انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 73113" data-attributes="member: 1062"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت5</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چند قدمی برداشتم که وجود کسی را از پشت سر حس کردم؛ سر برگرداندم که پدر را دیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- روز به روز که میگذره چقدر بیشتر مثل مادرت میشی... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهش پر از حسرت بود. دلم لرزید؛ باورم نمیشد او همان پدر چند ساعت پیش بود که پشتم را آن طور بیرحمانه خالی کرده بود و دلم را شکسته بود. در آغوشش که غرق شدم تازه فهمیدم او بی شک فرشتهای است که تنها گیر آدم شیطان صفتی افتاده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با دو دلی همراه پدر داخل خانه شدیم. سلامی گرم و آرام به اهل خانه کردم و بعد از روبوسی کولهام را داخل آن محوطه سنگی که خیلی وقت پیشها جای کولر بود، گذاشتم و روی همان مبل کنار جای کولر نشستم. پدر بعد از احوال پرسی با مادربزرگ و عمو مرتضی، همانطور ساکت و بیحرف ماند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چه خبر... خوبی مژگان!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخندی مصنوعی بر روی لبانم آوردم و با گرمی سوالش، پاسخ او را دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مرسی مامان بزرگ.. شما خوبین!؟ پاهات بهتر شده یا هنوز مثل قبله!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر بزرگ آهی پر درد کشید و نالان لب باز کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهتره چی دخترم... هر روز داره بدتر میشه! فقط بعضی وقتها که آمپول میزنم چند روزی راحتم... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آه کشیدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- عیب نداره خوب میشی مامان بزرگ!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">برای عوض شدن فضای سنگین خانه، لحنم را کمی تغییر دادم و با شیطنت نگاهش کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بسه بسه... بگو حالا نهار چی دارین که خیلی گشنمه... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بابا بزرگت قرمه سبزی درست کرده بود... یکم برنج درست کن، گرمش میکنیم باهاش میخوریم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">باشهای گفتم و با ولع به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- راستی مهدیس کجاست؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر بزرگ اینبار با عصبانیت میگوید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- قربان بردش تا خونهی لیلا... زنگزده بوده دیشب میگه بیاریتش من بوی دخترم رو ازش بگیرم نمیدونم اینها چطور میخوان بو بگیرن مگه مهناز بیچاره بویی داشته که اینها میخوان بگیرن... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">برای پایان دادن به غرغرهای مادر بزرگ تند بحث را عوض کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- راستی حموم رفتی مامان بزرگ؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخندی میزند و میگوید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دیروز عمهات اومد منرو برد... بیچاره انقدر منرو شست تو حموم دیگه خونه اومد بیهوش شد... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آهانی گفتم و تعدادی گوجه و خیار را دست چین کرده داخل ظرفی گذاشتم و مشغول پوست کندشان شدم که پدر آشفته به آشپزخانه آمد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بدون حرفی استکانی از جای ظرفی برداشت و آرام از آن جا خارج شد. چقدر دلم برای پدر بدبختم کباب می شد، به هیچ وجه دلش را نداشتم تا او را با آن حال و اوضاع ببینم؛ غمگین و دلشکسته بود اما نه حرفی میزد و نه هوار میکشید تنها سکوت میکرد تا به گمان، نه دل دخترکش را بشکند و نه روح مادر را در گور بلرزاند. بغضی در اعماق وجودم به شدت جولان میداد اما چه بود که جرأت شکستنش را نداشتم! شاید هم نمیخواستم پدر مرا را با آن وضعیت ببیند و آزرده شود.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 73113, member: 1062"] [FONT=Parastoo]پارت5 چند قدمی برداشتم که وجود کسی را از پشت سر حس کردم؛ سر برگرداندم که پدر را دیدم. - روز به روز که میگذره چقدر بیشتر مثل مادرت میشی... . نگاهش پر از حسرت بود. دلم لرزید؛ باورم نمیشد او همان پدر چند ساعت پیش بود که پشتم را آن طور بیرحمانه خالی کرده بود و دلم را شکسته بود. در آغوشش که غرق شدم تازه فهمیدم او بی شک فرشتهای است که تنها گیر آدم شیطان صفتی افتاده بود. با دو دلی همراه پدر داخل خانه شدیم. سلامی گرم و آرام به اهل خانه کردم و بعد از روبوسی کولهام را داخل آن محوطه سنگی که خیلی وقت پیشها جای کولر بود، گذاشتم و روی همان مبل کنار جای کولر نشستم. پدر بعد از احوال پرسی با مادربزرگ و عمو مرتضی، همانطور ساکت و بیحرف ماند. - چه خبر... خوبی مژگان!؟ لبخندی مصنوعی بر روی لبانم آوردم و با گرمی سوالش، پاسخ او را دادم. - مرسی مامان بزرگ.. شما خوبین!؟ پاهات بهتر شده یا هنوز مثل قبله!؟ مادر بزرگ آهی پر درد کشید و نالان لب باز کرد. - بهتره چی دخترم... هر روز داره بدتر میشه! فقط بعضی وقتها که آمپول میزنم چند روزی راحتم... . آه کشیدم. - عیب نداره خوب میشی مامان بزرگ! برای عوض شدن فضای سنگین خانه، لحنم را کمی تغییر دادم و با شیطنت نگاهش کردم. - بسه بسه... بگو حالا نهار چی دارین که خیلی گشنمه... . - بابا بزرگت قرمه سبزی درست کرده بود... یکم برنج درست کن، گرمش میکنیم باهاش میخوریم. باشهای گفتم و با ولع به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. - راستی مهدیس کجاست؟! مادر بزرگ اینبار با عصبانیت میگوید. - قربان بردش تا خونهی لیلا... زنگزده بوده دیشب میگه بیاریتش من بوی دخترم رو ازش بگیرم نمیدونم اینها چطور میخوان بو بگیرن مگه مهناز بیچاره بویی داشته که اینها میخوان بگیرن... . برای پایان دادن به غرغرهای مادر بزرگ تند بحث را عوض کردم. - راستی حموم رفتی مامان بزرگ؟! لبخندی میزند و میگوید. - دیروز عمهات اومد منرو برد... بیچاره انقدر منرو شست تو حموم دیگه خونه اومد بیهوش شد... . آهانی گفتم و تعدادی گوجه و خیار را دست چین کرده داخل ظرفی گذاشتم و مشغول پوست کندشان شدم که پدر آشفته به آشپزخانه آمد. بدون حرفی استکانی از جای ظرفی برداشت و آرام از آن جا خارج شد. چقدر دلم برای پدر بدبختم کباب می شد، به هیچ وجه دلش را نداشتم تا او را با آن حال و اوضاع ببینم؛ غمگین و دلشکسته بود اما نه حرفی میزد و نه هوار میکشید تنها سکوت میکرد تا به گمان، نه دل دخترکش را بشکند و نه روح مادر را در گور بلرزاند. بغضی در اعماق وجودم به شدت جولان میداد اما چه بود که جرأت شکستنش را نداشتم! شاید هم نمیخواستم پدر مرا را با آن وضعیت ببیند و آزرده شود.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین