انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 123570" data-attributes="member: 1062"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت19</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">دستی به موهای بلند و فرفریام برد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میدونی، من هیچوقت به هیچ دختری به عنوان همراه همیشگی و برای یک عمر زندگی فکر نکرده بودم. البته بهتره بگم هیچ دختری برام متفاوت از بقیه نبود تا تو رو دیدم، اصلاً هیچوقت نفهمیدم اولین بار چرا برای من خاص شدی؟ شاید فقط بهخاطر اون حفظ حیا و حسن رفتارهات بود، اون رفتارهای صادقانه و بچگونهات خیلی برام لذتبخش بودند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دوباره به جای خود برگشتم و به آسمان زل زدم که علی ادامه داد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من توی این سالها، خصوصاً سال آخر خیلی اذیتت کردم، شاید خیلی رو مخت میرفتم و حرصت میدادم؛ میتونی منو ببخشی؟! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کاملاً به طرفش چرخیدم، دستم را تکیهگاه سرم گذاشتم و آرنجم را به زمین زدم و با لبخند نگاهش کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گذشته، گذشته عزیزم. جفتمون یه سری اشتباهاتی کردیم که خداروشکر دیگه تموم شد و الان این مهمه که تو بغل همیم مگه نه؟! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صورتش را به طرفم چرخاند و لب ورچیده نگاهم کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس کو؟ بغل همیم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خندیدم و با ذوق خود را در آغوش گرم و مردانهاش جای دادم. آغوشی که حس امنیت را در جای جای وجودم پخش میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دقیقاً! همینه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دلم از آن نزدیکی به تپش افتاد، وقتی پیشانیام را بوسید گرمای وجودش در همه رگهایم جریان پیدا کرد، آرامشی داشت که قبلاً هیچگاه احساس نکرده بودم، به چشمانش خیره شدم، من هرگز از این انتخاب پشیمان نمیشدم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">شش ماهی بر همین منوال گذشت و رابطهمان خوب یا بد میگذشت. هم دعوا بود و هم خوشیهای بیمانند. کم کم متوجه رفتارهای بد و زننده مادرش شده بودم و طاقتم به سر آمد، به هیچ وجه نمیتوانستم با نیش و کنایههای آنها و تحقیرهایشان کنار بیایم. علی همیشه پشتم بود و هیچوقت نمیگذاشت در حضور خانوادهاش سرافکنده و حقیر شوم. اما من دختری نبودم که کوتاه بیایم و بگذارم آنها هرچه میخواهند نثار من و علی کنند. روز به روز دعواهایمان با خانوادهاش شدت میگرفت و تاجایی که یکی از روزها دعوایمان به شکل بسیار بدی ادامه پیدا کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فاطمه لباسهات رو جمع کن میخوایم بریم شمال. بدو زودباش. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 123570, member: 1062"] [FONT=Parastoo]پارت19 دستی به موهای بلند و فرفریام برد. - میدونی، من هیچوقت به هیچ دختری به عنوان همراه همیشگی و برای یک عمر زندگی فکر نکرده بودم. البته بهتره بگم هیچ دختری برام متفاوت از بقیه نبود تا تو رو دیدم، اصلاً هیچوقت نفهمیدم اولین بار چرا برای من خاص شدی؟ شاید فقط بهخاطر اون حفظ حیا و حسن رفتارهات بود، اون رفتارهای صادقانه و بچگونهات خیلی برام لذتبخش بودند. دوباره به جای خود برگشتم و به آسمان زل زدم که علی ادامه داد. - من توی این سالها، خصوصاً سال آخر خیلی اذیتت کردم، شاید خیلی رو مخت میرفتم و حرصت میدادم؛ میتونی منو ببخشی؟! کاملاً به طرفش چرخیدم، دستم را تکیهگاه سرم گذاشتم و آرنجم را به زمین زدم و با لبخند نگاهش کردم. - گذشته، گذشته عزیزم. جفتمون یه سری اشتباهاتی کردیم که خداروشکر دیگه تموم شد و الان این مهمه که تو بغل همیم مگه نه؟! صورتش را به طرفم چرخاند و لب ورچیده نگاهم کرد. - پس کو؟ بغل همیم؟ خندیدم و با ذوق خود را در آغوش گرم و مردانهاش جای دادم. آغوشی که حس امنیت را در جای جای وجودم پخش میکرد. - دقیقاً! همینه. دلم از آن نزدیکی به تپش افتاد، وقتی پیشانیام را بوسید گرمای وجودش در همه رگهایم جریان پیدا کرد، آرامشی داشت که قبلاً هیچگاه احساس نکرده بودم، به چشمانش خیره شدم، من هرگز از این انتخاب پشیمان نمیشدم. *** شش ماهی بر همین منوال گذشت و رابطهمان خوب یا بد میگذشت. هم دعوا بود و هم خوشیهای بیمانند. کم کم متوجه رفتارهای بد و زننده مادرش شده بودم و طاقتم به سر آمد، به هیچ وجه نمیتوانستم با نیش و کنایههای آنها و تحقیرهایشان کنار بیایم. علی همیشه پشتم بود و هیچوقت نمیگذاشت در حضور خانوادهاش سرافکنده و حقیر شوم. اما من دختری نبودم که کوتاه بیایم و بگذارم آنها هرچه میخواهند نثار من و علی کنند. روز به روز دعواهایمان با خانوادهاش شدت میگرفت و تاجایی که یکی از روزها دعوایمان به شکل بسیار بدی ادامه پیدا کرد. - فاطمه لباسهات رو جمع کن میخوایم بریم شمال. بدو زودباش. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین