انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان بادکنک زرد | میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 122284" data-attributes="member: 2071"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">« بسم الله الرحمن الرحیم »</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاه خستهاش را به آسمان شب دوخت، لامپهای بسیاری، جای ستارههای درخشان را گرفته بودند و هالهای از ابر، آسمان را بغل کرده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست راستش را به چرخ ویلچر رساند و آن را به سمت جلو هدایت کرد. ویلچر بعد از مکث کوتاهی، روی سنگ فرشهای پارک به حرکت در آمد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هرچه که به سمت جمعیت میرفت، نگاههای بیشتری روی او قرار میگرفت و دلش بیشتر مچاله میشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با دیدن زمین بازی بچهها، حرکت دستش بر روی لاستیک را تندتر کرد و بعد از مدتی کوتاه، کنار زمین بازی ایستاد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بدون اینکه دستش را از روی لاستیک بردارد خیره بازی کردن بچهها شد، بچههایی که خودشان خبر نداشتند چه نعمت بزرگی نصیبشان شده.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آه کوتاهی از دهانش خارج شد و نگاهش را به بادکنکهای زرد رنگی که به دسته ویلچرش گره زده بود، دوخت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زبانش را در دهنش چرخاند و بعد از کمی مکث، صدایش را بلند کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بادکنک، دونهای دو تومن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدایش میان هیاهوی بازی بچهها گم شد، و به گوش هیچ کس نرسید. با مکث کوتاهی، مجدد همان جمله را به زبان آورد و اینبار، توجه کودکی دو ساله به بادکنکهای او جلب شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">راضی از کارش، دستش را از روی لاستیک ویلچر برداشت و سپس کف دستش را بر روی شلوار رنگ و رو رفتهاش کشید تا خاکی که مهمان دستهایش شده بود، از بین برود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کودکی که نگاهش به بادکنکهای او افتاده بود به همراه پدرش به سمت او آمد. با لبی خندان به کودک نگاه کرد و با دستهای کم توانش، نخ بادکنکی را از دستهی ویلچرش باز کرد و به سمت کودک گرفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستهای کوچک و گندمی کودک بالا آمد و نخ نارنجی رنگ بادکنک را از حصار دستهای او آزاد کرد. پدر کودک، بعد از پرداخت هزینه بادکنک، دست فرزنش را به دست گرفت و رفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زیر لب از خدا تشکر کرد و پول را داخل جیب لباس چهارخانهاش گذاشت. زبانش را بر روی لبهای خشکش کشید و مجدد با صدای بلند گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بادکنک، دونهای دوتومن.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 122284, member: 2071"] [FONT=Parastoo]« بسم الله الرحمن الرحیم » نگاه خستهاش را به آسمان شب دوخت، لامپهای بسیاری، جای ستارههای درخشان را گرفته بودند و هالهای از ابر، آسمان را بغل کرده بود. دست راستش را به چرخ ویلچر رساند و آن را به سمت جلو هدایت کرد. ویلچر بعد از مکث کوتاهی، روی سنگ فرشهای پارک به حرکت در آمد. هرچه که به سمت جمعیت میرفت، نگاههای بیشتری روی او قرار میگرفت و دلش بیشتر مچاله میشد. با دیدن زمین بازی بچهها، حرکت دستش بر روی لاستیک را تندتر کرد و بعد از مدتی کوتاه، کنار زمین بازی ایستاد. بدون اینکه دستش را از روی لاستیک بردارد خیره بازی کردن بچهها شد، بچههایی که خودشان خبر نداشتند چه نعمت بزرگی نصیبشان شده. آه کوتاهی از دهانش خارج شد و نگاهش را به بادکنکهای زرد رنگی که به دسته ویلچرش گره زده بود، دوخت. زبانش را در دهنش چرخاند و بعد از کمی مکث، صدایش را بلند کرد و گفت: - بادکنک، دونهای دو تومن. صدایش میان هیاهوی بازی بچهها گم شد، و به گوش هیچ کس نرسید. با مکث کوتاهی، مجدد همان جمله را به زبان آورد و اینبار، توجه کودکی دو ساله به بادکنکهای او جلب شد. راضی از کارش، دستش را از روی لاستیک ویلچر برداشت و سپس کف دستش را بر روی شلوار رنگ و رو رفتهاش کشید تا خاکی که مهمان دستهایش شده بود، از بین برود. کودکی که نگاهش به بادکنکهای او افتاده بود به همراه پدرش به سمت او آمد. با لبی خندان به کودک نگاه کرد و با دستهای کم توانش، نخ بادکنکی را از دستهی ویلچرش باز کرد و به سمت کودک گرفت. دستهای کوچک و گندمی کودک بالا آمد و نخ نارنجی رنگ بادکنک را از حصار دستهای او آزاد کرد. پدر کودک، بعد از پرداخت هزینه بادکنک، دست فرزنش را به دست گرفت و رفت. زیر لب از خدا تشکر کرد و پول را داخل جیب لباس چهارخانهاش گذاشت. زبانش را بر روی لبهای خشکش کشید و مجدد با صدای بلند گفت: - بادکنک، دونهای دوتومن.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان بادکنک زرد | میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین