انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان تنها بیننده| نویسنده دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 106802" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">موهایم را شانه میزدم و به انعکاس چهره بی روحم در پنجره اتاق، خیره بودم. موهای بلند و سیاهم از لایه دندانه شانه، پایین میریختند. تنم به قدری یخ زده بود که به زنده بودنم شک داشتم. میلرزیدم و با همان لرزش خفیف شانه را محکمتر در میان موهایم فرو میبردم. زندگی به شکل وحشتناکی در روحم چنگ میزد و هربار که روحم را از تنم بیرون میکشید، دوباره آن را به تن نیمه جانم باز میگرداند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دوباره به چهرهام خیره شدم که تصویری تار در پشت سرم ظاهر شد. آهسته گردنم را چرخاندم اما چیزی پشت سرم نبود. دوباره به پنجره خیره شدم. این بار تصویر چاقوی خونینی را دیدم که در گلویم گیر کرده و آهسته آن را قطع میکند. شانه از دستم افتاد و با تمام توان از روی صندلی چوبی بلند شدم و سمت گوشی رفتم. میدانستم اتاق خالیست... میدانستم آن تصاویر توهمی بیش نیستند... میدانستم</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو چی رو میدونی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لغزش دستی سرد روی گلویم را احساس میکردم و تنم منقبض شده بود. دستم را دور گلویم بردم و آن سرما از بین رفت. شمارهای که در ذهن داشتم رو سریع گرفتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- باید بیای اینجا</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- سلام. چیزی شده؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- لطفاً بیا</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- باشه ولی الان نمیتونم شب میام.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گوشی را در دست فشردم و نخواستم بیش از این غیرطبیعی برخورد کنم. قبل از اینکه چیزی بگویم تماس قطع شد. اتاق نیمه تاریکم را رها کردم و پاهای لختم را روی سرامیک سرد به حرکت در آوردم. جدیداً احساس میکنم چیزی پشت سرم حرکت میکند... کنارم ایستاده و میخندد اما نه آن خنده معصومانه بلکه پوزخند میزند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پذیرایی مسلطیلی و بلند گویی تمام نمیشود. مبلهای سلطنتی صاف ایستاده و سایه خودشان را بی رحمانه روی افکار دیوار کشیدهاند. مدام کشیده شدن پایی را میشنوم. تنم خیس از ع×ر×ق شده و لباسم به شکمم چسبیده. میایستم. برای بار هزارم برمیگردم و چیزی جز تاریکی پشتم نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- کی هستی؟ چی میخوای؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سکوت در گوشهایم صدا میداد. روزهایم به همین شکل عبور میکردند. تصاویری محو در چشمانم زنگ میزد و گاهی شخصی را احساس میکردم که در جایی از خانه قدم میزند. شیشهها بیخود میشکستند و هیچ دلیل درستی نداشتم. خسته شده بودم بیش از حد خسته شده بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">موهایم محکم کشیده شد و صدای خنده بلندی موهای تنم را سیخ کرد. با قدرت تنم سمت تاریکی حمام کشیده میشد. دستم را به فرش چسباندم اما فایدهای نداشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- کمک کمک. خواهش میکنم</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">تاریکی سریع از نظرم گم میشد. موهایم را چنان میکشید که از شدت درد فریادم هوا را پاره کرده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- جاده بدون آسفالت همیشه رو مخه. واقعاً خونه آتنه کجا بود؟ آخرین بار کِی اومدم پیشش؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پایم را روی ترمز کوبیدم و موهای سرخ افتاده روی صورتم را کنار کشیدم. با وجود کوتاه بودناش هنوز مقابل صورتم رژه میرفت. منی که به هیچ گوشوارهای علاقه نداشتم با پسرانه زدن موهایم بیشتر شبیه پسرهای دوجنسه میشدم. شیشه ماشین را پایین دادم تا هوای تازه وارد ماشین شود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">چندین پرونده روی دوشم سنگینی میکند و برای هیچکدام پاسخ قانع کنندهای نیست. حداقل ترجیح میدادم بعد اداره به خانه بروم و در وان بخوابم. گوشی را خاموش کنم و بخوابم فقط بخوابم. اکنون کجا بودم؟ در روستایی عجیب و غریب و بسیار سرد. هوایی که نه میتوان در آن نفس کشید نه میتوان خفه ماند. مشخص نبود این گردوغبار چسبیده به هوا دیگر برای چیست. با غلظت شدید این هوای خاکی حتی نمیدانستم کدام سمتی بروم. اینجا حیوان بود که آدم باشد؟ تصور اینکه از ماشین خارج شوم و پیاده خانهاش را پیدا کنم برایم محال است به خصوص با کفشهای پاشنهدار سفیدم. هرچند امروز همه چیز از بن و ریشه اشتباه بود. مثلاً چرا باید برای محل کار کفش پاشنهدار سفید بپوشم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خانم مشکلی دارین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سرم را از روی فرمان برداشتم و به پسری جوان و زیبا خیره شدم. نه موهایش و نه حتی لباساش اصلاً خاکی نشده بود. احتمالاً گردو خاک هوا تنها با من مشکل داشت. دوست داشتم دستم را روی پوست سفیدش بکشم به نظر نرم میآمد. اما هنوز آدم بودم نه خر.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بله. نمیدونم چطوری برم خونه آتنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میشناسمش</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- واقعاً؟ خب البته اینجا روستاس شهر نیست. پس میتونین کمکم کنین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پسر لبخندی زد و دستاش را لایه موهای نقرهای رنگش فرد برد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چی به من میرسه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چی میخوای؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- شوخی کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">چرخید و در جلو رو باز کرد و راحتتر از چیزی که فکرش را میکردم به صندلی تکیه داده به رو به رو خیره شد. نکند میخواست مرا به آدرس اشتباهی ببرد و دیگر تمام؟ اما اسحله داشتم. نیاز بود نگران باشم؟ شاید تعدادشان زیاد باشد... </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خب کجا بریم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مستقیم فعلاً</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">با اینکه هنگام رانندگی به خصوص در چنین هوایی باید تنها جاده را تماشا میکردم و فرمان را سفت میچسبیدم اما نمیتوانستم از چهره او غافل باشم. البته نه به خاطر جذابیتی که به نظرم داشت بلکه نود درصد افکار افراد در حرکتهایشان پخش شده . باید میفهمیدم چرا و چگونه انقدر راحت به من کمک کرد؟ خب فعلاً تنها دستاش را روی پایش گذاشته و آن یکی دستاش روی پیشانیاش رژه میرود. نگاهش خیره به جاده و دندانش مشغول بازی با لب... به نظر کمی بی قرار میرسید و کم حوصله. شاید برای رساندن من به خانه خودش بی قرار بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خب؟ میخوای کمی از خودت حرف بزنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- فکر کردم قرار فقط آدرس بدم. میخوای باهام لاس بزنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لاس؟ شاید او هم فرضیهباف جالبی بود. احتمالاً از نگاههایم چنین برداشت کرده که سریع قلبم را دو دستی در جیباش گذاشتهام و اکنون منتظر قدم او هستم. پلیس فرانسه را بیش از حد دست کم گرفته و این مضحکترین دیالوگی بود که در چنین شب خسته کنندهای میتوانستم بشنوم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- پس تو دیکشنری شما حرف زدن میشه لاس ؟ ممنون که مطلعم کردی</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پاسخی نداد. فضای ماشین به شکل عجیبی ترسناک بود یا شاید همه جا. هوای کاملاً تاریک و جاده خرابی که ماشین را چپ و راست میکرد. صدای وحشتناک باد و اخم وحشتناکتر پسر غریبه. اما مسئه اصلی این بود که نمیدانستم کجا میروم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- پلیسی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- باهام لاس نزن</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ابروانش را بالا انداخت و ریز خندید. اما همان خنده ریز ترسم را ریخت و احساس خنک شدن را به من القا کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بپیچ چپ. خانم باکلاسی مثل تو چرا توی این روستاس؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چون مجبوره. زندگیه دیگه. همون خونس؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آره. من همینجا پیاده میشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستم را سمت قفل در بردم و با سرعت حرکت کردم که نتواند جایی برود. متعجب بود! برای چه نباشد؟ همه کارهای من غیرطبیعی است البته برای اشخاصی که از افکار درون ذهنم خبری ندارند. حتی نمیدانم این خانه واقعاً برای آتنه است یا نه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- باید مطمئن شم من رو جای بدی نیاوردی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- همه جای اینجا بده. ولی خونه دوستته</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 106802, member: 123"] [FONT=Calibri]موهایم را شانه میزدم و به انعکاس چهره بی روحم در پنجره اتاق، خیره بودم. موهای بلند و سیاهم از لایه دندانه شانه، پایین میریختند. تنم به قدری یخ زده بود که به زنده بودنم شک داشتم. میلرزیدم و با همان لرزش خفیف شانه را محکمتر در میان موهایم فرو میبردم. زندگی به شکل وحشتناکی در روحم چنگ میزد و هربار که روحم را از تنم بیرون میکشید، دوباره آن را به تن نیمه جانم باز میگرداند. دوباره به چهرهام خیره شدم که تصویری تار در پشت سرم ظاهر شد. آهسته گردنم را چرخاندم اما چیزی پشت سرم نبود. دوباره به پنجره خیره شدم. این بار تصویر چاقوی خونینی را دیدم که در گلویم گیر کرده و آهسته آن را قطع میکند. شانه از دستم افتاد و با تمام توان از روی صندلی چوبی بلند شدم و سمت گوشی رفتم. میدانستم اتاق خالیست... میدانستم آن تصاویر توهمی بیش نیستند... میدانستم - تو چی رو میدونی؟ لغزش دستی سرد روی گلویم را احساس میکردم و تنم منقبض شده بود. دستم را دور گلویم بردم و آن سرما از بین رفت. شمارهای که در ذهن داشتم رو سریع گرفتم. - باید بیای اینجا - سلام. چیزی شده؟ - لطفاً بیا - باشه ولی الان نمیتونم شب میام. گوشی را در دست فشردم و نخواستم بیش از این غیرطبیعی برخورد کنم. قبل از اینکه چیزی بگویم تماس قطع شد. اتاق نیمه تاریکم را رها کردم و پاهای لختم را روی سرامیک سرد به حرکت در آوردم. جدیداً احساس میکنم چیزی پشت سرم حرکت میکند... کنارم ایستاده و میخندد اما نه آن خنده معصومانه بلکه پوزخند میزند. پذیرایی مسلطیلی و بلند گویی تمام نمیشود. مبلهای سلطنتی صاف ایستاده و سایه خودشان را بی رحمانه روی افکار دیوار کشیدهاند. مدام کشیده شدن پایی را میشنوم. تنم خیس از ع×ر×ق شده و لباسم به شکمم چسبیده. میایستم. برای بار هزارم برمیگردم و چیزی جز تاریکی پشتم نیست. - کی هستی؟ چی میخوای؟ سکوت در گوشهایم صدا میداد. روزهایم به همین شکل عبور میکردند. تصاویری محو در چشمانم زنگ میزد و گاهی شخصی را احساس میکردم که در جایی از خانه قدم میزند. شیشهها بیخود میشکستند و هیچ دلیل درستی نداشتم. خسته شده بودم بیش از حد خسته شده بودم. موهایم محکم کشیده شد و صدای خنده بلندی موهای تنم را سیخ کرد. با قدرت تنم سمت تاریکی حمام کشیده میشد. دستم را به فرش چسباندم اما فایدهای نداشت. - کمک کمک. خواهش میکنم تاریکی سریع از نظرم گم میشد. موهایم را چنان میکشید که از شدت درد فریادم هوا را پاره کرده بود. *** - جاده بدون آسفالت همیشه رو مخه. واقعاً خونه آتنه کجا بود؟ آخرین بار کِی اومدم پیشش؟ پایم را روی ترمز کوبیدم و موهای سرخ افتاده روی صورتم را کنار کشیدم. با وجود کوتاه بودناش هنوز مقابل صورتم رژه میرفت. منی که به هیچ گوشوارهای علاقه نداشتم با پسرانه زدن موهایم بیشتر شبیه پسرهای دوجنسه میشدم. شیشه ماشین را پایین دادم تا هوای تازه وارد ماشین شود. چندین پرونده روی دوشم سنگینی میکند و برای هیچکدام پاسخ قانع کنندهای نیست. حداقل ترجیح میدادم بعد اداره به خانه بروم و در وان بخوابم. گوشی را خاموش کنم و بخوابم فقط بخوابم. اکنون کجا بودم؟ در روستایی عجیب و غریب و بسیار سرد. هوایی که نه میتوان در آن نفس کشید نه میتوان خفه ماند. مشخص نبود این گردوغبار چسبیده به هوا دیگر برای چیست. با غلظت شدید این هوای خاکی حتی نمیدانستم کدام سمتی بروم. اینجا حیوان بود که آدم باشد؟ تصور اینکه از ماشین خارج شوم و پیاده خانهاش را پیدا کنم برایم محال است به خصوص با کفشهای پاشنهدار سفیدم. هرچند امروز همه چیز از بن و ریشه اشتباه بود. مثلاً چرا باید برای محل کار کفش پاشنهدار سفید بپوشم؟ - خانم مشکلی دارین؟ سرم را از روی فرمان برداشتم و به پسری جوان و زیبا خیره شدم. نه موهایش و نه حتی لباساش اصلاً خاکی نشده بود. احتمالاً گردو خاک هوا تنها با من مشکل داشت. دوست داشتم دستم را روی پوست سفیدش بکشم به نظر نرم میآمد. اما هنوز آدم بودم نه خر. - بله. نمیدونم چطوری برم خونه آتنه. - میشناسمش - واقعاً؟ خب البته اینجا روستاس شهر نیست. پس میتونین کمکم کنین؟ پسر لبخندی زد و دستاش را لایه موهای نقرهای رنگش فرد برد. - چی به من میرسه؟ - چی میخوای؟ - شوخی کردم. چرخید و در جلو رو باز کرد و راحتتر از چیزی که فکرش را میکردم به صندلی تکیه داده به رو به رو خیره شد. نکند میخواست مرا به آدرس اشتباهی ببرد و دیگر تمام؟ اما اسحله داشتم. نیاز بود نگران باشم؟ شاید تعدادشان زیاد باشد... - خب کجا بریم؟ - مستقیم فعلاً با اینکه هنگام رانندگی به خصوص در چنین هوایی باید تنها جاده را تماشا میکردم و فرمان را سفت میچسبیدم اما نمیتوانستم از چهره او غافل باشم. البته نه به خاطر جذابیتی که به نظرم داشت بلکه نود درصد افکار افراد در حرکتهایشان پخش شده . باید میفهمیدم چرا و چگونه انقدر راحت به من کمک کرد؟ خب فعلاً تنها دستاش را روی پایش گذاشته و آن یکی دستاش روی پیشانیاش رژه میرود. نگاهش خیره به جاده و دندانش مشغول بازی با لب... به نظر کمی بی قرار میرسید و کم حوصله. شاید برای رساندن من به خانه خودش بی قرار بود. - خب؟ میخوای کمی از خودت حرف بزنی؟ - فکر کردم قرار فقط آدرس بدم. میخوای باهام لاس بزنی؟ لاس؟ شاید او هم فرضیهباف جالبی بود. احتمالاً از نگاههایم چنین برداشت کرده که سریع قلبم را دو دستی در جیباش گذاشتهام و اکنون منتظر قدم او هستم. پلیس فرانسه را بیش از حد دست کم گرفته و این مضحکترین دیالوگی بود که در چنین شب خسته کنندهای میتوانستم بشنوم. - پس تو دیکشنری شما حرف زدن میشه لاس ؟ ممنون که مطلعم کردی پاسخی نداد. فضای ماشین به شکل عجیبی ترسناک بود یا شاید همه جا. هوای کاملاً تاریک و جاده خرابی که ماشین را چپ و راست میکرد. صدای وحشتناک باد و اخم وحشتناکتر پسر غریبه. اما مسئه اصلی این بود که نمیدانستم کجا میروم. - پلیسی؟ - باهام لاس نزن ابروانش را بالا انداخت و ریز خندید. اما همان خنده ریز ترسم را ریخت و احساس خنک شدن را به من القا کرد. - بپیچ چپ. خانم باکلاسی مثل تو چرا توی این روستاس؟ - چون مجبوره. زندگیه دیگه. همون خونس؟ - آره. من همینجا پیاده میشم. دستم را سمت قفل در بردم و با سرعت حرکت کردم که نتواند جایی برود. متعجب بود! برای چه نباشد؟ همه کارهای من غیرطبیعی است البته برای اشخاصی که از افکار درون ذهنم خبری ندارند. حتی نمیدانم این خانه واقعاً برای آتنه است یا نه. - باید مطمئن شم من رو جای بدی نیاوردی. - همه جای اینجا بده. ولی خونه دوستته[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان تنها بیننده| نویسنده دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین