انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 73120" data-attributes="member: 1062"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت6</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کارم که تمام شد بیحوصله آشپزخانه را ترک کردم. متوجه دختر عمویم، مهدیس شدم. با خود فکر کردم؛ یعنی آنقدر در هپروت رفته بودم که حتی متوجه آمدن او هم نشده بودم! به طرفش چند قدمی برداشتم و سلام علیک گرمی با او کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چه زود اومدی پس؟!</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">مهدیس خندهای میکند و در پاسخم میگوید.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">_ حوصلهام نگرفت دیگه... .</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">باشهای به او گفتم و دوتایی به سمت سالن پذیرایی که یک درصد هم به آن شبیه نبود حرکت کردیم و همانند قدیم ندیمهایمان نشستیم به پای صحبت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مهدیس در کناری که دختر عمویم بود، حق خواهری را هم به گردنم داشت و تنها کسی بود که در شرایط سخت و داغانم میتوانستم با او همکلام شوم و به هیچ وجه از وضعیتم سوءاستفاده نمیکرد. پدر و مادر او هم در همان تصادف هولناکی که مادر بیگناهم را از من ربوده بود؛ فوت کرده بودند! درست هفت سال قبل! زمانی که من تنها هشت سال داشتم و کودکی بیش نبودم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">- دعوا کردی؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از آن همه هوشیاری و رک گویی مهدیس خندهام میگیرد، آنقدر که به آن دلیل به آنجا پناه آورده بودم که دگر همه در آن خانه میدانستند اگر فاطمه به آن جا پا بگذارد دلیلی جز دعوا و بحث با نامادریش ندارد و نخواهد داشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اهوم... اما این بار اون شروع کرد کلی با بابام دعوا کرد، من فقط داد زدم که بس کنید همین! باور کن... .</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">مهدیس متاسف میگوید. </span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">- قضیه سر چی بود حالا؟</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">پوفی از کلافگی کشیدم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">- من!</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">اخمهایم در هم گره خورد و خود خوری کردم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">- مثل همیشه... .</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">هوای اطراف نسبتاً تاریک شده بود. وجود آن ابرهای خاکستری رنگ در آسمان خنک و ملایم خبر از آمدن شب و رسیدن یکی دیگر از روزهای اسفند ماه و نزدیک شدن به سال نو را میداد و حال عروس شدن آن نهالهای نو رسیده و زیبای خانهی پدر بزرگ آن ادعای آنی من را ثابت میکرد. همراه با موسیقی همیشگیام چرخی در حیاط دَرَن دشت زدم و زیر لب با خود زمزمه کردم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">توی این عاشقی خیری از تو ندیدم</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">چرا اشک میریزم</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">چرا هی رد میدم</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">دل من تنگته</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">ولی بی من خوبی</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">یه روز با دستهات</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">رو قبرم میکوبی</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">چرا رفتی گلم</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">چرا بیکس شدم</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">چرا تو این شبها از خودم بی خودم</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">چرا سوز صدام</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">همه رو غم زده</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">چرا تو این شب ها حالم انقد بده... .</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 73120, member: 1062"] [FONT=Parastoo]پارت6 کارم که تمام شد بیحوصله آشپزخانه را ترک کردم. متوجه دختر عمویم، مهدیس شدم. با خود فکر کردم؛ یعنی آنقدر در هپروت رفته بودم که حتی متوجه آمدن او هم نشده بودم! به طرفش چند قدمی برداشتم و سلام علیک گرمی با او کردم. - چه زود اومدی پس؟![/FONT] [FONT=Parastoo]مهدیس خندهای میکند و در پاسخم میگوید.[/FONT] [FONT=Parastoo]_ حوصلهام نگرفت دیگه... .[/FONT] [FONT=Parastoo]باشهای به او گفتم و دوتایی به سمت سالن پذیرایی که یک درصد هم به آن شبیه نبود حرکت کردیم و همانند قدیم ندیمهایمان نشستیم به پای صحبت. مهدیس در کناری که دختر عمویم بود، حق خواهری را هم به گردنم داشت و تنها کسی بود که در شرایط سخت و داغانم میتوانستم با او همکلام شوم و به هیچ وجه از وضعیتم سوءاستفاده نمیکرد. پدر و مادر او هم در همان تصادف هولناکی که مادر بیگناهم را از من ربوده بود؛ فوت کرده بودند! درست هفت سال قبل! زمانی که من تنها هشت سال داشتم و کودکی بیش نبودم.[/FONT] [FONT=Parastoo]- دعوا کردی؟! از آن همه هوشیاری و رک گویی مهدیس خندهام میگیرد، آنقدر که به آن دلیل به آنجا پناه آورده بودم که دگر همه در آن خانه میدانستند اگر فاطمه به آن جا پا بگذارد دلیلی جز دعوا و بحث با نامادریش ندارد و نخواهد داشت. - اهوم... اما این بار اون شروع کرد کلی با بابام دعوا کرد، من فقط داد زدم که بس کنید همین! باور کن... .[/FONT] [FONT=Parastoo]مهدیس متاسف میگوید. [/FONT] [FONT=Parastoo]- قضیه سر چی بود حالا؟[/FONT] [FONT=Parastoo]پوفی از کلافگی کشیدم.[/FONT] [FONT=Parastoo]- من![/FONT] [FONT=Parastoo]اخمهایم در هم گره خورد و خود خوری کردم.[/FONT] [FONT=Parastoo]- مثل همیشه... .[/FONT] [FONT=Parastoo]***[/FONT] [FONT=Parastoo]هوای اطراف نسبتاً تاریک شده بود. وجود آن ابرهای خاکستری رنگ در آسمان خنک و ملایم خبر از آمدن شب و رسیدن یکی دیگر از روزهای اسفند ماه و نزدیک شدن به سال نو را میداد و حال عروس شدن آن نهالهای نو رسیده و زیبای خانهی پدر بزرگ آن ادعای آنی من را ثابت میکرد. همراه با موسیقی همیشگیام چرخی در حیاط دَرَن دشت زدم و زیر لب با خود زمزمه کردم.[/FONT] [FONT=Parastoo]توی این عاشقی خیری از تو ندیدم[/FONT] [FONT=Parastoo]چرا اشک میریزم[/FONT] [FONT=Parastoo]چرا هی رد میدم[/FONT] [FONT=Parastoo]دل من تنگته[/FONT] [FONT=Parastoo]ولی بی من خوبی[/FONT] [FONT=Parastoo]یه روز با دستهات[/FONT] [FONT=Parastoo]رو قبرم میکوبی[/FONT] [FONT=Parastoo]چرا رفتی گلم[/FONT] [FONT=Parastoo]چرا بیکس شدم[/FONT] [FONT=Parastoo]چرا تو این شبها از خودم بی خودم[/FONT] [FONT=Parastoo]چرا سوز صدام[/FONT] [FONT=Parastoo]همه رو غم زده[/FONT] [FONT=Parastoo]چرا تو این شب ها حالم انقد بده... .[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین