انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 123778" data-attributes="member: 1062"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت23</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">(یک سال بعد)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مرد زندگیم....</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اگر چیز دیگری باشد که بتواند عشق من به تو را بهتر از امروز بیان کند، پس من عاشق واقعی نیستم هرگز نمیدانستم که این قسمت از زندگیام ممکن است تا این حد ترسناک باشد و این همه غمانگیز؛ زیرا همیشه باور داشتم عشق واقعی باید مهربان، صبور و انگیزه بخش باشد تا امروز سبب این اشکها را نمیدانستم و به نظرم واقعی نبودند؛ تا امروز که حتی هوایی که تنفس میکنم بوی تو را می دهد دیگر نمیتوانم بگویم عشق واقعی را شناختهام چون هرگز آن را درک نکردهام. زمانی به معنای آن پی بردم که تو را دیدم. حالا که طعمه عشق شدهام و به دامش افتادهام فهمیدهام دل چیست و عاشق واقعی چه احساسی دارد اکنون درد و ترس حقیقی را حس میکنم برای این که حتی فکر از دست دادن تو بدتر از مرگ و دردناک تر از شکنجههایی است که حاضرم به خاطرت تحمل کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">محبوب من حتی پیروزیهای پادشاهان بزرگ هم اگر به خاطر عشق نبود، هیچ عظمتی نداشت. اگرچه من انسانی عادی هستم عشقم به تو اندازه عشق پادشاهان بزرگ به سرزمینشان است؛ مانند عشق خدا به مخلوقاتش هوا به آسمان باد به ،کوه زمین به خاکش رودخانه به ساحلش عشق من در هر شکلی از طبیعت وجود دارد و قلبم تو را میخواهد حتی یک لحظه نگاه تو همه آرزویم را که قربانی دوست داشتن تو شده است برآورده میکند. تو فرشتهای هستی که با لبخندت میتوانی این جهان را ویران کنی و دنیای بهتری بسازی من هرگز نمیتوانم آن کسی باشم که تو لایقش هستی اما در گوشه و کناری از این جهان هستی تو را صادقانه دوست خواهم داشت بیشتر از هرکس دیگری؛ قول میدهم. شاید این تقدیر من است که به تو دل بدهم و از عشق تو هلاک شوم...! آهی از اعماق وجود میکشم. برف، سرما و من و تنهایی و خانه سرد؛ از پنجره بیرون را نگاه میکنم. برف زیر درخشش نور چراغ برق، چه درخشش عجیبی دارد. صدای هیاهوی شاد بچهها را میشنوم. برف یکدست کفِ حیاط وسوسهام میکند. انگار یاد خاطراتی افتادهام. من و خاطره؟ تلخ یا شیرینش را نمیدانم. اما هر چه بوده آنقدر وسوسهام نمیکند تا از گرمای خانه به سرمای بیرون گریزی بزنم. احساس خواب آلودگی میکنم. ناخودآگاه روی شیشهی بخار گرفته یک خانه میکشم. خانه دو پنجره دارد و یک دودکش، که گرما از درونش تنوره میکشد. خانه پر نور است...! من صدای خنده را از درون خانه میشنوم!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">علی درحالیکه دستانش را مثل زنجیر دور کمرم قلاب کرده بود، گونهام را بوسید. شک زده از جایم پریدم. او کی به آنجا آمده بود؟! خدا میداند چقدر غرق خیالهای رنگارنگ خود شده بودهام که حتی آمدن شخصی را به اتاق حس نکردم! اگر به جای علی دزدی هم به نزدم میآمد قطعا او را خوشحال مینمودم! با این فکر خندهام گرفت که علی آن وسط از فرصت استفاده کرد و تا جایی که مطمئن شود نفسهای لاله گوشهایم را نوازش میکند دهانش را جلو آورد و شیطنتانه زیر گوشم لب زد:« مامان کوچولوی ما انگار زیادی بابای بچهاش رو از یاد برده هوم؟»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با یاد جوجهای که ثمره وجود آن عشق آتشینمان شده بود؛ در دلم هزاران قند آب میشود! با وجود آن همه سیاهی سرنوشت که برایم رقم خورده بود من کی فکرش را میکردم این لحظات را هم ببینم و لذتش را ببرم؟! با خود فکر کردم! آری گاهی لبهی پرتگاه بودن هم زیادی بد نیست بلکه لذتش از هر نوع خوشبختی دیگری بیشتر و بیشتر است، اگر ناجیات عشقت باشد... اگر دلیل آن قلب آتشینت باشد، تو حتی حاظر میشوی خودت را هم فدای یک تار موی او کنی و حتی هیچوقت خودت را از لب پرتگاه عشق نجات ندهی... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دوست دارم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ناگهان لبخندی به شیرینی عسل گوشه لبهایم نشست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من بیشتر دوست دارم مرد زندگیم... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرام زیر لب شعری از بافقی را زمزمه میکنم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«تا در ره عشق آشنای تو شدم...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صد غم و درد مبتلای تو شدم...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیلیوش من به حال زارم بنگر...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مجنون زمانه از برای تو شدم...»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">"پایان"</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">1402/7/23</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ساعت: 17:15 ظهر</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 123778, member: 1062"] [FONT=Parastoo]پارت23 (یک سال بعد) مرد زندگیم.... اگر چیز دیگری باشد که بتواند عشق من به تو را بهتر از امروز بیان کند، پس من عاشق واقعی نیستم هرگز نمیدانستم که این قسمت از زندگیام ممکن است تا این حد ترسناک باشد و این همه غمانگیز؛ زیرا همیشه باور داشتم عشق واقعی باید مهربان، صبور و انگیزه بخش باشد تا امروز سبب این اشکها را نمیدانستم و به نظرم واقعی نبودند؛ تا امروز که حتی هوایی که تنفس میکنم بوی تو را می دهد دیگر نمیتوانم بگویم عشق واقعی را شناختهام چون هرگز آن را درک نکردهام. زمانی به معنای آن پی بردم که تو را دیدم. حالا که طعمه عشق شدهام و به دامش افتادهام فهمیدهام دل چیست و عاشق واقعی چه احساسی دارد اکنون درد و ترس حقیقی را حس میکنم برای این که حتی فکر از دست دادن تو بدتر از مرگ و دردناک تر از شکنجههایی است که حاضرم به خاطرت تحمل کنم. محبوب من حتی پیروزیهای پادشاهان بزرگ هم اگر به خاطر عشق نبود، هیچ عظمتی نداشت. اگرچه من انسانی عادی هستم عشقم به تو اندازه عشق پادشاهان بزرگ به سرزمینشان است؛ مانند عشق خدا به مخلوقاتش هوا به آسمان باد به ،کوه زمین به خاکش رودخانه به ساحلش عشق من در هر شکلی از طبیعت وجود دارد و قلبم تو را میخواهد حتی یک لحظه نگاه تو همه آرزویم را که قربانی دوست داشتن تو شده است برآورده میکند. تو فرشتهای هستی که با لبخندت میتوانی این جهان را ویران کنی و دنیای بهتری بسازی من هرگز نمیتوانم آن کسی باشم که تو لایقش هستی اما در گوشه و کناری از این جهان هستی تو را صادقانه دوست خواهم داشت بیشتر از هرکس دیگری؛ قول میدهم. شاید این تقدیر من است که به تو دل بدهم و از عشق تو هلاک شوم...! آهی از اعماق وجود میکشم. برف، سرما و من و تنهایی و خانه سرد؛ از پنجره بیرون را نگاه میکنم. برف زیر درخشش نور چراغ برق، چه درخشش عجیبی دارد. صدای هیاهوی شاد بچهها را میشنوم. برف یکدست کفِ حیاط وسوسهام میکند. انگار یاد خاطراتی افتادهام. من و خاطره؟ تلخ یا شیرینش را نمیدانم. اما هر چه بوده آنقدر وسوسهام نمیکند تا از گرمای خانه به سرمای بیرون گریزی بزنم. احساس خواب آلودگی میکنم. ناخودآگاه روی شیشهی بخار گرفته یک خانه میکشم. خانه دو پنجره دارد و یک دودکش، که گرما از درونش تنوره میکشد. خانه پر نور است...! من صدای خنده را از درون خانه میشنوم! علی درحالیکه دستانش را مثل زنجیر دور کمرم قلاب کرده بود، گونهام را بوسید. شک زده از جایم پریدم. او کی به آنجا آمده بود؟! خدا میداند چقدر غرق خیالهای رنگارنگ خود شده بودهام که حتی آمدن شخصی را به اتاق حس نکردم! اگر به جای علی دزدی هم به نزدم میآمد قطعا او را خوشحال مینمودم! با این فکر خندهام گرفت که علی آن وسط از فرصت استفاده کرد و تا جایی که مطمئن شود نفسهای لاله گوشهایم را نوازش میکند دهانش را جلو آورد و شیطنتانه زیر گوشم لب زد:« مامان کوچولوی ما انگار زیادی بابای بچهاش رو از یاد برده هوم؟» با یاد جوجهای که ثمره وجود آن عشق آتشینمان شده بود؛ در دلم هزاران قند آب میشود! با وجود آن همه سیاهی سرنوشت که برایم رقم خورده بود من کی فکرش را میکردم این لحظات را هم ببینم و لذتش را ببرم؟! با خود فکر کردم! آری گاهی لبهی پرتگاه بودن هم زیادی بد نیست بلکه لذتش از هر نوع خوشبختی دیگری بیشتر و بیشتر است، اگر ناجیات عشقت باشد... اگر دلیل آن قلب آتشینت باشد، تو حتی حاظر میشوی خودت را هم فدای یک تار موی او کنی و حتی هیچوقت خودت را از لب پرتگاه عشق نجات ندهی... . - دوست دارم. ناگهان لبخندی به شیرینی عسل گوشه لبهایم نشست. - من بیشتر دوست دارم مرد زندگیم... . آرام زیر لب شعری از بافقی را زمزمه میکنم: «تا در ره عشق آشنای تو شدم... با صد غم و درد مبتلای تو شدم... لیلیوش من به حال زارم بنگر... مجنون زمانه از برای تو شدم...» "پایان" 1402/7/23 ساعت: 17:15 ظهر[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین