را باز کردم؛ ابروان کمانی و مشکی رنگم، را متعجب به بالا فرستادم. نگاهم که به قیافه آشفته و شکسته پدر افتاد تمام اتفاقات صبح در ذهنم تصویر شدند. اما چرا پدر تنها آمده بود؟ مگر قرار نبود همراه پدربزرگ به خانه بیایند و همه چیز را به مادربزرگ بگوید؟ ناگهان ترس هولناکی در دلم پخش شد، نکند بلایی بر سر پدر بزرگ آمده بود و پدر به من نگفته بود. آرام سمت پدر قدم برداشتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیزی شده بابا؟</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">پدر کمی جلو تر آمد و همزمان که سرویس را نشانه گرفته بود، از لای در به مادر بزرگ سلامی کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گفتی بهش یا نه؟</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">مادر بزرگ بلند خطاب به او میگوید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سلام پسرم... از بابات خبر نداری خیلی وقته رفته بیرون؟</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">به طوری که فقط پدر بشنود میگوید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه! پس چرا بابزرگ باهات نیومد؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پاسخی از او نگرفتم که نا امید به داخل خانه برگشتم. چند دقیقه بعد پدر هم وارد خانه شد و ناگهان خودش را خسته و کوفته با یک ضرب بر روی مبل راحتی پرتاب کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تن و بدنم ریز شد دیگه! انقدر از صبح راه رفتم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">مادربزرگ زود و نگران خطاب به من گفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پاشو واسه بابات آبی چیزی بیار بخوره حتما تشنشه بدو!</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">دوباره برمیگردد به طرف پدر. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گشنت نیست؟</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">منتظر، خیره به پدر ماندم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره اگه خورشت هست یکم گرم کن بیار بخوریم!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">باشهای گفتم و سلانه سلانه به سمت آشپزخانه سنگی و قدیمی مادربزرگ رفتم. دقایقی گذشت و درحال کشیدن غذا در ظرف بودم که صدای ناله و زاری مادر بزرگ دستپاچهام کرد. به احتمال نود و نه درصد از قضیه با خبر شده بود. تند غذا را در سینی فلزی گذاشته و در کنار دوغ محلی و سبزی خوردن، سمت سالن پذیرایی قدم برداشتم. ظرف را جلوی پدر گذاشتم و با استرس بر روی مبل نشستم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 73189, member: 1062"] [FONT=Parastoo]پارت7[/FONT] [FONT=Parastoo]***[/FONT] [FONT=Parastoo]ضربان قلبم روی هزار میرود. آن سکوت مخوف پدر خبرهای خوبی را در پیش نداشت. - بابابزرگ تصادف کرده... .[/FONT] [FONT=Parastoo]چیِ بلندم پدر را برای ادامه دادن حرفش باز داشت. از آن طرف هم مادر بزرگ پی در پی سوال میکند که چه شده است؟! - خداروشکر زیاد آسیب ندیده! به مامان بزرگ فعلاً چیزی نگو! نگران میشه باز خودم میام یه کاریش میکنم. از مادر بزرگکمی دور شدم و با لکنت گفتم. - الان کجاست! ب... بستری شده؟! - نه دارن سرشرو پانسمان میکنن و یه سری کارهای پزشکیش مونده انجامش بدیم میایم... . - ب... باشه... .[/FONT] [FONT=Parastoo]پدر با کلافگی میگوید. - خداحافظ... بغضم را با فشار قورت دادم. - خداحافظ... . حال چطور میتوانستم نقاب هیچ نشده است را بر روی صورتم بگذارم. پوفی کشیدم و بیحوصله و نگران سمت اتاق پذیرایی قدم برداشتم و تلفنم را از شارژر جدا کردم. وارد برنامه روبیکا که شدم اعلان جدید توجهم را به خود جلب کرد. تند بازش کردم. - سلام... خوشحال میشم آشنا بشیم... . آن دگر چه کسی بود! طبق عادت همیشگیام زود به طرف پروفایل آن شخص سوق پیدا کردم. تعجب کردم، تمام پستهایم را هم لایک کرده بود؛ اما چرا!؟ زیر لب با خود گفتم. - خب حتماً از پستهام خوشش اومده دیگه! پیام دیگرش مرا را متعجبتر کرد. - چرا کامنت میذارم واست جواب نمیدی؟! یعنی چه؟ مگر من محکوم بودهام که پاسخ همهی کامنتهایی که برایم میآمد را بدهم؟! برای آنکه عادت به پاسخ دادن پیام از طرف غریبه را نداشتم، عصبانی از صفحه چت خارج شدم. صدای بلند زنگ خانه ناگهان همه را گوش به زنگ کرد. - مژگان پاشو ببین کیه!؟ و زیر لب با خود غر زند. - این مهدیس که معلوم نیست داره چه غلطی میکنه! هیچوقت جواب آدمرو نمیده... . با استرس و نگرانی از جای،خود برخواستم و لرزان درِ رو به حیاط را باز کردم؛ ابروان کمانی و مشکی رنگم، را متعجب به بالا فرستادم. نگاهم که به قیافه آشفته و شکسته پدر افتاد تمام اتفاقات صبح در ذهنم تصویر شدند. اما چرا پدر تنها آمده بود؟ مگر قرار نبود همراه پدربزرگ به خانه بیایند و همه چیز را به مادربزرگ بگوید؟ ناگهان ترس هولناکی در دلم پخش شد، نکند بلایی بر سر پدر بزرگ آمده بود و پدر به من نگفته بود. آرام سمت پدر قدم برداشتم. - چیزی شده بابا؟[/FONT] [FONT=Parastoo]پدر کمی جلو تر آمد و همزمان که سرویس را نشانه گرفته بود، از لای در به مادر بزرگ سلامی کرد. - گفتی بهش یا نه؟[/FONT] [FONT=Parastoo]مادر بزرگ بلند خطاب به او میگوید. - سلام پسرم... از بابات خبر نداری خیلی وقته رفته بیرون؟[/FONT] [FONT=Parastoo]به طوری که فقط پدر بشنود میگوید. - نه! پس چرا بابزرگ باهات نیومد؟ پاسخی از او نگرفتم که نا امید به داخل خانه برگشتم. چند دقیقه بعد پدر هم وارد خانه شد و ناگهان خودش را خسته و کوفته با یک ضرب بر روی مبل راحتی پرتاب کرد. - تن و بدنم ریز شد دیگه! انقدر از صبح راه رفتم.[/FONT] [FONT=Parastoo]مادربزرگ زود و نگران خطاب به من گفت. - پاشو واسه بابات آبی چیزی بیار بخوره حتما تشنشه بدو![/FONT] [FONT=Parastoo]دوباره برمیگردد به طرف پدر. - گشنت نیست؟[/FONT] [FONT=Parastoo]منتظر، خیره به پدر ماندم. - آره اگه خورشت هست یکم گرم کن بیار بخوریم! باشهای گفتم و سلانه سلانه به سمت آشپزخانه سنگی و قدیمی مادربزرگ رفتم. دقایقی گذشت و درحال کشیدن غذا در ظرف بودم که صدای ناله و زاری مادر بزرگ دستپاچهام کرد. به احتمال نود و نه درصد از قضیه با خبر شده بود. تند غذا را در سینی فلزی گذاشته و در کنار دوغ محلی و سبزی خوردن، سمت سالن پذیرایی قدم برداشتم. ظرف را جلوی پدر گذاشتم و با استرس بر روی مبل نشستم.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین