انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 73051" data-attributes="member: 1062"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت4</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دیگر نمیتوانستم در آن خراب شدهای که آنها برایم ساخته بودند دوام بیاورم. بی آنکه وقت را بیهوده هدر دهم سریعاً لباسهای مورد نیاز و کتاب و دفترهایم را برداشته و به زور در کولهی چرمیام چپاندم. باید از پدر میخواستم که هرچه زودتر مرا به خانهی پدر بزرگ ببرد، وگرنه امکانش بود هر لحظه دیوانه و دیوانهتر شوم و سر آخر یا یک بلایی به سر خود بیاورم یا آن زن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پیراهنی تونیک مانند از کمد بیرون کشیدم و با دودلی به تن کردم. نگاهی به شلوار راسته مشکیام انداختم، همان خوب بود، دگر نیازی به تعویضش نداشتم، موبایل و شالم را برداشتم و کلافه و پر استرس کمی در جایم متوقف شدم؛ هراس داشتم که اگر بگویم میخواهم از آن جا بروم؛ عصبانی شوند و دعوایم کنند؛ از آنها هیچ چیزی بعید نبود. پدر که از لای در درحال تماشای من بود، توجهم را به خود جلب کرد. با لحنی که اصلاً قابل انتظار من نبود به آرامی لب زد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میخوای بری خونه بابزرگ؟!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نفس عمیقی از اعماق وجود کشیدم؛ خدا را شکر کردم اتفاقی که از او به شدت هراس داشت به سرم نیامده بود. تنها سری تکان دادم و پدر در پاسخم باشهای گفت که تند وسایلم را برداشتم و آماده باش کنار درب اتاق ایستادم تا او هم حاضر شود. نیم ساعتی گذشت که از کلافگیِ آن حد از سر پا ماندن پوف بلندی کشیدم و به صراحت از رفتنم پشیمان شدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بریم... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای پدر سری تکان دادم و همراه او بدون خداحافظی از اهل خانه به سمت خانهی پدربزرگ که چند کوچه با ما فاصله داشت حرکت کردیم. در راه نه پدر چیزی گفت و نه من، سکوتی ترسناک و پرحرفی بینمان را محاصره کرده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همانطور گذشت که دم در خانه پدر بزرگ رسیدیم. زود از ماشین پیاده شدم و به خیال آن که پدر داخل نمیآید، تنها داخل حیاط سرسبز و دَرَن دشت میروم؛ بوی بهار به وضوح حس میشد آن را درختهای پر شکوفه و جوانههایشان به صراحت نشان میدادند. لبخند پت و پهنی بر روی لبهایم نقش بست؛ چقدر آرامش دارد در آن فضا و با خود فکر میکردم؛ به احتمال نود و نه درصد تنها برای همان حیاط زیبا و دلنشین ثانیه به ثانیه خودم را آنجا پلاس میکردم نه وجود آم بحث و دعواهایمان!</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 73051, member: 1062"] [FONT=Parastoo]پارت4 دیگر نمیتوانستم در آن خراب شدهای که آنها برایم ساخته بودند دوام بیاورم. بی آنکه وقت را بیهوده هدر دهم سریعاً لباسهای مورد نیاز و کتاب و دفترهایم را برداشته و به زور در کولهی چرمیام چپاندم. باید از پدر میخواستم که هرچه زودتر مرا به خانهی پدر بزرگ ببرد، وگرنه امکانش بود هر لحظه دیوانه و دیوانهتر شوم و سر آخر یا یک بلایی به سر خود بیاورم یا آن زن. پیراهنی تونیک مانند از کمد بیرون کشیدم و با دودلی به تن کردم. نگاهی به شلوار راسته مشکیام انداختم، همان خوب بود، دگر نیازی به تعویضش نداشتم، موبایل و شالم را برداشتم و کلافه و پر استرس کمی در جایم متوقف شدم؛ هراس داشتم که اگر بگویم میخواهم از آن جا بروم؛ عصبانی شوند و دعوایم کنند؛ از آنها هیچ چیزی بعید نبود. پدر که از لای در درحال تماشای من بود، توجهم را به خود جلب کرد. با لحنی که اصلاً قابل انتظار من نبود به آرامی لب زد. - میخوای بری خونه بابزرگ؟! نفس عمیقی از اعماق وجود کشیدم؛ خدا را شکر کردم اتفاقی که از او به شدت هراس داشت به سرم نیامده بود. تنها سری تکان دادم و پدر در پاسخم باشهای گفت که تند وسایلم را برداشتم و آماده باش کنار درب اتاق ایستادم تا او هم حاضر شود. نیم ساعتی گذشت که از کلافگیِ آن حد از سر پا ماندن پوف بلندی کشیدم و به صراحت از رفتنم پشیمان شدم. - بریم... . با صدای پدر سری تکان دادم و همراه او بدون خداحافظی از اهل خانه به سمت خانهی پدربزرگ که چند کوچه با ما فاصله داشت حرکت کردیم. در راه نه پدر چیزی گفت و نه من، سکوتی ترسناک و پرحرفی بینمان را محاصره کرده بود. همانطور گذشت که دم در خانه پدر بزرگ رسیدیم. زود از ماشین پیاده شدم و به خیال آن که پدر داخل نمیآید، تنها داخل حیاط سرسبز و دَرَن دشت میروم؛ بوی بهار به وضوح حس میشد آن را درختهای پر شکوفه و جوانههایشان به صراحت نشان میدادند. لبخند پت و پهنی بر روی لبهایم نقش بست؛ چقدر آرامش دارد در آن فضا و با خود فکر میکردم؛ به احتمال نود و نه درصد تنها برای همان حیاط زیبا و دلنشین ثانیه به ثانیه خودم را آنجا پلاس میکردم نه وجود آم بحث و دعواهایمان![/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین