انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 73023" data-attributes="member: 1062"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">"به نام خدا"</span></p><p></p><p> </p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 1</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سردی هوا بار دیگر آمدن فصل زمستان را گوشزد میکرد. با خود فکر میکرد، اینبار همه چیز برایش جدیتر شده بود رابطه خودش و علی اینبار به مرحله محکمتری رسیده بود! قرار بر آن بود عید امسال برای دخترک اتفاق خیلی بزرگی رخ دهد، اتفاقی که روزها و سالها انتظارش را میکشید! در پی آن جوانیاش دو سال کمتر شده بود. بچگیهایش به مرز تمام شدن رسیده بود و وارد جادهای جدیدی از زندگی شده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با سرعت شیرینیها را در ظروف بلورین طرحدار میچیند و موهای شلخته و باز شدهاش را مدام به پشت گوشش میفرستد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مامان! پس وسایل هفت سین رو کی آماده کنم؟! بابا کجاست؟! خوبه بهش گفتم وسیله هارو گرفتی زود بیا لازمشون دارمها! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوف بلندی میکشد که مریم پاسخ میدهد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چته دختر؟ مگه شیش ماهه به دنیا اومدی تو؟! میاد دیگه چقدر عجله داری!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فاطمه عصبانی وای بلند و کشیدهای میگوید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- عجله نداشته باشم؟ مامان... فردا علی میرسه گرگان! حواستون هست؟ علی فردا میاد خونمون و من هنوز هفت سین عید رو هم آماده نکردم! لباسهام که یه طرف داستان! دارم دیوونه میشم بهخدا... پوف! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مریم خندهای میکند که فاطمه غر غرکنان به سمت بوفه قدم بر میدارد و خودش را مشغول تمیز کردن اتاق ها میکند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">(فلش بک_ یک سال قبل)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سال نود و نه، زمستان بود. دوباره مثل همیشه خود را در اتاقک تاریک و کوچکی حبس کرده بودم؛ سر و صداهایی که از اتاق آن وری، پی در پی به گوشهایم میرسید به قدری آزار دهنده بود که هر آن حاضر به ترک خانه و کاشانهام میشدم، کتابهایم را با لگد به کنار دیوار پرتاب کردم و با کلافگی از جایم برخواستم. سلانه سلانه به سمت انتهای اتاق قدم نهادم، پنجره را کمی به عقب کشیدم، نسیم خنک بهاری و به سر آمدن زمستان، که اجزای بدنم را نوازش کرد، لبخند عمیقی مهمان صورتم هرچند گرد و تپلم شد. یادم آمد، از همان بچگی عاشق فصل بهار بودم، مخصوصاً آن قستمش که بوی گلبهاره کل خانه و کوچهمان را با عطر دلانگیز خود، آکنده میساخت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرده سفید رنگ توری مانند را به کنار دستگیره پنجره آویزان کردم و به سمت میز توالت قدم برداشتم! تنها راه فرار کردن از آن حد از غصهی در دلم تنها کمی آرایش و وقت تلف کردن بود.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 73023, member: 1062"] [FONT=Parastoo]"به نام خدا"[/FONT] [FONT=Parastoo]پارت 1 سردی هوا بار دیگر آمدن فصل زمستان را گوشزد میکرد. با خود فکر میکرد، اینبار همه چیز برایش جدیتر شده بود رابطه خودش و علی اینبار به مرحله محکمتری رسیده بود! قرار بر آن بود عید امسال برای دخترک اتفاق خیلی بزرگی رخ دهد، اتفاقی که روزها و سالها انتظارش را میکشید! در پی آن جوانیاش دو سال کمتر شده بود. بچگیهایش به مرز تمام شدن رسیده بود و وارد جادهای جدیدی از زندگی شده بود. با سرعت شیرینیها را در ظروف بلورین طرحدار میچیند و موهای شلخته و باز شدهاش را مدام به پشت گوشش میفرستد. - مامان! پس وسایل هفت سین رو کی آماده کنم؟! بابا کجاست؟! خوبه بهش گفتم وسیله هارو گرفتی زود بیا لازمشون دارمها! پوف بلندی میکشد که مریم پاسخ میدهد. - چته دختر؟ مگه شیش ماهه به دنیا اومدی تو؟! میاد دیگه چقدر عجله داری! فاطمه عصبانی وای بلند و کشیدهای میگوید. - عجله نداشته باشم؟ مامان... فردا علی میرسه گرگان! حواستون هست؟ علی فردا میاد خونمون و من هنوز هفت سین عید رو هم آماده نکردم! لباسهام که یه طرف داستان! دارم دیوونه میشم بهخدا... پوف! مریم خندهای میکند که فاطمه غر غرکنان به سمت بوفه قدم بر میدارد و خودش را مشغول تمیز کردن اتاق ها میکند. *** (فلش بک_ یک سال قبل) *** سال نود و نه، زمستان بود. دوباره مثل همیشه خود را در اتاقک تاریک و کوچکی حبس کرده بودم؛ سر و صداهایی که از اتاق آن وری، پی در پی به گوشهایم میرسید به قدری آزار دهنده بود که هر آن حاضر به ترک خانه و کاشانهام میشدم، کتابهایم را با لگد به کنار دیوار پرتاب کردم و با کلافگی از جایم برخواستم. سلانه سلانه به سمت انتهای اتاق قدم نهادم، پنجره را کمی به عقب کشیدم، نسیم خنک بهاری و به سر آمدن زمستان، که اجزای بدنم را نوازش کرد، لبخند عمیقی مهمان صورتم هرچند گرد و تپلم شد. یادم آمد، از همان بچگی عاشق فصل بهار بودم، مخصوصاً آن قستمش که بوی گلبهاره کل خانه و کوچهمان را با عطر دلانگیز خود، آکنده میساخت. پرده سفید رنگ توری مانند را به کنار دستگیره پنجره آویزان کردم و به سمت میز توالت قدم برداشتم! تنها راه فرار کردن از آن حد از غصهی در دلم تنها کمی آرایش و وقت تلف کردن بود.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین