انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان بادکنک زرد | میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 122495" data-attributes="member: 2071"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تا چشم برهم زد، نیمی از بادکنکهایش به فروش رفت و نیمی دیگر همچنان بالای سرش میرقصیدند. هرچه که زمان میگذشت، از تعداد بچههای داخل زمین بازی کم و به تعداد ستارههای آسمان افزوده میشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهش را به بالای سرش دوخت و بادکنکهایی که باقی مانده بود را شمرد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یک، دو، سه، چهار، پنج.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نفس عمیقی کشید و سپس، دستش را بر روی چرخ صندلی گذاشت و آن را به سمت جلو هدایت کرد. صدای قیژ-قیژ چرخ درمیان هیاهوی باد پیچید و سپس پرده گوشش را نوازش داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از پارک بیرون آمد و به چهارراه شلوغ چشم دوخت. امشب هم میبایست ساعتها گوشه خیابان بایستد تا شاید کسی دلش به رحم بیاید و او را تا آنطرف خیابان همراهی کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زیر چراغ عابر پیاده ایستاد و نگاهش را بین مردمی چرخاند که بیتوجه به او، پشت چراغ قرمز ایستاده بودند و پایشان را بر روی پدال گاز فشار میدادند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستهایش را به هم چسباند و بعد جلوی دهانش آورد، نفسش را با دهانش بیرون فرستاد. بخار خارج شده از دهانش، کمی دستهای سردش را گرم کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماشین گران قیمتی، نزدیک به او ایستاد و نگاه پسر بچه داخل ماشین بر روی بادکنکهای او ثابت ماند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای جـ×ر و بحث مادر و پدر بچه، خیلی راحت به گوشش رسید، لبخند محوی بر روی لبهایش نشاند و یکی از بادکنکها را از دستهی صندلی جدا کرد و به سمت پسر بچه گرفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست کوچک پسر جلو آمد و نخ نارنجی را از دستش گرفت و سریع برسرجایش نشست. با سبز شدن چراغ راهنمایی، ماشین به سرعت حرکت کرد و از جلوی چشمهایش محو شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با ایستادن کسی کنارش، سرش را به سمت چپ چرخاند و دختر محجبهای را دید. زبانش را بر روی لبهای خشکش کشید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ببخشید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهای سبزرنگ دختر، بر روی او قرار گرفت؛ چادرش را کمی جلو کشید و لب زد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بفرمایید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نفس عمیقی کشید، انگشت اشارهاش را به سمت خیابان گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خیابون خیلی شلوغه، امکانش هست کمکم کنید برم اون طرف خیابون؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاه دختر بین او و خیابان در نوسان بود و سرانجام، لبخندی محجوب بر روی لب نشاند و گوشی داخل دستش را درون کیف دستی مشکیاش گذاشت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله،حتما.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قدمی به سمتش برداشت و پشت صندلیاش ایستاد. زیر لب از دختر تشکر کرد و کمی بعد، با قرمز شدن چراغ راهنمایی به کمک دختر، به آنطرف خیابان رفت.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 122495, member: 2071"] [FONT=Parastoo]تا چشم برهم زد، نیمی از بادکنکهایش به فروش رفت و نیمی دیگر همچنان بالای سرش میرقصیدند. هرچه که زمان میگذشت، از تعداد بچههای داخل زمین بازی کم و به تعداد ستارههای آسمان افزوده میشد. نگاهش را به بالای سرش دوخت و بادکنکهایی که باقی مانده بود را شمرد: - یک، دو، سه، چهار، پنج. نفس عمیقی کشید و سپس، دستش را بر روی چرخ صندلی گذاشت و آن را به سمت جلو هدایت کرد. صدای قیژ-قیژ چرخ درمیان هیاهوی باد پیچید و سپس پرده گوشش را نوازش داد. از پارک بیرون آمد و به چهارراه شلوغ چشم دوخت. امشب هم میبایست ساعتها گوشه خیابان بایستد تا شاید کسی دلش به رحم بیاید و او را تا آنطرف خیابان همراهی کند. زیر چراغ عابر پیاده ایستاد و نگاهش را بین مردمی چرخاند که بیتوجه به او، پشت چراغ قرمز ایستاده بودند و پایشان را بر روی پدال گاز فشار میدادند. دستهایش را به هم چسباند و بعد جلوی دهانش آورد، نفسش را با دهانش بیرون فرستاد. بخار خارج شده از دهانش، کمی دستهای سردش را گرم کرد. ماشین گران قیمتی، نزدیک به او ایستاد و نگاه پسر بچه داخل ماشین بر روی بادکنکهای او ثابت ماند. صدای جـ×ر و بحث مادر و پدر بچه، خیلی راحت به گوشش رسید، لبخند محوی بر روی لبهایش نشاند و یکی از بادکنکها را از دستهی صندلی جدا کرد و به سمت پسر بچه گرفت. دست کوچک پسر جلو آمد و نخ نارنجی را از دستش گرفت و سریع برسرجایش نشست. با سبز شدن چراغ راهنمایی، ماشین به سرعت حرکت کرد و از جلوی چشمهایش محو شد. با ایستادن کسی کنارش، سرش را به سمت چپ چرخاند و دختر محجبهای را دید. زبانش را بر روی لبهای خشکش کشید و گفت: - ببخشید. چشمهای سبزرنگ دختر، بر روی او قرار گرفت؛ چادرش را کمی جلو کشید و لب زد: - بفرمایید. نفس عمیقی کشید، انگشت اشارهاش را به سمت خیابان گرفت و گفت: - خیابون خیلی شلوغه، امکانش هست کمکم کنید برم اون طرف خیابون؟ نگاه دختر بین او و خیابان در نوسان بود و سرانجام، لبخندی محجوب بر روی لب نشاند و گوشی داخل دستش را درون کیف دستی مشکیاش گذاشت و گفت: - بله،حتما. قدمی به سمتش برداشت و پشت صندلیاش ایستاد. زیر لب از دختر تشکر کرد و کمی بعد، با قرمز شدن چراغ راهنمایی به کمک دختر، به آنطرف خیابان رفت.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان بادکنک زرد | میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین